رفتن به محتوای اصلی

بازمانده از قطار

بازمانده از قطار

ایستگاه قطار مملو از مسافرانی بود که خود را آماده برای سوار شدن بر قطاری می کردند که انتظارش را می کشیدند. ازدحام مسافران و نگرانی و اضطراب در والدین که می بایست هم مواظب کودکانشان و چمدان های که بار می کشیدند بیشتر به چشم می خورد. کاری نبود که انجام آن ساده باشد، بخصوص که موقعیتی بود فراخور حال دزدان که منتظر فرصت بودند تا دست بردی به انبان مسافران بزنند. نگاه و رفتار مسافران توام بود با لبخند و احتیاط کامل که سعی می نمودند از خود محافظت کنند. گرمای طاقت فرسای تابستان با تابش مستقیم خورشید، مسافران را کلافه کرده بود اما کار زیادی هم از دستشان بر نمی آمد جز اینکه با نوشیدن آب و بادبزن های دستی گرمای تابستان را از خود دور کنند. تاخیر قطار نیز مسافران را بیشتر بی طاقت کرده بود اما جز انتظار کار دیگری از دست شان بر نمی آمد تا اینکه قطار سر برسد و آنها را همانند بسته های پستی تحویل بگیرد و به صاحبانشان برساند .

زن جوانی همراه با کودکی و یک ساک دستی پای یکی از ستون های ایستگاه قطار نشسته بود. با یک دستش کودک را در کنار خود نشانده بود و با دست دیگرش ساک را در بغل می فشرد که مبادا از دستش به پرواز درآید. لباس ساده ای به تن داشت و با کفش های نیمه مندرس به پا. شالی با رنگ خاکستری ساده ای موهایش را پوشانده بود. پسربچه ای بود شاید در سن پنج یا شش سالگی که خود را همانند کنه به زن جوان چسبانده بود تا مبادا او را از دست بدهد. شلوارکی با یک کفش کتانی به پا داشت. تی شرتی با تصویر تام و جری و کلاه نقاب داری که مانع می گشت تا تابش خورشید چهره او را بسوزاند. آنان همانند دیگران بی صبرانه منتظر بودند تا قطار بیاید و آنها را با خود به مقصدی که از پیش تعیین شده است ببرد.

آرام و ساکت به مسافران چشم دوخته بود و سعی می نمود تا حرکات آنان را از نظر بگذراند بی آنکه قصدی داشته باشد. اینکار بیشتر برای تلف کردن وقت و نوعی سرگرمی برای او بود تا اینکه بخواهد پی ببرد که در درون آنان چه می گذرد. آدمها نقشی برای او بازی نمی کردند. آنها همانند عروسک های خیمه شب بازی نقشی جز سرگرم کردن دیگران برای خود نمی دیدند. آنان نوبه ای برای افسون کردن او نبودند جز اشباح زنده ای که کالبد خود را به هر سوئی می کشاندند. شب را به صبح و روز را به شب می گذراندند و جز خوردن و پس انداختن اشباح کوچکتری همچون خود، کار و هنر دیگری از دست شان بر نمی آید.

مرد نیمه مسنی به آرامی به آنها نزدیک می شود و شیشه آبی که به دست دارد را به سمت زن جوان دراز می کند. میدانم که هوا گرم است و تنها آب خنک است که می تواند کمکی باشد برای دوام آوردن در مقابل این هوای دم زده. حتما تشنه هستید؟ زن جوان بی آنکه چیزی بگوید شیشه آب را از او می گیرد و آن را به سمت دهان کودک می برد. کودک با ولعی که نشان از تشنگی او می داد، نیمی از آب درون شیشه را می نوشد. با نوشیدن آب، جان تازه ای می گیرد و لبخند رضایت چهره او را در خود می پوشاند. دهان از شیشه برمی گیرد. زن جوان آب باقی مانده را در درون خود فرو می برد و با زبانش لبان خشک شده خود را مرطوب و از مردی که آب به آنها رسانده است تشکر می کند و شیشه خالی را به او باز می گرداند. سکوتی بین آنها برقرار می شود. زن جوان خود را با کودک سرگرم می ساز و وانمود می کند که تمایلی برای گفتگو کردن ندارد. مرد کمی مکث می کند و بعد در مقابل زن می نشیند. قصد مزاحمت برایت ندارم... دیدم که با این کودک تنها هستی و فکر کردم که شاید نیاز به کمک داشته باشی؟... بنابراین اگر کمکی از من بخواهی، بدون هیچ انتظاری آن را برای تو و این کودک انجام خواهم داد. در ضمن... من هم منتظر قطار هستم و شاید مقصد هر سه ما یکی باشد!؟ پاسخی از زن جوان شنیده نمی شود. از زیر چشم، نگاهی به مرد می اندازد و بی آنکه اطمینانی به او داشته باشد با تکان دادن سر از او تشکر می کند. نیازی به کمک ندارم و از شما بخاطر آب ممنون هستم. لبخندی که نه نشان از رضایت و نه از خشنودی در خود داشته باشد بر چهره مرد می نشیند و از مقابل زن جوان بر می خیزد و دور می شود. اما آنقدر دور نمی گردد تا آنها را از نظر گم کند.

