همه زنگها خاموش است
و صداها خاموش
نفیرِ صخره وُ...
تندباد
بارش بی امان تگرگ
طغیان رودخانه
و عبور ایل از پرتگاههای هول
و سرگیجه هایِ سقوط
توفان
غَرق می شود
در ستونِ پاهایی که ایستادن را
پرتگاههایِ سرگیجه برنمی تابند
شیههِ اسبی از دور دستها میاید
وز پیشانیِ کوه می گذرد
و درگوش دشتِ فراخ می نشیند
گر می توانی چیزی بگو
کلمه ای بر زبان بیاور
آرام می شوم از این دلشوره
و هولی که شب بر جانم نشسته
زانوانم را بدست می گیرم
صدایِ باران بر صخره
بلند است در اتاقم
همان بهتر سکوت کنم
کوله ها
و پاها
و ایل
هنگامه کوچ حرف می زنند
مَهجورم، اما آنان می روند
راهِ سخت و طولانی را
همان بهتر با زبانِ خودشان
نگاهش کنم.
حسن جلالی
افزودن دیدگاه جدید