اروپا در مقطع تاریخی پس از پایان جنگ سرد و فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی، در نقطهای ایستاده بود که در تاریخ معاصر کمتر برای یک مجموعه سیاسی–تمدنی فراهم شده است ، نقطهای که در آن میتوانست بدون فشار مستقیم یک تهدید وجودی، بدون الزام به بلوکبندی نظامی و بدون اجبار به تبعیت از منطق جنگ، مسیر تازهای را در نظم جهانی بگشاید. قارهای که دو جنگ جهانی را بر بستر رقابتهای امپریالیستی، ملیگرایی افراطی و نظامیگری ویرانگر تجربه کرده بود، اینبار میتوانست از دل تجربه تاریخی خود، الگویی متفاوت از قدرت ارائه دهد؛ الگویی که نه بر سلطه، بلکه بر تنظیم روابط، نه بر زور، بلکه بر قانون، نه بر بازدارندگی هستهای، بلکه بر وابستگی متقابل اقتصادی و سیاسی استوار باشد. در این چارچوب، پروژه اروپای واحد، فراتر از یک بازار مشترک یا اتحاد اقتصادی، در حال تبدیل شدن به یک سوژه سیاسی مستقل بود که میتوانست در برابر دوگانه سنتی قدرت در قرن بیستم، یعنی امپریالیسم نظامی و اردوگاهبندی ایدئولوژیک، بدیلی پایدار عرضه کند.
در دهههای نخست پس از فروپاشی شوروی، اروپا عملاً نشانههایی روشن از این مسیر را بروز داد. گسترش اتحادیه اروپا، تعمیق نهادهای فراملی، تقویت نقش پارلمان اروپا، توسعه سیاست خارجی و امنیتی مشترک، و مهمتر از همه تلاش برای تعریف امنیت بهعنوان یک مقوله جمعی و غیرنظامی، همگی بیانگر ارادهای بودند که میخواست قاره را از منطق جنگ سرد جدا کند. نزدیکی تدریجی با روسیه، نه از سر سادهلوحی، بلکه از درک عمیق این واقعیت ناشی میشد که امنیت اروپا بدون مشارکت روسیه ممکن نیست. اروپا برخلاف ایالات متحده، روسیه را نه دشمنی ذاتی، بلکه قدرتی شکستخورده، زخمخورده و نیازمند ادغام در نظم جدید میدید. پروژههای عظیم انرژی، تبادلات اقتصادی، همکاریهای صنعتی و گفتوگوهای امنیتی، همه بر این فرض استوار بودند که وابستگی متقابل، جایگزین دشمنسازی خواهد شد.
در همین چارچوب، یورو نهفقط بهعنوان یک ابزار اقتصادی، بلکه بهعنوان نماد حاکمیت سیاسی اروپا مطرح شد. ارزی که میتوانست بخشی از سلطه دلار را به چالش بکشد، امکان استقلال نسبی مالی فراهم کند و اروپا را از ابزار تحریمها و فشارهای اقتصادی آمریکا تا حدی مصون سازد. همزمان، انرژی ارزان روسیه ستون فقرات صنعت اروپا شد و این قاره را قادر ساخت با حفظ سطح بالای رفاه اجتماعی، رقابتپذیری اقتصادی خود را تقویت کند. این ترکیب، یعنی انرژی ارزان، بازار بزرگ، پول واحد و نهادهای سیاسی مشترک، اروپا را در آستانه تبدیل شدن به یک قطب واقعی در نظام بینالملل قرار داده بود ، قطبی که میتوانست نقش میانجی، متوازنکننده و حتی مهارکننده تنشهای جهانی را ایفا کند.