دقایقی نه چندان طولانی از اولین تماس بین مرد مسن با زن می گذرد تا اینکه او دوباره به سمت زن بر می گردد که هنوز در پای ستون نشسته است و نشان از آن دارد که تا آمدن قطار هیچ قصدی برای تکان خوردن از جای خود ندارد. در مقابل او قرار می گیرد و با لحنی گرم و آرام به زن می گوید: میروم برای خریدن غذا و نوشیدنی و به همین خاطر خواستم بدانم اگر نیاز به چیزی داری، آن را برایت تهیه کنم! زن نگاهی به او می اندازد و سعی می کند تا از پاسخ دادن به او طفره برود تا شاید مرد را از دعوت ناخواسته اش منصرف سازد. اما هیچ به نظر نمی رسد که مرد قصد منصرف شدن از پیشنهاد خود داشته باشد و همچنان منتظر پاسخ گرفتن از زن است. اما پاسخی از زن شنیده نمی شود. سکوت سنگینی بین آن دو حاکم شده است. زن به چشمان مرد خیره می شود تا شاید بتواند از نیت او بیشتر باخبر گردد. جوابی را که در چشمان او می گشت، نمی یابد. در چشمان او مهربانی را می بیند اما برای اعتماد کامل به او کافی نیست. آیا باید به او فرصت بدهم تا خود را به اثبات برساند؟ چرا فکر می کند که من نیاز به کمک دارم؟ آیا حرکتی از من صورت زده که نشان می دهد که من نیاز به کمک دارم؟ میدانم که هر دوی ما گرسنه هستیم اما برای پرداخت غذا پولی ندارم تا به او بدهم و اگر دعوت او را به پذیرم بدین معنا خواهد بود که به او پاسخ مثبت داده ام برای آغاز معاشرت و گفتگویی که هیچ تمایلی به آن ندارم. باید بین گرسنگی و آغاز آشنایی یکی را انتخاب کنم. خودم می توانم گرسنگی را تحمل کنم اما این کودک چی؟ آیا او هم می تواند؟ تصور نمی کنم! آیا باید به خاطر رفع گرسنگی تن به این معاشرت ناخواسته بدهم؟ قصد او در تماس با من چه است؟ چه منظوری را دنبال می کند؟ من و این کودک برای او چه هستیم؟ چرا دست از سر ما بر نمی دارد و مانند دیگر مسافران منتظر نمی ایستد تا قطار بیاید؟ آیا ما او را به یاد کسی می اندازیم؟ شاید هم هیچ کدام از اینها نباشد و فقط دلسوز است و چون من را با این کودک تنها دیده است، می خواهد دستی باشد برای پشتیبانی و دادن احساس امنیت به ما؟... از شما ممنونم اما من پولی برای غذا ندارم. نیازی به پول نیست. اجازه بده تا من شما را مهمان کنم... فقط بگو که چه نوع غذای می خواهید؟ هیچ فرق نمی کند که چی می گیرید. لبخندی چهره هر دو را در خود می پوشاند و مرد برمی خیزد و به سمت رستوران داخل سالن قطار می رود.

ساک دستی را زیر پای خود می گذارد و کودک را که از خستگی نیمه خواب شده است در آغوش می گیرد. خواب پلک های کودک را در هم فرو می بَرد. زن کودک را در آغوش خود می فشارد و بی آنکه اراده ای از خود نشان دهد، خواب او را نیز در خود می بلعد. خود را در سرزمین رنگا رنگی می یابد که تاکنون برایش اتفاق نیفتاده بود. از دالان های تو در تو می گذرد که دیوارهای آن پوشیده شده بود از گلهای سرخ. خانه ها دیوار به دیوار بدون درب و پنجره به یکدیگر بافته شده اند. در میان دالان های به هم پیوسته تنها زنان و کودکان که از سوی به سوی دیگر در رفت و آمد و رقص و پایکوبی هستند، دیده می شوند. لباس هایی با رنگ قرمز، منقش با گلهای سفید به تن دارند. همه جا روشن است و از تاریکی خبری نیست. هیچ مردی در میان آنان دیده نمی شود. کسی احساس گرسنگی نمی کند. خود را در میان آنها غریبه می یابد و تنها کسی است که هیچ شباهتی با آنها ندارد. بدنبال راهی می گردد  تا خود را از آنجا بیرون کشد اما نه دری است که آن را بگشاید یا پنجره ای که بتواند آن را باز کند و به بیرون بخزد. به هر سو که می رود زنان و کودکانی را می بیند که همه شبیه به هم هستند. همه آنها را از یک قالب ساخته اند. به سرزمینی پا گذاشته است که هیچ شباهتی با سرزمین او ندارد. آیا همه شاد به دنیا آمده اند و شاد هم از دنیا خواهند رفت؟...  پس چرا در اینجا قبرستانی دیده نمی شود؟... همه شاد هستند و غمی در میان آنان دیده نمی شود تا نیاز به قبرستان باشد... حتی دری وجود ندارد تا بشود خود را پشت درهای بسته زندانی کرد و به غم گساری پرداخت... بنابراین باید نیازی باشد تا آنچه را که می خواهی برای خود مهیا سازی. یک لحظه به فکرش می افتد که همراه با آنان به رقص در آید و آنان را همراهی کند. اما باید دلیلی برای رقصیدن داشته باشم؟ همینطوری که نمی شود به میان آنان رفت و شروع به رقصیدن کرد؟ آنها حتما دلیلی برای رقصیدن و شادی دارند؟ اما من چی؟ چه دلیلی می توانم برای رقصیدن خود بیابم؟ رقصیدن و شادی کردن دلیل می خواهد و من آن را ندارم! پس بهتر است فقط تماشاگر باشم و شاید از شادی آنها من نیز شاد شوم!

دستی بر شانه او فرود می آید و او را از تماشای شادی دیگران باز می دارد. غذا را به سمت او می گیرد و او نیز با فروتنی غذا را از دست او می پذیرد. لبخند رضایت مندی چهره هر دو را در خود می پوشاند.

اجازه می دهی در کنارت بنشینم؟ تنها غذا خوردن را هیچگاه دوست نداشته ام و  ندارم، اگرچه اغلب اوقات ناچار بودم به تنهایی به غذا خوردن تن دهم ولی کاری از دستم برنمی آمد. وقتی گرسنه هستی باید غذا بخوری و نمی توانی منتظر باشی تا کسی تو را همراهی کند. با سر، او را به نشستن در کنار خود دعوت می کند. سکوت در میان آنها حاکم است و تنها صدای غذا خوردن بود که آن سکوت ناخواسته را در خود می شکست. کودک هنوز در خواب بود و زن قصد نداشت تا او را از خواب بیدار کند. او به خواب نیاز دارد.

همیشه بدون وسیله مسافرت می کنید؟... نمی بینم که ساک یا چمدانی به همراه داشته باشید؟... واقعاً قصد مسافرت دارید؟ مرد مسن کمی تعجب می کند از اینکه زن بدون مقدمه شروع به سئوال کردن کرده بود. کسی که تا لحظاتی پیش از گفتگو کردن سر باز می زد. اما برای مرد مسن نقطه شروعی بود برای ادامه یک . ولی حق را به او می داد چرا که می توانست بفهمد که سفر بدون حتی یک ساک دستی، کمی سئوال برانگیز می باشد و تعجبی هم از پرسش های زن به خود راه نداد و وانمود کرد که اغلب اینگونه سفر می کند و چندان نیازی به بار اضافه با خود ندارد. به شهرم برمی گردم. دیروز برای کاری به اینجا آمده بودم و حالا هم دارم بر می گردم.  سفر های من معمولا یک روزه یا دو روزه می باشد. زن دیگر سئوالی نکرد و سکوت دوباره حائلی شده بین آن دو.

