آشنایم با نگاهت دانشآموز بلوچ
میپرستم زخمهایت دانشآموز بلوچ
پشت پلکت میشناسم اشکهای خفته را
میکشی بر زخم دل، آرامشی آشفته را
جُسته بودی دانشات را زیرسقفی از کپر
ننگ بر دستی که دانش را نموده دربهدر
سیل آمد لابلای دفتر مشقت نشست
تخته و گچ، باستونهای کپر را هم شکست
تختهی سبز دلت را میشناسم بیگناه!
بانگاهت میکشی، برچهرهات، نقشی زآه
آنکه بر پیشانیات، مُهر فراموشی زده
نیز بر فریاد من مُهری ز خاموشی زده
آن مقدس از چه زد، سیلی به گوش هوش تو؟
تا نشیند سالها آسودهتر، بردوش تو
گر دبستانت ندارد، سقف بر بالیدنت
سقف مسجد میدهد، پژواک بر نالیدنت
قطره قطره اشک گرمت میچکد، بر زخم من
میزند نقش ستم، بر سرنوشت این وطن
زخم تن رامرهمی، با بخیه درمان میکند
تا قیامت زخم دل،چون سیل طغیان میکند
سرزمینت، مدرسه از خانه ویرانتر شده
جان انسان از بهای تخمه ارزانتر شده
کار طوفان طبیعت، خانه ویران کردن است
کار بتسازی همین، اندیشه حیران کردن است
بت پرستان بیشهی اندیشه آتش میزنند
با زغالش مزد طاعت را شمارش میکنند
بتپرستان مردگان راهم پرستش میکنند
در عزای استخوان پوسیده کرنش میکنند
مردگان را هرچه خواهی سوگواری میکنند
روی دوش زندگان چابک سواری میکنند
این سخن را مهتری در گوش جانم گفته است
بیهنرها نانشان در بتپرستی پخته است
افزودن دیدگاه جدید