اما دقیقاً در همین نقطه، پروژه اروپای مستقل به تهدیدی راهبردی برای ایالات متحده تبدیل شد. برای واشنگتن، اروپایی که بتواند بدون ناتو امنیت خود را تعریف کند، بدون دلار تجارت کند، بدون دشمنسازی هویتی سیاست خارجی بسازد و بدون تبعیت از منطق تقابل دائمی عمل کند، نه شریک، بلکه رقیب بالقوه بود. نظم تکقطبی پس از جنگ سرد، که آمریکا خود را پیروز نهایی آن میدانست، تحمل ظهور چنین بازیگری را نداشت. از این منظر، ناتو نهفقط ابزاری برای مهار روسیه، بلکه سازوکاری برای مهار خود اروپا بود، ابزاری که اجازه نمیداد قاره به بلوغ ژئوپلیتیک کامل برسد و همواره آن را در چارچوب امنیت تعریفشده از سوی واشنگتن نگه میداشت.
گسترش ناتو به شرق، برخلاف ادعاهای رسمی، نه ضرورتی امنیتی، بلکه اقدامی سیاسی برای بازتولید منطق جنگ سرد بود. این گسترش، هم روسیه را بهتدریج از پروژه همکاری خارج کرد و هم اروپا را به جایگاه پیرو بازگرداند. هر بار که بحث ارتش مستقل اروپایی، امنیت مشترک بدون ناتو یا بازتعریف رابطه با روسیه مطرح شد، یا با بحرانهای ساختگی خنثی گردید یا با فشار مستقیم سیاسی و رسانهای از دستور کار خارج شد. ایالات متحده بهخوبی میدانست که تا زمانی که تهدیدی خارجی وجود نداشته باشد، اروپا بهتدریج از سایه ناتو خارج خواهد شد، و بنابراین حفظ یا بازتولید این تهدید، ضرورتی راهبردی تلقی میشد.
اوکراین در این معادله، نه بهعنوان یک کشور مستقل با حق انتخاب مسیر توسعه، بلکه بهعنوان میدان برخورد پروژهها تعریف شد. برای اروپا، اوکراین میتوانست کشوری بیطرف، پل ارتباطی میان شرق و غرب و بخشی از معماری امنیتی مشترک باشد. اما برای آمریکا، اوکراین ابزار فشار، خط مقدم مهار روسیه و اهرمی برای بازگرداندن اروپا به منطق تقابل بود. تحولات سال ۲۰۱۴ و نقش آشکار واشنگتن در تغییر موازنه قدرت در کییف، عملاً آخرین فرصت اروپا برای ایفای نقش میانجی را از بین برد. توافقهای مینسک، که میتوانستند مسیر حل سیاسی بحران را هموار کنند، عملاً قربانی ارادهای شدند که بهدنبال حلوفصل نبود، بلکه بهدنبال انباشت تنش بود.
با آغاز جنگ اوکراین، اروپا نهتنها از پروژه صلحمحور خود فاصله گرفت، بلکه وارد مسیری از خودویرانگری راهبردی شد. تحریمهایی که بهنام دفاع از ارزشها اعمال شدند، در عمل بیش از آنکه روسیه را تضعیف کنند، اقتصاد اروپا را هدف قرار دادند. بحران انرژی، تورم افسارگسیخته، تعطیلی صنایع، کاهش قدرت خرید و تعمیق شکافهای اجتماعی، پیامدهای مستقیم سیاستی بودند که بدون استقلال تصمیمگیری اتخاذ شد. در مقابل، ایالات متحده نهتنها هزینهای نپرداخت، بلکه از فروش انرژی گران، جذب سرمایههای فراری از اروپا و تقویت موقعیت دلار سود برد. جنگی که در خاک اروپا جریان داشت، اما منافعش در آنسوی اقیانوس اطلس انباشته میشد.
در این روند، سوسیالدموکراسی اروپایی که زمانی پرچمدار صلح، عدالت اجتماعی و گفتوگو بود، بهتدریج تهی شد و جای خود را به گفتمان امنیتی، نظامیگر و حتی اقتدارطلب داد. ارزشهایی که پس از جنگ جهانی دوم برای مهار فاشیسم بنا شده بودند، اکنون بهنام مقابله با تهدید خارجی تعلیق شدند. آزادی بیان محدود شد، صدای مخالف جنگ به حاشیه رانده شد و سیاست خارجی به حوزهای امنیتی و غیرقابل پرسش تبدیل گردید. اروپا، که میتوانست نمونهای از قدرت نرم و عقلانیت سیاسی باشد، دوباره به منطق زور بازگشت، اما اینبار بدون آنکه خود فرمانده این زور باشد.
