رفتن به محتوای اصلی

مانده قابی کهنه در نگاهم

مانده قابی کهنه در نگاهم

لرز دارم
صدا می‌آمد بی تاب و قطع می‌شد
قَهقه شُغال محو شد در هوا
پشت پلکهایم،  انتظار نقش می بندد
انگار جایی عروسی ست کِل می‌ کشند
کسی،  سُرنا را به صدا در می‌آورد.
داغم،   تب دارم
سردم شده در چله تابستان...می لرزم
چیزی مثل تیر از مقابل چشمان می گذرد
حیاط دهان می گشاید
حیاط بزرگ، منور از چند چراغ وُ نور ماه
و راهروِ دراز در امتداد اتاقها
پا به خانه مادر بزرگ می گذارم
انگار صدایِ پاهایم را می شناسد
لرزم بیشتر شده زیر پتو،  خیسم
چشمانش کم سوتر شده
نت آهنگی از خانه همسایه
کشیده می‌شود
و تا انتهای راهرو می آید
و حالا صدایِ مرضیه ست
بلند می خواند در پیچ وُ تابِ گردنهِ حیران
آخرین دیدار بود و آخرین خداحافظی
رفت اما برنگشت 
روی تخت دراز میکشم
زن با سُرم بالای سرم حاضر است
-کجا بزنم روی دسدت یا.!
شنید گفتم: - هر کجا که دوست داری بزن
زن دید اشگ در چشمانم حلقه زده
سرم روی ران‌های مادر بزرگم است
آرام لابلای موهایم  را
با ناخن‌هایش می کاود 
-جونت داره درمیاد..!
چرا به این روز افتادی..؟
تبم بالا رفته،  بُغص در گلویم گره می بندد
و گونه هایم را با سر آستینم پاک میکنم
-از وقتی که پدر بزرگت مرده
خبری ازت نشده
به صورتش نگاه میکنم
و به چشمانِ کم‌سویش
پشت عینک ته استکانی 
مانند قابی کهنه  مانده در نگاهم 
انگار دیر شده،  بلند میشوم
دستهاشو می چسبانم بصورتم
لباسهاشو بو می کشم 
موهایِ سفیدشو
بویِ آشنایِ بچه گیهام رو میده
بغضم فرو نشسته
هنوز دم دمای صبح است،  
نگاهم در صورتش می ماند
- مراقب خودت باش مادر بزرگ
دفعه دیگه اومدم ...
به کوچه می‌نگرم از پنجره 
راه می افتم 
از پشت سر صدایش می‌آید
- قبل از مرگم بیا ببینمت
تنم خیسه...بلند میشم
زن بالای سرم حاضر شده
- ُخوب  سُرمت تمام شد...
دسدت رو بزار رو پنبه فشار بده
خون می پاشه بیرون
خنده بر لبانش می نشینه
-مرد بزرگ که احساساتی نمیشه.
راه می‌افتم
نور باریکی از درز پنجره
چشمانم را می زند.
 
رحمان- ا      تیرماه ۱۴۰۳
 

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید