اصلاً وجود چنین زندانی، آنهم وسط شهر خودش عجیب بود! یک ساختمان آجری انتهای خیابان جمشیدآباد.
ساختماناش اگرچه تازه بود اما سابقهاش به سالهای دور برمیگشت. اصلش زندان دژبانی ارتش بود و برای ارتشیها ساخته بودند. ساختمانی دو طبقه که طبقه اول مربوط بود به سربازان و درجهداران، و طبقه بالا افسران و امرای ارتش که بخشی از آن را به زندانیان سیاسی اختصاص داده بودند! سمت راست طبقه دوم دو راهرو بود با بیست سلول، روبروی آن بند عمومی سیاسی بود. اعدامیها و آنانی را که بازپرسی نرفته بودند در بخش انفرادی جای میدادند.
این سرزمین هیچگاه از سلولهای انفرادی و تپههای اعدام و گورستانهای بی نام خالی نبوده است. شبهای تلخ با چراغهای زنبوری در مقابل سلول اعدام شوندگان، جوخههای اعدام، تپههای چیتگر، تپه اوین!
ما در سلولهای انفرادی راهروی جلو بودیم. این سلولها برخلاف کمیته مشترک که از آهن یکپارچه بود، درهایی با میلههای آهنی داشت که همه میتوانستیم یکدیگر را ببینیم. سلول اول یک دبیر ادبیات بود؛ اهل ساری. نامش پرویز عمرانی بود. قدی متوسط با صورتی نسبتاً سرخ داشت. موهایی فرفری و یک سبیل چخماقی که مرتب در حال تاباندن آن به طرف بالا بود. عادت داشت لبهایش را غنچه کرده با هر دو دست دو طرف سبیلاش را گرفته تاب دهد. جرمش خواندن کتابهای ممنوعه بود و دادن آن به چند نفر از همکلاسیهای خود. همیشه پشت میلهها ایستاده بود.
سلول دوم استوار تکاور ارتش بود. اهل کردستان. برادر طیفور بطحایی از گروه گلسرخی. در رابطه با برادرش دستگیر شده بود. اما در اصل هیچ ارتباطی با گروه گلسرخی نداشت. بعد از خوردن آنهمه کتک در بازجویی و یا انفرادی هنوز باور نمیکرد که زندانی است. میگفت: "من تکاور نمونه هستم. در ظفار جنگیدهام! مدال گرفتم و اعلیحضرت خودش دستور آزادی مرا خواهد داد."
او نیز پشت میلهها مینشست و گاه به صدای بلند قرآن میخواند. صدای دلنشینی داشت و گاه نیز آوازهای کردی زمزمه میکرد. من بعضی از آن آوازها را هنوز به یاد دارم.
"هر روز لب پنجره مینشینم، چشم به راه آمدنت، آمدنت با آن پیراهن سرخ! پیراهن سرخی که در باد تکان میخورد، تکانش قلبم را تکان میدهد! ای، ای سرخ پیراهن لرزان در باد، بیشر تکان بخور! عمیقتر قلبم را تکان بده! ای سرخ پیراهن من!"
در سلول سوم پرویز نیکداودی بود. پسر عموی مهندس نیکداوودی جزو اولین شهدای دانشکده پلیتکنیک.
همپرونده بودیم بیآنکه یکدیگر را بشناسیم. با آن چشمهای درشت و بدن چالاک! بیشتر ساعات روز را ورزش میکرد. عصرها تکههای روزنامههایی را که جیره قند روزانه را درونش میگذاشتند و به ما میدادند، جمع کرده و به او میدادیم تا برایمان بخواند.
اکثر صفحات را اگهیها تشکیل میدادند. او با صدای بلند و با خنده میخواند: "اتاقی در میدان ونک، ماهانه سیصد تومان؛ یک خانه بزرگ ویلایی در فرمانیه به قیمت مناسب به فروش میرسد. نهار، تنها در رستوران ظفر! امشب گوگوش در کاباره باکارا میخواند..."
و ما میخندیدیم.
بعد خود آگهی میداد: "یک اتاق دو در سه واقع در انتهای خیابان جمشیدآباد با گماشته دائم، حمام گرم، غذای مجانی در سه وعده، همراه با حفاظت کامل و برنامههای متنوع هنری، به کرایه داده میشود. جهت اطلاع بیشتر به کمیته مشترک در میدان سپه مراجعه فرمایید! برای سکونت در این اتاقهای مجانی باید کله شما بوی قورمهسبزی بدهد."