امروز اروپا در وضعیتی ایستاده است که نهتنها از رؤیای استقلال فاصله گرفته، بلکه حتی در تعریف منافع خود نیز دچار بحران است. قارهای با ظرفیتهای عظیم انسانی، صنعتی و فرهنگی، به بازیگری واکنشی تبدیل شده که سیاستهایش را در چارچوبی تعریف میکند که دیگران طراحی کردهاند. پارلمان اروپا تضعیف شده، شکافهای درونی عمیقتر گشته و افراطگرایی، که محصول مستقیم ناامنی اقتصادی و بیافقی سیاسی است، در حال رشد است. اروپایی که میتوانست قطب آشتی در جهان چندقطبی آینده باشد، اکنون به یکی از میدانهای اصلی بازتولید تقابلهای کهنه تبدیل شده است.
پرسش نهایی نه این است که آیا اروپا اشتباه کرد، بلکه این است که آیا هنوز امکان بازگشت وجود دارد یا نه. بازگشتی که بدون بازتعریف رابطه با ایالات متحده، بدون خروج از منطق ناتو بهعنوان چارچوب مسلط امنیتی، بدون استقلال انرژی و بدون احیای سوسیالدموکراسی ممکن نخواهد بود. اگر اروپا نتواند دوباره به سیاست بهمثابه هنر تنظیم منافع و مهار خشونت بازگردد، نهتنها جایگاه جهانی خود را از دست خواهد داد، بلکه میراث تاریخیاش را نیز قربانی نظمی خواهد کرد که در آن، جنگ نه استثنا، بلکه قاعده است.
در این عقبگرد تاریخی اروپا، نقش مخرب و تعیینکننده برخی قدرتهای قدیمی قاره، بهویژه بریتانیا و فرانسه، را نمیتوان نادیده گرفت ،کشورهایی که نهتنها بهجای مقاومت در برابر بازگشت منطق امپریالیستی، خود به بازوهای فعال آن بدل شدند و با سیاستهای دوگانه، فرصتطلبانه و عمیقاً متأثر از میراث استعماری، مسیر همگرایی و استقلال اروپا را از درون فرسوده کردند. بریتانیا، حتی پیش از خروج رسمی از اتحادیه اروپا، همواره بهعنوان اسب تازی سیاستهای ایالات متحده در ساختار اروپایی عمل کرده بود. پیوند ارگانیک لندن با واشنگتن، چه در حوزه اطلاعاتی، چه در سیاست خارجی و چه در نظامیگری، عملاً مانع شکلگیری هرگونه سیاست امنیتی مستقل اروپایی شد. بریتانیا نهتنها از ابتدا با ایده ارتش مستقل اروپا مخالفت میکرد، بلکه در تمام بحرانهای کلیدی، از بالکان تا خاورمیانه و از اوکراین تا فلسطین، نقش تشدیدکننده تنش و مروج مداخله نظامی را ایفا کرد. خروج بریتانیا از اتحادیه اروپا نیز نه پایان این نقش، بلکه رهایی آن از هرگونه محدودیت اروپایی و تبدیلش به بازیگری آزادتر در خدمت استراتژیهای ناتو و آمریکا بود، بازیگری که همچنان از بیرون، در جهت بیثباتسازی، فشار و سوق دادن اروپا به مسیر جنگ عمل میکند.
فرانسه نیز، هرچند در سطح گفتمانی همواره خود را مدافع «خودمختاری راهبردی اروپا» معرفی کرده است، اما در عمل گرفتار تناقضی ساختاری میان ادعای استقلال و واقعیتهای سیاست امپریالیستی خود باقی مانده است. پاریس، بهویژه در حوزه سیاست خارجی، نهتنها هرگز بهطور کامل از منطق مداخلهگرایانه و نظامی فاصله نگرفت، بلکه در بسیاری از موارد، از آفریقا تا خاورمیانه، با تداوم همان الگوهای استعماری قدیمی، به تضعیف اعتبار اخلاقی و سیاسی اروپا دامن زد. مشارکت فعال فرانسه در جنگها، فروش گسترده تسلیحات، و نقش آن در مشروعیتبخشی به مداخلات نظامی تحت عناوین انساندوستانه، عملاً پروژه صلحمحور اروپایی را از درون تهی کرد و آن را به پوستهای بیمحتوا بدل ساخت. فرانسه، بهجای آنکه نیرویی برای مهار ناتو و نظامیگری باشد، اغلب در لحظات تعیینکننده، به تثبیت همان ساختارهایی کمک کرد که اروپا را به تابعیت استراتژیک کشاند.
این دو قدرت، هر یک به شیوهای متفاوت اما همراستا، نقش مهمی در جلوگیری از بلوغ سیاسی اروپا ایفا کردند. بریتانیا با پیوند کامل به هژمونی آتلانتیک و فرانسه با نوسان دائمی میان ادعای استقلال و عمل امپریالیستی، عملاً اجازه ندادند اروپا به یک اراده جمعی منسجم دست یابد. نتیجه این وضعیت، اتحادیهای بود که در ظاهر از وحدت سخن میگفت، اما در عمل از درون دچار شکافهای راهبردی عمیق بود، شکافهایی که ایالات متحده و ناتو بهخوبی از آن بهرهبرداری کردند.
در بحران اوکراین، این نقش مخرب بار دیگر آشکار شد. بریتانیا بهعنوان یکی از تهاجمیترین حامیان ادامه جنگ، و فرانسه با ناتوانی یا عدم تمایل به تبدیل ادعاهای دیپلماتیک به سیاستی مستقل، عملاً اروپا را از هرگونه ابتکار صلح دور کردند. همین الگو در قبال فلسطین نیز تکرار شد، جایی که دولتهای اروپایی، بهویژه تحت تأثیر محور لندن، پاریس،المان ، واشنگتن، نهتنها از موضع مستقل حقوق بشری فاصله گرفتند، بلکه با سکوت، توجیه یا همراهی فعال، در بازتولید خشونت و سرکوب سهیم شدند. این همراهی، بهویژه در فرانسه و آلمان، به سرکوب گسترده اعتراضات مردمی، محدودیت آزادیهای مدنی و امنیتیسازی فضای عمومی انجامید و نشان داد که جنگ خارجی چگونه به سرعت به ابزار کنترل داخلی تبدیل میشود.
در نهایت، آنچه امروز از اروپا باقی مانده، محصول مجموعهای از عقبنشینیها، خیانتها و سازشهای راهبردی است که بدون نقش مخرب بریتانیا و فرانسه و المان قابل فهم نیست. این کشورها، بهجای آنکه تجربه تاریخی استعمار، جنگ و ویرانی را به سرمایهای برای ساختن نظمی عادلانهتر بدل کنند، بار دیگر در صف نخست بازتولید همان منطق خشونتآمیز قرار گرفتهاند. اروپایی که میتوانست از دل قرن بیستم، پیامآور صلح در قرن بیستویکم باشد، اکنون زیر فشار ناتو، هژمونی آمریکا و همدستی قدرتهای قدیمی خود، به صحنهای برای تکرار همان تراژدیهای کهنه بدل شده است ، تراژدیهایی که اینبار نیز هزینه اصلی آن را نه دولتها، بلکه مردم، طبقات فرودست و جوامع بهحاشیهراندهشده میپردازند.
علی جنوبی
۲۷ آذر ۱۴۰۴ مطابق ( ۱۸ دسامبر ۲۰۲۵)
افزودن دیدگاه جدید