وقتی همه زندگی انسان، از دوری،مرگ و ماتم دوستان و آشنایان، خستگی وفشار کار روزانه امری عادی و پیش افتاده میشود و انسان دیگر از قافله احساسات و عواطف انسانی دور میشود ، دیگر نق زدن و دلگیر ی از خودت، حرف بیهوده ای است. خودت را درلابلای زندگی روزمره گم می کنی ،خود را از محتوای هویت و خاطراتت گذشته ات تهی می کنی تا پیش بری، تا نپوسی تا در کنار برکه های کوچک رودخانه زندگی نمانی و همراه امواج پر تلاطم آن باشی. ولی دریغ ! برای ادامه این شکل زندگی گاهی باید بهای زیادی پرداخت باید بخش از خاطراتت را در پشت ذهنت بگذاری و گاه گاهی و بسیار کم ، آنها را دوباره در جلوی صحنه زندگی خودت بیاوری .
و این چنین است یاد برادر،خواهر،رفیق و دوست و آشنا. بسیاری از یادهای گذشته ابرهای پراکنده ای در ذهن تو است زمان ومکان گم شده است قیافه ها محو شده است و گاهی عکس های بی رنگ ،قیافه دوستانت را به یاد تو می آورد. خاطرات همه متعلق به گذشته است و زمان در گذشته معلق مانده است، نه حالی وجود دارد و نه آینده ای.
باید به گذشته های بسیار دور بروم بسیار دور. گذشته ای که همه بودند. همه. و تو تنها نبودی.
شاید ۱۳ - ۱۴ سال داشتم و دنیایم تنها توپ و بازی فوتبال بود. زمین فوتبال زیادی توی محلات گرگان نبود باغ پلنگی بود و زمین فوتبال محله سرپیر. و بچه های زیادی که در آن بخصوص درتابستان در آن فوتبال بازی می کردند. در همین دوران بود که حمید را شناختم در میان آن همه کودک مو سیاه و سیه چرده ، موهاحنایی و چهره سپید او جلب توجه میکرد از همان سنین مشخص بود که بازیکن خوبی میشود. یکسال از من بزرگتر بود .
واین رابطه ادامه پیدا کرد و هنگامی که در باشگاه های فوتبال گرگان و بازی در محلات ودر نوجوانان و جوانان تیم شهر، در دهات اطراف گرگان با هم همبازی بودیم و همدیگر را مرتب می دیدیم شخصیت شوخ و منتقدی داشت و اطراف ما پر بود از سوژه که میشد آن را به طنز گرفت از رفتن به دهاتی برای فوتبال که ما را به خاطر لباس عوض کردن در زمین بخاطر تعصب مذهبی بخشی از دها تی ها وکشاورزان، که با هوکا ما را دنبال می کردند وما فرار می کردیم تا بعد از انقلاب ،رفتن به تالار فرهنگی گرگان که ما را راه نمیدادند چون پیراهن آستین کوتاه داشتیم درحالی که حتی هنرپیشه زن فیلم آستین کوتاه پوشیده بودو حمید بلیط فروش ها که مذهبی بودند دست می انداخت.زمان گذشت و ما در کوران انقلاب افتادیم ۵ آذر, قرق شبهای دوران انقلاب . پس از آن بازی در تیم شهرو سپس خدمت سربازی و رفتن به جبهه. او خدمتش را در کردستان گذراند و من در تهران.
دیگه صف های سیاسی مشخص شده بود یکی صف اوباشان مذهبی رژیم و دیگر ،صف نیروهای دگراندیش که بشدت زیر سرکوب و نیروهای سرکوبگر بودند. و گروه گروه دستگیر و شکنجه، زندانی و اعدام میشدند.
بهار ۱۳۶۳ ،هنگامی که در تهران بودم، با رهنمود سازمانش در تهران فعالیت سیاسی می کرد و گزمکان رژیم دنبالش بودند و به اتاق اجاره اش ریختند و آواره شد و دوباره به گرگان برگشت. وانت باری گرفت و شروع به کار کرد. همدیگر را بیشتر از گذشته می دیدیم پس از فوتبال همه دوستان با وانت او به نهار خوران و جنگل های اطراف می رفتیم . میدانستم به فعالیت های سیاسی اش ادامه می دهد می دانست تحت نظر است .
من کشور را سال ۶۴ ترک کردم و برایش نامه می فرستادم وجویای حالش بودم در خارج فهمیدم که مدتی پس از رفتن من او را دستگیر کرده اند و تحت وحشیانه ترین شکنجه های جسمی و روحی قرار گرفته است، جان و روحش را کشتند ، و پس از مدتی او را به عنوان شکار برای پیدا کردن دیگر رفقا یش آزاد کردهاند و او از این فرصت استفاده و به خارج کشور آمد. و خارج از کشور برای روحیه سرکش و نا آرام او مرگ زا بود در هر دیدار از دخترش" بهار" صحبت می کرد و به او عشق میورزید و دخترش بود که به او امید زندگی می داد ولی کار شبانه نه تنها او را فرسوده ، بلکه بی شک هر چه بیشتر او تنها تر می کرد.
لاغر و بی رمق شده بود از بیماری قلبی و دیابت رنج می برد. و مطمئنا هنوز به شدت از شکنجه هایی که "سربازان امام زمان " برسر او آورده بودند رنج می برد. و سرانجام مرگی در تنهایی وسکته قلبی.
و این بود سر نوشت او واین است سرنوشت ما.
آه ، اینان چه نماز نجس ی بر میهن ما خواندند.
پاشا ،۲۲ اکتبر ۲۰۲۵
|
Skriv: Skriv ny e-post |
افزودن دیدگاه جدید