فرزند خودت است؟ چند سالش است؟ تو هم به همان شهری می روی که من میخواهم بروم؟ یا اینکه مقصدت جای دیگری ست؟ اینجا توی این شهر چکار می کردی؟ پیش قوم و خویش خود بودی؟ متاهل هستی؟ راستی چند سال داری؟ به نظر نمی رسد که بالای سی سال داشته باشی... امیدوارم من را بخاطر سئوالاتی که از تو می کنم ببخشی... قصد فضولی ندارم ... فقط کنجکاو هستم... مثل یک پدر.

سئوالات غیر منتظره مرد مسن، احساس ناخوشایندی در زن بوجود آورده بود و نمی دانست که چگونه باید از دادن پاسخ طفره برود. مقصر خودم هستم که با پرسش های خودم راه را برای او باز کردم تا او اجازه یابد این سئوالات را از من بکند. اصلا چرا باید پاسخ بدهم؟ می توانم از غذایی که برایمان گرفت تشکر کنم و بگویم که سوگوار هستم و میخواهم تنها باشم. اما بنظر نمی رسد که او با این جواب قانع شود و دست از سرم بردارد؟ حتی لباس سیاه به تن ندارم که بتوانم سوگواری خودم را توجیح کنم؟ تنها یک آدم کور را می شود فریب داد. کمی فکر کرد... شاید واقعاً قصدی از این سئوالات ندارد و فقط میخواهد بیشتر به من نزدیک شود؟ شاید هم بتواند به من کمک کند. مطمئن هستم اگر به سئوالات اولیه او پاسخ دهم باید خود را برای سئوالات بعدی و بعدی آماده کنم و دیگر راهی برای فرار نخواهم داشت جز اینکه تمام ماجرای زندگی ام را برای او بگویم. آیا واقعاً ملزم به این هستم تا از زندگی خصوصی خود برای کسی بگویم که حتی نام او را نمی دانم؟ چرا باید او را وارد زندگی خودم کنم؟ او را نمی شناسم... شاید هم این ناآشنایی امتیازی است تا کمی از باری که بر دوش دارم را به شانه های او بیندازم بدون اینکه احساس گناهی به خود دهم؟ او می تواند شنونده بی آزاری باشد که بر سر راه من قرار گرفته است تا از درون من باخبر شود بی آنکه بخواهد به من صدمه ای بزند. چه کار باید بکنم؟ خودم را در اختیار او قرا بدهم و بگذارم که او در سرنوشت من شریک شود یا آن را برایم تعیین کند؟ آخر چگونه می توانم سرنوشت خود را به کسی بسپارم که او را نمی شناسم؟ شاید اینکار را می کردم اگر تنها بودم اما آیا این حق را دارم که در مورد سرنوشت این کوک هم تصمیم بگیرم؟ صورتش را با دو کفه دستانش می پوشاند. صدای هق هق او سکوت حاکمِ بین آن دو را می شکند.

مرد مسن به شانه های زن که از هق هق گریه به آرامی تکان می خورد چشم می دوزد. بی اختیار دستش را روی شانه زن می گذارد و با پوزش از سئوالاتی که کرده بود سعی در آرام کردن وی بر می آید. من را ببخش که با سئوالات خودم تو را منقلب ساختم؟ تنها حس پدری بود که من را وا داشت تا بخواهم بیشتر از تو بدانم بی آنکه قصدی در پی داشته باشم. هیچ نیازی نداری تا به سئوالاتی که از تو کردم پاسخ بدهی. هیچ حقی ندارم که از تو بخواهم راز دلت را برای کسی باز گشایی که هیچ چیز از او نمی دانی.

زن دستها را از صورت خود کنار می زند و با چشمانی که از اشک قرمز و متورم شده بود به مرد مسن نگاهی می اندازد و به او می فهماند که از او چیزی به دل نگرفته است و گریه او بخاطر پرسش های مرد مسن نیست. بلکه از آنچه که او پشت سر و بر او گذاشته است سرچشمه می گیرد و اینکه حتی هیچ کس نمی تواند گذشته را برای او تغییر دهد. برآنم که به آینده چشم دوزم و گذشته را در پشت خود دفن سازم، هر چند که می دانم سایه آن مرا هیچگاه تنها نخواهد گذاشت و همیشه با من خواهد بود. از آن وحشت دارم که  آینده را نتوانم برای خود و این کودک بسازم؟ در آن صورت آینده را هم از دست می دهم همانطور که گذشته را از دست داده ام. دیگر زمانی باقی نخواهد ماند که بتوان به آن دل بست تا به زندگی چهره دیگری بخشید!

