کنارِ غروبِ پنجره میروم،
چیزی را بهانه
و از خانه بیرون میزنم
از سرم بیرون نمیرود؛
خیره در سکوتِ کوه
عطرِ خوشِ صدایت
در جانم مینشیند.
لابلایِ شعرم
فهمیدم؛
تو میمانی با حنجرههایِ فریاد
و زوزهی گرگی تنها
در زمستانی استخوانسوز؛
با نجوایِ دلآشوبِ مادری
در صحاریِ شب
در نهایتِ عمقِ چشمانت
آغازیست؛
تو ماندگاری
مانا و شکفتهای
در سرزمینی که دقایقی
باز نمی ماند از زایش ستاره ها
هنوز هوای شهر
دلتنگِ باران است؛
قارچهایِ سمی آسمان را گرفته،
اتاقم را غبارِ تنهایی...
و فکرِ تو
از سرم بیرون نمیآید
سیاهیِ چشمهایت
در غروبِ پاییز،
هجومِ خاطرهی گُرازها را
به یاد میآورَد؛
و من گم شدم
در آسمانِ دلگیرِ شهرم
از سرخیِ چشمهایم پیداست؛
سالها از بیخوابیام گذشته
ببار باران…
ببار من ویرانم،
تو نجاتم خواهی داد.
رحمان- ا آذر ۱۴۰۴
افزودن دیدگاه جدید