یک روز عصر موقعی که دور هم نشسته بودند و چای می خوردند مسئولش گفت:" از طرف سازمان برای نخستن انتخابات مجلس خبرگان کاندیدا شده است."
آن ها هنوز در یک خانه تیمی نیمه مخفی و نیمه علنی زندگی می کردند؛ خانهای نسبتاً بزرگ با چهار اطاق، چهار رفیق مرد و دو رفیق زن. دو زن و سه تن از مردان از جمله زندانیانی بودند که اندک زمانی قبل از انقلاب از زندان آزاد شده بودند. بعد از سال ها زندگیکردن در خانههای مخفی در مناطق فقیرنشین این نخستین خانه بزرگ در یک منطقه خوب تبریز بود که اجاره کرده بودند و یا شاید یکی از هواداران در اختیارشان نهاده بود. دختران هنوز شور سال های چریکی داشتند، هر روز صبح زود از خواب بر می خواستند، ورزش می کردند و گاه سرودی زیر لب زمزمه می نمودند. هرازگاهی نیز مشتی به شوخی حواله مردان! مردان نیز گاه گاهی همراهیشان می کردند. همه به گونهای گیج تحولات سریعی بودند که روزانه اتفاق می افتاد؛ تحولاتی که از زندگی و افکار گذشته دورشان می کرد و خواسته و ناخواسته به داخل میدان بزرگی که انقلاب ساخته بود پرتابشان می کرد. سالها زندگی چریکی، مخفیکاری، زندان و نگاه بیباور به تحولات، مانع از درک عمیق آنچه که پیرامونشان می گذشت می گردید. هیچ برنامه مشخصی نداشتند. موجی عظیم از نیروهای جوان عمدتاً دانشجو و محصل به طرفشان سرازیر شده بود. هیجان انقلاب جائی برای عقلانیت نمی گذاشت. آن هم برای یک سازمان چریکی!
رفیق مسئول سیمای بسیار زیبائی داشت. چشمهای خاکستری متمایل به زرد و سبز با بینی خوشتراش و یک سبیل شبیه به استالین که اغلب با دو انگشت در حال تابدادن آن بود؛ همراه با لبخند خفیفی که از زیر سبیل بیرون می زد. وقنی کاندیدائی او را اعلام کرد برایش باورکردنی نبود. چطور شده که او را انتخاب کردهاند؟ بچههای قدیمیتر، بچههای رهاشده از زندان، بچههای شناختهشده تبریزی همه بر او ارجح بودند:" رفیق چرا من را انتخاب کردید؟" لبخندی می زند به شوخی می گوید:" حاضر جوابتر از تو نداشتیم! تو سالها چهره نیمه علنی سازمان بودی و خیلی از این جوانها ترا می شناسند. خوب هم بلدی مسائل را سرهم کنی و کم نیاری! در این مجلس هم چیزی جز بحث و جدل با ملاها نیست! تازه، ما را که نمی گذارند وارد این مجلس شویم!"
به همین سادگی او کاندیدای سازمان چریکهای فدائی شد. گیج است، نمی داند وظیفه یک نماینده مجلس چیست؟ چه باید بکند؟ اما او هنوز خود را چریک می فهمد و هیچ کاری نیست که چریک نتواند!
چندروز بعد سازمان طی اطلاعیهای اسامی کاندیداهای خود را اعلام می کند. او به همراه یک رفیق کارگر از تبریز نامشان اعلام میشود. تراکتها، اعلامیههای سازمان همراه عکس او در سرتاسر تبریز پخش می گردد. بر پایه دیوارها و تیرهای بتُنی چراغ برق چسبانده می شود. روزگاری نه چندان دور او بیشتر این تیرها و پایهها راعلامت می زد و حال عکس خود را بر آنها می دید! انگار در آسمان پرواز می کند! آن روزهای پر شور، آن احترام عظیم جمعیت به انقلابیون، به چریکها! باورش نمی شد. به خانه قدیمی و علنی خود که سالها در اختیار داشت می رود. سکینه خانم صاحبخانه به محض دیدن او می گوید:" وکیل شدی! برای ما چه کار می خواهی بکنی؟ دیگر بچهها فرش نخواهند بافت؟" مشهدی احمد پسر کوچکش که دوازده سال بیشتر ندارد یکی از اطلاعیههای کاندیداتوری او را همراه عکس وی به دیوار اطاق محقرشان چسیانده است:" نمی دانی مشدی احمد و کبرا چقدر خوشحالند! به تمام فرشبافها گفتهاند که دوست تو هستند و تو در خانه ما زندگی می کنی!"
چند نفر از دوستان زنجانیاش به دیدن او می آیند و او غرق در شادیست. غروری ناخواسته وجودش را پر ساخته است. فکر می کند، دبیران دبیرستان و کسانی که او را می شناسند چه فکر می کنند؟ زمان چریکی وقتی به فکر شهیدشدن می افتاد، به عکسالعمل تک تک کسانی که می شناخت فکر می کرد و به آخرین شعارهائی که باید می داد. حال نیز همه از مقابل چشمانش می گذشتند. به مادرش تلفن می زند. می گوید:" از طرف سازمان کاندیدای مجلس شدهام." از پشت تلفن مکث و نگرانی او را حس می کند:" پسرم غیر از تو کسی نبود؟ باز تو را جلو انداختهاند؟ من از این ملاها بیشتر از شاه می ترسم." ناراحت می شود؛ توضیح میدهد اما، مادر خوشحال نیست و نگران است. مرتب تکرار می کند:" بسه دیگه برای من، گفتم شاه می رود راحت می شویم؛ اما شماها ول نمی کنید." مادر باز مکثی می کند. میداند که ناراحت اوست. ناراحت، که مبادا خاطر پسرش را آزرده باشد:" نمی دانم، شما بهتر می دانید. اگر خودت خوشحال و راضی هستی، من چه می توانم بگویم؟ اما مواظب باش. هرقدر از اینها دور باشید، بهتر است." و دیگر چیزی نمی گوید.
مادر را با آن چادر نماز سفید و گلدارش به خاطر می آورد و چشمهائی که همیشه نگران او بودهاند. می داند نگران اوست و حال مرتب گوشه چادر نمازش را لوله می کند، باز می کند و باز، لوله می کند و به دوردست خیره می شود. دلش برای او و رنجهایش می سوزد. خوشحال است و نگران. خوشحال از کاندیداشدن، نگران از اینکه نمی داند چه باید بکند. با تک تک رفقایش صحبت می کند. اما هیچکدام چیزی بیشتر از او نمی دانند. به آثار لنین مراجعه می کند، به وظایف نمایندگان حزب در دوما و این که چرا باید در دوما شرکت کرد. تازه معنی چپ و راست را درک می کند و این که چپها کجا می نشستند و راستها کجا. خود را در سمت چپ مجلس می گذارد و از طرف کارگران و دهقانان سخن می گوید؛ همانطور که دهها سال پیشتر از این بلشویکها سخن می گفتند. هر قدر بیشتر می خواند برایش بیشتر مسلم میشود که هیچ همخوانی بین دوما و مجلس خبرگان وجود ندارد.
به اسناد نخستین مجلس شورای ملی بعداز مشروطیت که اندک نیز هست، مراجعه می کند؛ در فضای پر التهاب انقلاب مشروطه غوطه می خورد. بار دیگر کسروی بعداز سالها در مقابلش ظاهر می شود با آن نثر و کلام بّرا همراه با ثقةالاسلام فریاد می زند. بیاد یکی از نمایندگان مجلس زمان شاه می افتد؛ نمایندهای که نسبتی بسیار دور با او داشت؛ از یک شهرستان تابع زنجان. او در تمام دو دورهای که نماینده مجلس بود حتی یک کلمه سخن نگفت و دهان باز نکرد. وقتی از او پرسیدند که چرا هیچوقت حرفی از حوزه انتخابیه نمی زنی؟ گفت:" گفتن من چه تأثیری دارد؟ اینها همه چیز را می دانند. و نیازی به گفتن من نیست. اگر قرار است کاری بکنند، می کنند."
به یاد روزهای انتخابات می افتد؛ ماشینهای جیپ، تاکسیبارهای پیکان که روی آن بلندگوهای بزرگ همراه عکس نماینده را نصب می کردند و در شهر جولان می دادند. نان به نرخ روز خوران از پشت بلندگوها فریاد می زدند. هر نماینده پشتشبه هزار فامیلی گرم بود. در شهر او بعداز کودتای بیست و هشت مرداد، محمودخان ذوالفقاری بزرگترین خان منطقه همه کاره شهر بود و نمایندگان دست چین او. مساجد و تکیهها، هیئتهای عزاداری، لاتهای محلی جیرهخوار وی. بیاد روزهای عاشورا می افتد؛ بیاد هیئتهای سینهزنی، دستهجات عزاداری که مقصد نهائی همه آنها خانه محمودخان بود و صله او. مردی بلندقامت که پشت پنجره ظاهر می شد و دستی تکان می داد و هیئتها نعره می زدند:" اویون آباد السون، اویون آباد السون - خانهات آباد، خانهات آباد." دلش از یادآوری چنان فرومایهگانی می گیرد.
برای جلسه توجیهی به تهران فراخوانده میشود. خوشحال است پاسخ سوالاتش را خواهد یافت. این دومین باری است که بعداز انقلاب به تهران می رود. از انبوه جمعیت، از توده وسیعی که مقابل ستاد سازمان جمع شدهاند؛ از رفت و آمدها به شعف آمده است. همه جا صحبت و سخنرانی است. هیچکس فرصت فکرکردن و سرخاراندن ندارد. همه بحث می کنند؛ دهها گروه سیاسی بزرگ و کوچک سخت سرگرم مناظره و جدال بر سر مفاهیم سیاسیاند. از حاکمیت خلق تا حکومت کارگران و دهقانان، از جنگ مسلحانه تا اتحاد و انتقاد.
با رفقای قدیمیاش دیدار می کند؛ سراغ مسئول پیش از انقلاب خود می رود. او جزء اعضای رهبری است. سخت مشغول:" میدانی بهروز اوضاع بسیار پیچیده است. شرایط عوض شده؛ همه به گونهای دور خود می چرخند. نقش قهرمانهای زمان چریکی خیلی کم رنگ شده. حالا هر کسی که اندک مایه تئوریک دارد و دستی به قلم، جایگاه بهتری گرفته. مسائل بسیاری مطرح است. بگو ببینم، آنطرفها چه خبر؟ از مادرت چه خبر؟"
سراغ یکی دیگر از رفقایش می رود؛ می خواهد از اوضاع سازمان و گذراناش سر در بیاورد. هر کس چیزی می گوید:" رفقائی که در زندان بودند، آن جا نشسته و کلی مسائل تئوریک خوانده و بحث کردهاند. ما بیرون فقط اعلامیه پخش کردیم و جلد کلت دوختیم و بانک زدیم. حالا آنها آمدند و می نویسند و تحلیل می کنند و خودشان را واردتر و بالاتر از ما می دانند. اکثرشان هم بچههای فنی تهرانند. مبارزه چریکی، بای بای."
برای کاندیداهای نمایندگی جلسهای در یکی از دفاتر پیشگام می گذارند. همه کاندیداها نیامدهاند. چند نفری میشوند. خود را همراه رفیق کارگر تبریزی کاملاً تنها حس می کند. رفیق قدبلندی وارد می شود. کیفی و کراواتی زده که برای او بسیار جالب است. صورتی کشیده دارد و چهرهای سبزه. با چند نفر خوش و بشی می کند؛ پشت میز می نشیند. بگونهای خاص از زیر عینک نگاهی به افراد می اندازد. عینکاش را از چشم برداشته روی میز می گذارد. کیفش را باز کرده و چند برگ کاغذ و مدادی بیرون می آورد. با دو انگشت بینی را فشاری می دهد و نفسی عمیق می کشد و صدایش را صاف می کند. اما گویا گرفتگی دماغش بیشتر است و تودماغی صحبت می کند. بی مقدمه می پرسد:" کدام یک از شما کارگر هستید یا بودهاید؟" دو سه نفری دست بلند می کنند. از رفیق تبریزی من می پرسد:" کارگر کجا بودی؟" می گوید:" چندجائی کار کردم. حالا سیمانکارم." سری تکان می دهد:" نه منظورم کارگر صنعتی است." با یکی دیگر که گویا یکدیگر را می شناسند وارد صحبت و تعریف کارگر صنعتی میشود و توضیح مفصل در مورد کارگران صنعتی و نقش آنها در انقلابها و برپائی سوسیالیسم می دهد. و نهایت هم اعلام می کند که خود او سالها کارگر صنعتی بوده. می گوید:" وظیفه ما در این دوره افشاگری است. دفاع از حقوق کارگران و دهقانان و زحمتکشان است که ما در رئوس برنامه خود نوشته و توضیح دادهایم. چیز تازهای نمی گوید و بیشتر گرم گفتگو با کسانی است که می شناسد.
احساس خوبی ندارد. ته دلش می گوید: کاش کارگر صنعتی بودم. می خواهد بگوید: من هم کارگری کردم؛ یاد پالایشگاه تبریز و دو ماهی می افتد که در آنجا کار کرده بود. یاد لولههائی که از صبح تا عصر روی کولش می گذاشتند و از این سر تا انتهای پالایشگاه می برد و تنها دلخوشیاش این بود که با چند نفری آشنا شود و عصر بعداز تعطیلی بیاید و با همان وضعیت کارگری قاطی دیگران در قهوهخانه آذری مقابل سینما فرهنگ بنشیند و شربت آلبالو بخورد. ته دلش خنده بدجنسانهای شکل می گیرد. نمی داند از چه و از کجاست. به یاد کارخانه آردل می افتد در شادآباد و آن میله بلندی که به دستش داده بودند و باید آن را داخل لولههای کوچکی می کرد. یک بار به چپ و بعد به راست و باز به چپ می پیچید و با این کار لوله مخصوص اجاق گاز فرم می گرفت. در تمام دو ماهی که در آن کارخانه کار کرده بود، از ترس شناختهشدن نتوانست با هیچ کارگری دوستی کند و همیشه نگران کلتی بود که در اطاق اجارهای جاسازی کرده بود و نگران هماطاقیاش.
چیزی نگفت اما جلسه نیز هیچ کمکی به او نکرد و پاسخی به سؤالاتش نبود. برعکس بر حیرت و تنهائیاش افزود. هیچوقت خود را در سازمان اینگونه تنها حس نکرده بود. رفیقی که میگفت او هم کارگر صنعتی است به کنارش می آید:"میدانی تنها کارگر واقعی من بودم. سالها زندان کشیدم، شکنجه شدم. اما سر مواضع کارگریم ایستادم. اما چه فایده امروز یک کارگر در ترکیب این رهبری سازمان نیست. همه میدانند که من تا چه حد آگاه به مسائل کارگری هستم اما دریغ از یک مشورد." نگاه می کند به چشمهای سیاه و سبیل پر پشتش. انقلاب شد هرکس حقالسهم خود را می خواهد. اسم رهبری فریبنده است حتی اگر شده رهبری بر چند نفر.
دلش میخواهد یک بار دیگر به مناطق فقیرنشین تهران برود، به حاشیه شهر به محلاتی که مبارزه خارج از محدوده از آنجاها شروع شد، به محله جوانمرد قصاب می رود. زمان گذشته است! دیگر خبری از مأموران شهرداری نیست. حال بسیاری از همان افراد، زاغهنشینان خود مأمور شده و به لباس کمیته در آمدهاند. همه را با سوءظن خاصی نگاه می کنند. به یافتآباد می رود به جائی که بیشترین گزارشات مبارزات خارج از محدوده را از آن جا تهیه کرده بود. هنوز خانهها و آلونکها همانطور توسری خورده بر سر جای خود ایستادهاند. بطرف همان قسمتی می رود که با مردم صحبت کرده بود. یاد صحبت آن روزها می افتد. مردی میانسال را به خاطر می آورد که در مقابل تلی از خاک و چوب ایستاده بود. نشانی از یک خانه ویران شده. اشک پهنای صورتش را پوشانده بود. می گوید: این خانه من بود. کوچکتر از لاله موش. گفتند: اگر زمین را بکنیم و تنها یک متر بالاتر از زمین سقف داشته باشیم، خرابش نخواهند کرد. با چنگ و ناخن زمین را کندیم. لاله ساختیم و مثل موش کور در این زیرزمین زندگی کردیم. کسی لاله موشها را خراب نمی کند. اما لاله ما را خراب کردند." و گریهاش شدیدتر می شود. گریه یک مرد روستائی آذربایجانی پرت شده از اعماق روستاهای آذربایجان به حاشیه تهران، که هنوز قادر به تفکیک لاله از لانه نیست. دلش می خواهد او را پیدا کند. می گردد و سرانجام همان جای قبلی او را می یابد.
آلونکی برپاساخته او را می شناسد. تکلیف به درآمدن خانه می کند:" می بینم خانه ساختی و از زیرزمین خلاص شدهای؟" خندهای می کند:" پس برای چه انقلاب کردهایم؟" به شوخی می گوید:" از لاله موش در آمدی؟" می خندند:" لاله نه لانه! حال همان کسان که مرا موش کرده بودند، خود به سوراخ موش رفتهاند. پسرم در کمیته است چه تعریفهائی می کند! همه را از حلقومشان بیرون می کشیم. حق خود را می گیریم."
به یاد یک شعر بسیار قدیمی مصری می افتد که بر پاپیروسهای سه هزارسال قبل نوشته شده بود. شعری درباره قیام بردگان:«حال آنان که لباس ابریشمی می پوشیدند و بر تختها تکیه می زدند و بر غلامان فرمان می راندند و شراب می نوشیدند، خود به بردگان بدل گشتهاند و بردگان، بر تختها می نشینند و فرمان می رانند و لباس ابریشمی می پوشند.» این شعر و خشونت خوابیده در آن و پسر کمیتهای او نگرانی مبهمی بر دلش می افکند. این مرد آن نبود که او تصور می کرد!
به تبریز بر می گردد. قرار است در دو متینگ بزرگ سخنرانی کند. نمی داند چه باید بگوید. عصر یکی از بچههای پیکار به سراغش می آید. دوستی عزیز، قدیمی و همشهری که قبلاً با هم بودند:" سازمان ما تصمیم گرفته به تو رأی بدهد. ما نماینده معرفی نمی کنیم. هرچند که بیشتر مواضع شما را قبول نداریم، اما باز به شما نزدیکتریم. نمی دانم عاقبت ما و شما با این حکومت چه خواهد شد. اما از هر فرصت باید برای افشاگری استفاده کرد."
با هم سری به اطاق صاحبخانه سکینه خانم می زنند. حال کبرا را می پرسد. او زمانی که کبرا سوخته بود روزها و روزها در بیمارستان پرستاریش کرده بود. با وجود هیکل درشتش قلبی به حساسی و پاکی یک کودک دارد. آن شب را کنار هم می گذرانند.