همه میخندیدیم. او هر روز برنامه جدیدی داشت!
سه سلول خالی بود.
سلول هفتم من بودم که بیشتر با یک گچ کوچک که از گوشه دیوار کنده بودم، کف سلول نقاشی میکشیدم. با دو تا از سربازان نگهبان که دوره وظیفه خود را میگذراندند، دوست شده بودم. نام یکی از آنها رامش بود بچه شهسوار و دیگری گندمکار که شیرازی بود.
رامش گاه جرأت میکرد و برایم مداد و کاغذی میآورد و میخواست تا برایش نقاشی کنم. یک بار که برایش جنگل و یک کلبه جنگلی کشیدم با دو زن مقابل آن، چشمهایش پر اشک شد.
- "میدانی خانه ما در شهسوار درست همینطور است."
اهل یکی از روستاهای شهسوار بود. برایش میخواندم: "مردم دریا کنار و مردم دروازه غار، هر دو عریانند! اما این کجا و آن کجا!"
میخندید و میگفت: "شعر سیاسی میخوانی، میخواهی ما رو بدبخت کنی!"
و... دور میشد. در راهرو بالا و پایین میرفت؛ باز کنار سلول میایستاد. همسنوسال هم بودیم و هر دو سرباز.
سلول هشتم یک گروهبان دستگیر شده عراقی بود. چهل سال داشت. من در زندگی بیچارهتر و مستأصلتر از او ندیده بودم! در جریان درگیریهای سال پنجاه بین ایران و عراق دستگیر شده بود. از صبح ساعت ده که برمیخاست، گریه میکرد تا ظهر. نهار را که میخورد درست مثل قاریان سر قبر، با صدای زیر قرآن میخواند. صدایی چنان گوشخراش، درست مانند کشیدن ناخن روی تخته سیاه. از او خواهش میکردیم: "سعیدجان، کمی آرامتر بخوان! شوی شوی!"
میگفت: "نمیشود، قرآن را باید با صدای بلند قرائت کرد."
بدان نمط میخواند که به قول سعدی "آیین مسلمانی از بین میبرد."
من که سلولام به سلول وی چسبیده بود بیشتر رنج میکشیدم. تمام تلاش خود را میکردم که به او حالی کنم باباجان من از صدای تو و این قرائت قرآنات حالم به هم میخورد! اما ممکن نبود و من هم با صدای بلند میخواندم "انَ دیک من ال هندی، جمیلالشکل و القدی، انالرأسا من التاجی،.. خروسی هستم از هند، زیبا و خوش قد با تاجی بر سر!"
می خندید و خواندن قرآن را قطع میکرد.
در سلول نهم استواری بود از ژاندارمری، راننده ارتشبد اویسی فرمانده وقت ژاندارمری.
جرم او نیز این بود که برادرش اسلحه کمری او را دزدیده و در اختیار گروه گلسرخی قرار داده بود. بدون آنکه او در جریان باشد. او مطلقاً ظرفیت تحمل زندان را نداشت. همان ماههای اول بریده و قاطی کرده بود.
عصرها پشت میلههای سلولش مینشست. با دهانش طبل میزد و قدم رو میگفت: "یک، دو، سه، طبل بزرگ زیر پای چپ!"
بادی به صدای بلند از پایین خود در میکرد که تمام راهرو را از خنده رودهبر مینمود.
یک ماهی از بودنم در انفرادی میگذشت که شش نفر را به جرم قاچاق مواد مخدر به بند آوردند. همگی از اطراف خراسان بودند. آوردنشان به زندان سیاسی و بخش انفرادی آن بسیار عجیب بود!
یک محموله بزرگ مواد مخدر لو رفته بود. محمولهای که در نهایت یک سر آن به اشرف پهلوی مربوط میشد. در بازجویی به قدری آنها را زده بودند که همگی اعتراف کرده بودند که تمام محموله مربوط به آنها بوده است. میگفتند: "ما قربانی بازی بزرگان شدیم. به خاطر اینکه مسئله درز نکند ما را به عمومی نبردند، مستقیماً از بازجویی به این انفرادی آوردند."
چهار نفرشان مطلقاً صحبتی نمیکردند. تمام روز مقابل در میلهای سلول چمباتمه میزدند و تسییح میچرخاندند.
سلول پنجم و ششم همسایههای جدید من بودند. سلول ششم مردی بود پنجاهساله با سیمایی کاملاً روستایی، ترکیزبان از اطراف بجنورد. میگفت: "اسمم رضاست اما این اسم هیچوقت کمکی به من نکرد. از اول زندگی سختی، کار، مرارت. قربان نامش بروم اما بیشتر طرف پولدارها را میگیرد تا ما فقیر بیچارهها."
بعد ادامه میداد: "زبانم لال، زبانم لال، خودش بهتر میداند! آخر نمیدانی چقدر رنج کشیدهام. پسرم همسن توست. اصلاً تو این جا چکار داری؟ حیف نیست؟ من سن تو بودم ازدواج کرده بودم و در بیست سالهگی بچه داشتم."
هیچوقت از کارش چیزی نمیگفت. فقط میگفت: "ما قربانی شدیم!"
عصرها که میشد میگفت: "دلمان گرفت. ترا خدا از دوست سلول اولت خواهش کن برایمان یک ترانه از مرضیه بخواند!"
عمرانی نه و نویی میکرد که حوصله ندارم. دوست داشت که خواهش کنیم. آخرش پرویز داودی میگفت: "اگر نخوانی خبری از ویلای فرمانیه و آگهی ازدواج مزدواج نیست!"
تجسم میکردم که اکنون دستی به سیبیلهای سیاهش میکشد، دو سر آنرا به بالا تاب میدهد و بعد میخواند. همینطور هم میشد! لحظهای بعد صدایش در راهرو میپیچید: "به رهی دیدم برگ خزان، پژمرده ز بیداد زمان، کز شاخه جدا بود... بت چین، ای بت چین، ای صنم..."
نگهبانها که دیگر دوست شده بودند میگفتند: "آرامتر، آرامتر. صدا میرود پایین."
بعضی موقعها از بند عمومی سیاسی که به موازات بند انفرادی بود و تنها یک راهروی پنج متری که دو در میلهای آنها را از هم جدا میکرد، صدای کفزدن میآمد و درخواست میکردند که فلان تصنیف را هم بخوان و او دریغ نمیکرد.
بعد از آن نوبت نقطهبازی میرسید. روی کاغذی که رامش میداد، با مداد میکشیدیم و نقطهبازی میکردیم. آقا رضا میگفت: "شما تحصیلکرده هستید، نمیشود از شما برد! شما همه چیز را میدانید اما ما هم زیرکی خودمان را داریم."
هر وقت که میبرد نمیتوانست جلوی خوشحالی خود را بگیرد. میگفت: "من از سیاسی بردم!"
بعد آهی میکشید و می گفت: "همین زیرکی کار دستم داد."
سه هفته از آمدنشان نگذشته بود که حکم اعدامشان در آمد.
هیچگاه آن روز را فراموش نمیکنم. گویی به یکباره فرو ریختند. شکستند. ارواحی بودند که فقط حرکت میکردند. سکوت تمام راهرو را گرفته بود. هیچکس با هیچکس سخنی نمیگفت. تا عصر این سکوت ادامه داشت، فقط سعید بود که قران میخواند. او هم به شدت ترسیده بود. همه اعتراض کردند!
- "سعید نخوان! سعید نخوان!"
عراقی بیچاره سنگینی فضا را حس کرد. بینام و نشان گرفتار در مملکتی استبدادی! غریب! هیچکس از او خبری نداشت. روزی صد بار آه میکشید. چنان سنگین که قلبم را به درد میآورد.
آنشب کسی سخنی نگفت. در سکوت خوابیدیم. حادثه تلخ وقتی میرسد، بسیار سنگین است. سکوت و بیحسی میآورد. اما اندکی که گذشت، آرام آرام کمرنگ میشود و باز امید از ته قلب انسان جوانه میزند. آه اگر چنین نیرو و امیدی نبود، زندگی چه دوزخ وحشتناکی میشد!؟
این اواخر شروع کرده بودیم شبها قبل از خواب هر کس داستانی میگفت. عمرانی میگفت: "من داستان بلد نیستم برایتان آواز و شعر میخوانم."
پرویز داودی از داستانهای کوه میگفت. کوهنورد خوبی بود. جزو بنیانگذاران گروه کوهنوردی آرش! از دماوند، از دیواره علمکوه، از راه لهستانیها، از دریاچه تار، از سبلان.
سلول آخر یک زندانی تازه وارد بود به نام اسماعیلی که ما نفهمیدیم برای چه آمد و چرا زود رفت. شمالی بود و چاخان خوب میگفت. از جنگلهای شمال، از ببرها، از رستم و دیو سفید، از اشباحی که شبها در میان مه غلیظ جنگلها میگشتند و او آنها را دیده بود. اگر فرصتی میشد، خودش نیز وارد داستان میشد. طوری که تا روزی که برود حداقل سه پلنگ را کشت و پوست کند و فروخت! که ما به شوخی اسمش را ببر مازندران گرفتار در قفس نهادیم.
من از قصههای زیادی که در کودکی شنیده بودم میگفتم.
آقا رضا عاشق قصهای بود به نام: قنبر و آرزو. دلدادگی دختر پادشاه بود به پسر چوپان که با مخالفت مادر دختر همراه بود. قصهای بسیار قدیمی که بخش زیاد آن را شعر تشکیل میداد و آقا رضا که اصلاً آذری زبان بود، قسمت آخر داستان را بسیار دوست داشت.
چند بار خواهش کرد شعرهای آخر داستان را برایش بخوانم که حفظ کند. جایی که آرزو را به کسی دیگر دادهاند و شب عروسی، قنبر در لباس مبدل درویشی آمده و افسار اسب عروس را گرفته است. چنان بیتاب و از خود بیخود است که متوجه نیست، اسب پای او را لگد کرده و کفش او پر از خون گشته است.
آرزو از زیر روبنده او را میبیند و میشناسد و می خواند: "قنبرم، هاندا هاندان، نه گشتی باشو جاندان؟ باشون گووزا یوخارو! گلابچون دولو قاندو". "های قنبرم های قنبرم، بر سر و جان تو چه گذشت؟ سرت را بالا کن و بنگر! در کفش پر از خونت!"
قنبر سخن نمیگوید تا بر سر یک دو راهی میرسند که یکی به خانه داماد میرود و دیگری به سرنوشت.
قنبر میخواند: "یل اسر قووم سورولور، دنیا باشا دورولور، قربانین اولوم آرزو، یولوم بوردان آیرولور!" بادها میوزند، شنها جا به جا میشوند، قربان تو ای آرزو، راهم این جا از تو جدا میگردد.
آرزو نیز متقابلاً همان جواب را میدهد: "بادها میوزند، شنها جا به جا میشوند، قربان تو قنبرم، راه من نیز اینجا از تو جدا میگردد."
به این جا که میرسید آقا رضا آرام گریه میکرد!
میگفت: "این قصه زندگی من است، خواهش میکنم باز این قسمت را بخوان! اما اسم قنبر و آرزو را نبر!" من میخواندم و میشنیدم که او آرام اسم زنش را به جای آرزو میگذاشت و اسم خود را به جای قنبر.
"قربانت گردم حمیده، راهم اینجا از تو جدا میگردد، قربانت گردم رضا، راهم اینجا از تو جدا میگردد."
این تلخترین بخش قصه بود. میگفت: "طرف ما هم همین طور است. بادها میوزند، شنها جا به جا میشوند، به حرکت در میآیند، میآیند میروند، مانند آمدن و رفتن ما. من نیز همسرم را با اسب به خانه بردم. حال من اینجا در انتظار مرگ و او آنجا تنها در انتظار من."
میگفتم: "آقا رضا اینطور نیست، میدانی که آخر قصه آرزو به قنبر میرسد. داماد همان شب عروسی همانطور که قنبر آرزو کرده بود از پشت بام میافتد و میمیرد. آرزو دیگر نه به خانه شوهر میرود نه به خانه پدر برمیگردد. میرود در صحرا چادر میزند، به انتظار برگشت قنبر مینشیند تا سرانجام روزی از دور میبیند که قنبر میآید."
آرزو برای او میخواند: "سو گلر لوله لوله، یار گلر گوله گوله، النده گل دستمال، قان ترین سیله سیله. آبها جاری میشوند، یار خنده زنان از راه میرسد، با دستمالی گلدوزی شده بر دستش، پاک میکند عرق چون خون خود را."
او میگفت: "این قسمت دیگر به من مربوط نیست. اگر هم قرار است برگردم این جنازه من است که برخواهد گشت، نه با دستمالی گلدوزی شده بر دست! که عرق از پیشانی پاک میکند! بلکه با کفنی خونین که گلولهای نشسته بر قلب، آن را رنگین کرده است."
دو هفته بعد دویدنهای عصر شروع شد. چراغ زنبوریها را در برابر سلول آن شش نفر نهادند. در بخش عمومی را پتو آویزان کردند. آنشب آن شش نفر به میدان تیر میرفتند. به تپههای چیتگر. به میدانگاهی اعدام.
تمامی قلبم فشرده میشد. نمیدانم چرا به شدت ترسیده بودم. حضور مرگ بسیار نزدیک و آشکار بود. گویی در راهرو قدم میزد. هر از گاهی مقابل سلولم میایستاد و من نفس سرد او را احساس میکردم. پشتم تیر میکشید، میلرزیدم. هنوز نوجوان بودم و مرگ را این طور عریان در چند قدمی خود ندیده بودم. فکر میکردم اگر به جای آقا رضا من بودم چه حالی داشتم؟
مرگ همیشه ترسآور است بخصوص زمانی که ساعت رفتن را میدانی! به خود دلداری میدادم تو فرق میکنی، تو زندانی سیاسی هستی. مرگ ما فرق میکند، مرگ ما در میدان است و بلندآوازه شدن. "دلم از مرگ بیزار است، که مرگ اهرمنخو آدمیخوار است، ولی آندم که نیکی و بدی را گاه پیکار است، فرورفتن به کام مرگ شیرین است، همان بایسته آزادگی این است."
اما چنین نبود! این تنها یک شعر بود! وقتی مرگ در چند قدمی تو ایستاده، حتی نه به خاطر تو! تلخی آنرا حس میکنی. حس غریبی که نمیتوانی توضیح دهی. حس عجیبی به آن شش نفر، خصوصاً به آقا رضا داشتم. نوعی درد و دلسوزی! نزدیکی، روزها دوستی، همزمان غذاخوردن، خوابیدن. بیتابی کردن، دلتنگشدن و همزبانی!
آقا رضا به کنار میلههای در سلولش آمد: "پسرم، قرار است برویم! کاش به عنوان قاچاقچی اعدام نمیشدیم؛ اگر مثل شما بودم این قدر آزاردهنده نبود! کسی به خانوادهام نخواهد گفت که ما بیگناه بودیم! سرافکندگی آنها آزارم میدهد. حالا میدانم شما برای چه این جا هستید. مملکت کثیفی است!"
نمیتوانستم حرف بزنم. دهانم خشک شده بود.
- "آقا رضا من ترا دوست دارم؛ حقیقت زیر ابر نمیماند؛ مملکت نه، حکومت کثیفی است."
صدای لرزانش را میشنوم: "چه فرق میکند حکومت یا مملکت، نقطهبازی تمام شد. من باختم. میترسم! میترسم!"
ترس تمام راهرو را گرفته بود. صدای وز وز چراغهای زنبوری، قدمهای شتابزده که نوعی هیجان در آنها خوابیده بود، کشیده شدن چفت درهای پایین که در آن سکوت سنگین میپیچید. آخرین شامی که تقسیم میشد و همانطور دست نخورده باقی ماند.
ما را به قسمت سلولهای راهروی عقبی بردند. هر شش نفر را به سلولهای جلو.
- "بادها میوزند، شنها به حرکت در میآیند، قربانت شوم حمیده، راهم از تو جدا میگردد."
نیمههای شب در سکوتی سنگین هر شش نفر را بردند. من خجالتزده، ترسخورده، قلب دردمند خود را گرفته و در گوشه سلول به حالت چمباتمه تا صبح نشستم. اشک امانم نمیداد. به راستی به همین سادگی زندگی چند انسان به پایان رسید؟
ساعتی بعد از بردن آنها بطحایی قرائت غمانگیزی از قرآن را شروع کرد. چنان تلخ و غمانگیز که مو بر تن راست میکرد؛ من هیبت آن را هنوز بر دل دارم. چنان سوزناک که احساس میکردم در و پنجرهها هم گریه میکنند.
ظهر فردا، فردوسی مسؤل انبار به بند آمد، مقابل سلولم ایستاد. او نیز سرباز وظیفه بود و در انبار زندان کار میکرد. اعدامیها قبل از رفتن به میدان تیر وسایل خود را تحویل انبار میدادند و لباس اعدام میپوشیدند. گفت: "وقتی وسایل آنها را گرفتیم که برای خانوادهایشان ارسال کنیم او این عکس را برای تو فرستاد."
عکس آقا رضا بود؛ نوشته بود: "دنیا باشا چاتده! یول آیریلده، یادا ساخلا منه! دنیا به پایان رسید! راهمان جدا شد، در یادت نگاهم دار! تقدیم به پسرم!"
این بود به آذر ماه سال هزار سیصد و پنجاه و دو زندان جمشیدیه.
------------------------------------
پرویز نیکداودی عزیز من در زندان به سازمان چریکهای فدایی خلق پیوست و دو سال بعد در یک درگیری مسلحانه در خیابان سیروس به شهادت رسید.
افزودن دیدگاه جدید