دست او را به آرامی در کف دست خود می گیرد و دست دیگرش را بر روی دست او می گذارد تا احساس همدردی خود را به او انتقال دهد. چند لحظه ای می گذرد و زن دست خود را به آرامی از دستان او جدا می سازد و آنها را به دور کودک حلقه می زند و همزمان با لبخندی از هم دردی مرد مسن تشکر می کند.

با این کودک به شهرم بر می گردم اما کسی انتظارمان را نمی کشد. در آنجا به دنیا آمده ام و تیر و تبارم از آنجاست. اما نه من کسی را می شناسم و نه کسی من را. تنها من را به نام می شناسند و صدا می زنند... نامی که فقط من را از دیگر همجنسانم تفکیک می سازد تا جامعه نظم خودش را از دست ندهد. نام یا شماره، فرقی با هم ندارند. تاریخ تولد و شماره ثبت، تنها تو را از دیگران جدا می سازد و نمی گذارد تا با دیگران اشتباه گرفته شوی. همانند شماره پلاک ماشین ها... شماره ای که تو آن را با خود داری حتی جنسیت تو را که زن هستی یا مرد برای کسی فاش نمی سازد. تو در سرزمینی که زندگی می کنی فقط یک شماره هستی و نام تو تنها بَزَکی است که با خود داری.

به اینجا آمده بودم تا رویا های خود را به واقعیت تبدیل کنم. در شهری که به دنیا آمده بودم جرات آن را نداشتم تا رویاهای خودم را با صدای بلند فریاد زنم. اما تنها من بودم که توانستم جرات این کار را به خود بدهم و برای آرزوهایم که زادگاهم جای برای آن نبود، آن را ترک کنم. بسیاری دیگر بودند که قادر نبودند خود را از این دخمه رها سازند. هر یک تلاش می نمود تا راهی برای واقعیت بخشیدن به رویاهای خود بیابد اما کسی را نمی توانستی بیابی که در این راه موفق شده باشد. عده ای رویاهای خود را از ناامیدی در صندوق خانه پنهان می کردند تا شاید روزی بتوانند دوباره به سراغ آن بروند . کسانی هم خود را با رویا های شان در زمینی بایر دفن می کردند.

مرد مسن از جای خود بلند می شود...میروم کمی قدم بزنم... این قطار هم ظاهرا خیال ندارد که بیاید! از زن دور می گردد و آنها را تنها می گذارد.

زن با کودک در کنار ستون تنها می ماند و با نگاهش مرد مسن را دنبال می کند که رفته رفته در میان انبوه مردم گم می گردد. انتظار بازگشت او را دیگر ندارد. با دور شدن مرد مسن، احساس خلاء ناخواسته ای در زن بوجود می آید که انتظار آن را نمی داشت. احساس می کند کسی را دوباره از دست داده است که از قبل می شناخته. احساسی که او را دربر گرفته بود برایش ناشناخته می نمود و توضیحی برای آن نداشت. حضور او در آن هوای دم کرده اگرچه بدون تمایل زن صورت گرفته بود اما توانسته بود احساس آرام بخشی به او بدهد. اما نمی دانست چرا؟ زن زمانی فهمید که مرد مسن از آنها دور می گشت و آنها را دوباره به حال خود رها می ساخت.

از دست زن دیگر کاری بر نمی آمد جز اینکه او را فراموش کند و با کودکی که در بغل دارد در انتظار قطار بماند. غذایی را که مرد مسن برای آنها خریده بود به کودک از خواب بیدار شده می دهد و باقی مانده غذا را برای وقت دیگری نگه میدارد. گرمای هلاک کننده رمقی برای کسی باقی نگذاشته است. هریک سعی دارد تا خود را با چیزی سرگرم کند تا شاید لحظات طاقت فرسای انتظار به سرعت طی شود. زن بی اراده سر را بالا می گیرد و در میان انبوه جمعیت به دنبال چیزی می گردد که آن را لحظاتی پیش در مقابل خود داشت. در همان لحظه احساس ناخوشایندی بر او چیره می گردد و باعث می گردد تا از جستجو دست بردارد و خود را با کودک سرگرم کند. اگرچه می دانست عملی که از وی سر می زند بهیچوجه از اراده او سرچشمه نمی گیرد و تنها حس کنجکاوی است که او را وادار می سازد تا از ظاهر شدن و ناپدید شدن آن مرد مسن سر درآورد. اینبار با چشمانی نافذ تر به دنبال او می گردد تا شاید او را در نقطه ای بیابد که ایستاده است و آنها را همچون قبل زیر نظر دارد. اما اثری از او نیست. به یادش می آید که او نیز مسافر همین قطار می باشد و حتما او را هنگام سوار شدن به قطار خواهد دید. اما چگونه می شود او را در میان انبوه جمعیت یافت؟

هنوز از قطار خبری نیست و کسی هم از علت واقعی تاخیر قطار چیزی نمی داند. برای زن آمدن یا نیامدن قطار دیگر اهمیتی ندارد. اما تاخیر قطار فقط برای او فرصتی ست بیشتر تا خود را با آنچه که انتظارش را می کشد آماده سازد. زمان می گذرد و کودک از احساس ایمنی که آغوش زن برای او فراهم کرده است احساس آرامش می کند و هیچ قصد ندارد که آن را در آن لحظه با چیزی عوض کند. زن نیز احساس کودک را در وجود خود حس می کند و او را بیشتر در آغوش خود می فشارد که مبادا او را از دست بدهد.

مرد مسن بر روی نیمکتی نشسته است که در فاصله نه چندان دور از زن و کودک قرار دارد و سعی دارد تا آنها را از نظر دور نسازد. اما مایل هم نیست که آنها به وجود او پی ببرند و متوجه شوند که هنوز زیر نظر هستن. دفترچه ای را همراه با یک قلم از جیبش بیرون می آورد و آغاز به نوشتن می کند و بعد از پایان، برگه را از دفترچه جدا می سازد و آن را تا و در کف دستش پنهان می کند. مجددا دفترچه را با قلم در جیبش می گذارد. به جوانی که در کنار او ایستاده و همانند او منتظر قطار می باشد اشاره می کند و از او خواهش می کند که این کاغذ را به آن زن که بچه ای در بغل دارد و در کنار آن ستون نشسته است برساند. مرد جوان بی آنکه چیزی بگوید درخواست او را می پذیرد و کاغذ را از دست او می گیرد و به سمت نشانی که به او داده شده است می رود. مرد جوان کاغذ را به سمت زن دراز می کند. این کاغذ از جانب فردی ست که بر روی آن نیمکت نشسته است! ازدحام مردم مانع است تا او نیمکت و آن مرد را ببیند اما می تواند حدس بزند که کاغذ از سوی همان مرد مسن است و آن را می گیرد و با سر از مرد جوان تشکر می کند.

کاغذ در دستان عرق کرده اش مچاله می شود. از اینکه درون این کاغذ چه می تواند باشد دچار هیجان و اضطراب می گردد و جرات اینکه دستش را باز کند و نوشته درون کاغذ را  بخواند را به خود نمی دهد. بعد از گذشت دقایقی آرامتر می شود و کودک را در بغل خود جا به جا می کند تا راحت تر بتواند نامه آورده شده را باز کند . با احتیاط کاغذ مچاله شده را باز می کند و آن را در جلوی چشمانش می گیرد و همان کافی بود تا لرزشی تمام وجود او را در خود گیرد و بی اختیار اشک از چشمانش فرو ریزد. کودک را در آغوش خود می فشارد و با اشک هایش گونه های او را نیز مرطوب می سازد. سر را به سمتی بر می گرداند که مرد مسن به گفته مرد جوان، بر روی نیمکت نشسته است. اما ازدحام مردم اجازه نمی دهد تا او بتواند به راحتی مرد مسن را ببیند. از جای خود بر می خیزد و به کودک را در بغل می گیرد و با ساکی که همراه دارد به سمتی میرود که مرد مسن در آنجا می باشد. نیمکت با مرد مسنی که بر روی آن نشسته است را می بیند. کمی مکث می کند و در جای خود می ایستد تا اشک های خود را از چهره اش پاک کند. مایل نیست تا با چهره ای اشک آلود با او مواجه شود.

بهار ۲۰۲۴

محمود میرمالک ثانی

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید