رفتن به محتوای اصلی

خفته در زندگی

خفته در زندگی

تمام قامت خود را در قبای سیاهی پوشانده بود و تنها روزنه ای را باز گذاشته بود تا بتواند مسیر رفتن خود را بیابد. روشنایی روز و درخشندگی خورشید با سکوت حزن انگیز قبرستان متروک شهر، در هم نمی آمیخت.  صدایی از مردگان آرام خفته در اتاقک های حفر شده در عمق زمین به گوش نمی رسید. انتظار نمی رفت تا از آنها صدایی شنیده شود، چرا که سکوت بر آنها تحمیل شده بود. دیر زمانی است که دیگر هیچ صدای افسونگری از قبرستان به گوش نمی رسد. یاران شفیق، یک به یک در کنار هم بسر می برند و کسی را هم آزار نمی رسانند و کسی هم نیست که بخواهد آنان را به یاد آورد. حتی کسی را برای دفن کردن دیگر به این قبرستان نمی آورند تا فرصتی شود برای ساکنان قبرستان تا پذیرای تازه وارد شنوند. قبرستان اگرچه همواره پذیرای مرگ بوده و خواهد بود اما متروکه و پوشیده شده از خس و خاشاک شدن خبر از مرگ ابدی قبرستان می دهد. مردمان خفته در این گوشه از شهر از یاد رفتگانی هستند که نه کسی به دیدار آنها می آید و نه آنها انتظار آمدن کسی را روز شماری می کنند. هر یک گوشه عزلت گزیده و آن را تبدیل به پناهگاهی نموده برای دور بودن از هیاهوی دیگران تا شاید بتوانند با فراق آسوده به بودن خود واقعیت ببخشد بی آنکه نیازی باشد تا کسی با غبار روبی از سنگ مزار این خفتگان به آنها هویت دوباره دهند.

فرد قبا به تن با گامهای شمرده و استوار در قبرستان پیش می رود و هرازگاهی بر بالای سنگ قبری می ایستد و با زانو زدن بر روی سنگ قبر سعی می کند با دقت روی آن را پاک کند تا صاحب قبر را از روی نام نوشته شده بر سنگ قبر شناسایی کند. وقتی گمشده خود را در آن مکان نمی یابد، بعد از لحظه ای کوتاه مجددا از جای خود بر می خیزد و به جستجوی خود ادامه می دهد. پیدا بود که هنوز گمشده خود را نیافته است. کس نمیدانست که او به دنبال چه کسی می گردد و چه کسی را میخواهد بیابد. در واقع کسی هم در آن قبرستان متروکه  نبود که با کنجکاوی، جستجوگری او را زیر نظر داشته باشد تا از راز او با خبر گردد.

چند تک درختی که به ظاهر دیگر عمر درازی را برای خود رقم نمی زدند، با سماجت هر چه تمام تر ریشه های خود را برای بقای خود در عمق زمین فرو می بردند تا بتوانند به آب مورد نیاز خود دست یابند. حتی اتاقک های اهالی خفته در آن قبرستان متروک از جستجوگری ریشه های آن چند درخت کهنسال برای پیدا کردن آب، مصون نمی ماندند. ویرانی قبرستان را می شد با ورم کردن و ناهمواری هایی که در سطح قبرستان میان سنگ قبرها شکل گرفته بود بوضوح دید. زندگی در درون زمین در حرکت بود و صاحبان خفته در آن با اشتیاق خود را با آن وفق داده بودند و اعتراضی از هیچیک از آنان برنمی خواست.

درختان رو به افول با دهشتناکی هر چه تمام تر ریشه های خود را در درون تن های رنجور خفتگان در خاک فرو می بردند و آنان را از سر راه خود کنار می زدند. خفتگان تاب ایستادگی را در خود نمی دیدند و به ناچار گام به گام خود را با ریشه های درختان قبرستان همراه می کردند و خود را کنار می کشیدند. نبردی نابرابر در عمق زمین در جریان بود و تنها نشان آن ورم کرد گی های روی زمین بود. درختان به خوبی می دانستند که زندگی گران بهاترین کالای است که در اختیار دارند و با تمام وجود تلاش می کردند تا آن را از کف ندهند. هیچ چیزی نمی توانست مانعی بر سر راه آنان گردد. خورشید همچنان به پرتو افشانی خود ادامه می داد و هیچ چیز هم نمیتوانست مانع خورشید شود. درختان کهنسال قبرستان همچون آب، به خورشید برای زنده ماندن نیاز داشتند ولی تابش طاقت فرسای خورشید را تاب نمی آوردند. اما چاره ای نداشتند جز صبوری پیشه کردن و سازش با خورشید که به زندگی آنان تداوم می بخشید.

فرد قبا پوش بالای سنگ قبری می ایستد و با پای خود گرد و غبار و آشغال های روی سنگ قبر را کنار می زند تا نقوش روی قبر نمایان گردد. کمی خم می شود و اینبار دستمالی از توی جیب قبای ش بیرون می آورد و با آن سنگ روی قبر را خوب پاک می کند تا آنچه که روی قبر است به خوبی به چشم آید و قابل خواندن شود. گذشت زمان و طبیعت و نیز اثر گامهای مردم بر روی سنگ قبرها باعث شده بود تا نوشته های روی سنگ قبرها صدمه ببینند و چندان خوانا نباشند. اما فرد قبا پوش توانسته بود آنچه را که به دنبالش می گشت، بیابد. چند لحظه ای نگذشت که با دو زانوی خود بر روی سنگ قبر نشست و لحظات طولانی به همان حال باقی ماند و هیچ حرکتی از خود نشان نداد. گویی تبدیل به سنگ شده بود و فقط قبای وی بود که باد آن را به حرکت در می آورد و او همچنان بی حرکت در جای خود مانده بود.

مدتی گذشت و قبا از تن بیرون آورد و آن را بر روی قبر گذاشت. سپید مویی با لباس زنانه که نشان از زن بودن صاحب آن قبا را می داد، نمایان شد. پشت به خورشید بر روی سنگ قبر دراز کشید و سر را روی قبای تاشده قرار داد. چهره اش ناپیدا بود و به آرامی زانوان خود را با دو دست هایش در شکمش جمع نمود تا به اندازه سنگ قبر شود. مدتی به همین حال گذشت بدون آنکه حرکتی از او سر زند و یا از جایش برخیزد. سکوت همچنان حاکم بر قبرستان بود و تنها صدای زوزه باد به گوش می رسید که در لابلای قبرها در حال پرسه زدن بود و خس و خاشاک قبرستان را به رقص درمی آورد و آنها را با خود به هر سو می کشاند.

خورشید فارغ از کار روزانه اش در حال آماده شدن بود تا شبی را به صبح رساند. اما هنوز حرکتی از زن خفته بر روی سنگ قبر دیده نمی شد. شاید زندگی را رها کرده است و با صاحب قبر به ابدیت پیوسته. کس چه می داند که چه اتفاقی روی داده است. هیچکس در قبرستان نیست تا سر از این راز درآورد. تنها زوزه باد است که بر ساکنان قبرستان فرمانروایی می کند و کسی نیز یافت نمی شود تا در مقابل او به ایستادگی برخیزد. خورشید نیز روشنایی را با خود به خواب می برد و ساکنان قبرستان را با بلند پروازی های باد تنها می گذارد. و سیاهی شب نیز زوزه های باد را در چیره شدن بر قبرستان همراهی می کند و نخواهد گذاشت تا چشم چشم را ببیند و از آنچه که در طی شب روی می دهد کسی با خبر شود.

چه باید کرد؟ باید آن زن را در دل سیاهی قبرستان تنها گذاشت و او را په دست زوزه های باد سپرد ؟ چه کاری از دست این قبرستان تنها برای محافظت از او برمی آید؟ آیا این درختان کهنسال می توانند از ریشه های خود برای محافظت از این زن بهره برده و او را در پناه خود بگیرند تا طمعه گرگان نیمه شب نگردد؟ به چه کسی باید پناه برد و یا از او کمک خواست تا از این انسان حفاظت کند؟ کسی در این شب هست تا صدای خاموش این زن را بشنود و نگذارد که شب او را در خود ببلعد؟

بانگی برنمی خواست. زندگی در دو سوی این جهان هستی جریان داشت و هر یک تابع خود. ساکنان خفته در عمق زمین، دیرزمانی ست که با خود عهد کرده اند تا پیوند های خود را با آن سوی زندگی بگسلند و نگذارند آرامشی را که به دست آورده اند دستخوش بلند پروازی های زمینی ها قرار گیرد. اما این کار برای این سوی جهان هستی کاری ست شدنی؟

زن قبا پوشیده همچنان سنگ قبر یافته شده را در آغوش گرفته بود و نشانی از رها کردن آن دیده نمی شد. گویی معشوق خود را بعد از دیر زمانی یافته است و دیگر خیال آن را ندارد تا او را دوباره از دست بدهد. شب چادر سیاه خود را در سراسر قبرستان متروک گستراند، تا آنجا که دیگر اثری از عاشق خفته بر روی سنگ قبر به چشم نمی آمد. او معشوق خود را یافته و در بستر او جای گرفته بود.

با سپیده صبح تنها نشانی که از او به چشم می خورد، اثر پیکری بود که بر سنگ قبر نقش بسته بود. زندگی دوباره به خفتگان قبرستان متروک بازگشت. درختان کهنسال قبرستان متروک نیز می توانستند به حیات خود امیدوار باشند تا وقتی که خورشید نورافشانی خود را از آنها دریغ نمی کرد.

قبرستان مهمان تازه ای را می دید که با سری خمیده و گامهای کوتاه در پی گمشده خود در میان سنگ های قبرستان پرسه می زد.

پایانی نیست اگر او خود نخواهد!

 

زمستان ۲۰۲۴

محمود میرمالک ثانی 

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید