رفتن به محتوای اصلی

که بهار ز توست

که بهار ز توست

شعرهایم
عطرِ شکوفه های بهار می دهد
و چندی باران خورده 
اما سوزِ سرما از تنم
بیرون نیامده

شعرهای من بویِ گلهایِ وحشیِ 
دامنه های البرز
دره هایِ اوین
شکوهِ صبحِ خیزِ دماوند را می دهد
و بر بالِ بادِ بهاری می نشیند 
در آن دوردستها
دلِ عاشقی را به تپش اندازد

شعرهای من
با یادِ هزاران آرزو...و امید
می رود به ان جا
که یک چیزی ازچشم دنیا
پنهان مانده

شعرهای من از حصارِ استعاره 
عبورکرده
و بی پیرایه و صریح
به پیشبازِ پاهایِ خسته 
و چشمان بیدار میرود
تا طلوعِ صبح را نوید دهد

نمی دانم این امید نامتناهی
چشم در بهاری دیگر
در رویاهای نیمه شبم
به یقین خواهد رسید..؟

آنگونه که شاملو‌ واگویه کرد؛
اه...ای یقین گمشده-۱
شعرهایم-
نجوایِ ستاره ای-ست که از روزنهِ تاریک
چشم بر سحرگاهان دوخته 

اه...ای خورشید تابنده
نور، امید، آرزو-
و شعر وُ ترانه را،   از ما دریغ مدار
که نه شعرهای من-
که بهار-
از ذرات وجود توست


رحمان- ا              ۹ / ۱ / ۱۴۰۴
 

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید