من دوست داشتن را
از بال زدنِ شبپره ای
در برگریزان پاییز
و غرور عقابی بر بلندای آسمان آموختم
اما نمی دانم در کدام بهار
و با ترنم آوایِ کدامِ ستاره
عاشق شدم
برای همه زیباییها
که دریغا دزدان قافله ستاندند
من که از مردم گُفتم
روزگار با ما چه ها نکرد..؟
شبها به کنُدی و بی رحم
در تنگنایِ نان و کار می گذرد
و روز زیرِ آرواره های گرگها
تمام می شود
هنوز از ماشینِ شهرداری خبری نیست
کودکی در تاریکی خمیدهِ تا کمر
زباله ها را می کاود
قامت نحیفش، زیر کوله باری
گم می شود در تاریکی
درهای آسمان کیِ باز می شوند!
- تا به حال چه کسی با خودش برده..؟
رفته که...رفته...باز نگشته
این را رهگذری گفت
و نگاهی به آسمان انداخت
انگار شبها به ملاقاتِ ماه می رود
آیینه دروغ نمی گوید
حالا با این درد چه باید کرد!
جماعتی قبضهِ روح شدند
کاش می دانستند
مرگ خواهد آمد
و(بی صدا در چشمانشان خواهد نشست)
فرصتی نیست
این نیز می گذرد
باید بگذارید وُ... بروید
هر آنچه کَندید وُ...ُبردید
آخر مرگ بی صدا بر چشمانشان
خواهد نشست.
رحمان- ا ۲ / ۹ / ۱۴۰۳
افزودن دیدگاه جدید