نخستین میتینگ در باغ شمال است. جمعیتی انبوه که عمدتاً معلم، دانشجو، محصل و تعدادی کارگران هوادار و افراد عادیاند اما ترکیب جمعیت بیشتر افراد تحصیلکردهاند و این بر ترسش از صحبت کردن می افزاید. با عاشیق حسن صحبت می کند:" هر وقت کم آوردم بیا و بخوان و فضا را پرشور کن!" لحظات اول کنترلی بر خود ندارد. اما رفته رفته بر خود مسلط می شود. از باغ شمال می گوید از مبارزان مشروطه که در این شهر و در این باغ به دار آویخته شدند. از فدائیانی که چند سال قبل در همین تبریز در « قورت میدان» در یک درگیری به شهادت رسیدند و انقلاب از خون آنها رنگ گرفته، از بیست و نه بهم و این که خود ناظر بود چطور مردم سینه مقابل گلوله سپر کردند؛ از گلوله خوردن و جان دادن یک کارگر در شب انقلاب در مقابل چشمانش در خیابان حافظ؛ از درگیری در باغ الماس و کارگران فرشباف و مردمان زحمتکشی که با آنها زندگی کرده بود و از خواستههایشان، از شوراها از ملیکردن صنایع، از تقسیم زمینها و هرچه که به نظرش می رسید. فضا گرمتر شده بود. حسی زیبا و آرام به او دست داده بود. می توانست همینطور ساعتها صحبت کند. آرام شده بود. درون شعارها نفس می کشید و در فضا می چرخید. عاشق می خواند:" زحمتکش اینسانا، من فدائیام، من فدائیام" و او همراه جمعیت تکرار می کرد. مدتی بعدف آرای رسمی اعلام شد. او، سی و دو هزار رأی آورده بود. اما رأی واقعی بسیار بیشتر از این بود، این را دستیار استاندار وقت به او گفته بود.
شب همه نمایندگان را به شهرداری دعوت کردند. مدتی در سالن انتظار می نشینند. مردی ریشو که نمی داند به چه علت کلاه کاسکت بر سر نهاده داخل می شود. زیر لب خوش و بشی می کند. سراغ سید ابوالفضل موسوی کاندیدا حزب جمهوری اسلامی می رود؛ دست او را می بوسد:" عذر می خواهم اگر دیر کردم. جائی مسئله پیش آمده بود. برادران اگر اعتراضی به نحوه انتخابات و آرای خود دارند، می توانند کتباً بنویسند. ما جواب می دهیم." موسوی که هیکل فربهای دارد با گونههای سفید و ریش حنائی که بیشتر به سرخی می زند، به جای همه جواب می دهد:
-"الحمدالله همه چیز به خوبی پیش رفت و فکر نکنم برادران اعتراضی داشته باشند." بعد با نگاهی متکبرانه به مجلس خیره می شود؛ نگاهی که آخوندها از بالای منبر به جمعیت می اندازند.:" مجلس اسلامی است و انشاءالله که قوانین خوبی در آن تصویب خواهد شد." هر کس چیزی می گوید. او می گوید:" الحمدالله که جناب عالی به مجلس نرفته سخنگوی همه شدید. ما خودمان زبان داریم و حرفمان را می زنیم! قرار بود مجلس مؤسسان شود مجلس خبرگان شد و حالا شما مجلس را اسلامی کردهاید."
خون در صورت موسوی می دود. صدایش می لرزد و نماینده شهرداری به پرخاش می گوید:" حرمت جلسه و آقا را نگهدارید." موسوی بلند می شود:" تقصیر من است که با کمونیستها می نشینم. اصلاً چرا باید به شما اجازه شرکت در انتخابات می دادند؟ انقلاب اسلامی است و نمایندگانش هم باید اسلامی باشند." جلسه به هم میخورد. موسوی خارج می شود. کاندیدای یکی از احزاب به او انتقاد می کند:" چرا همیشه همه چیز را به آشوب می کشانید. به هرحال باید با اینها در گفتگو را باز کرد." او را به خوبی می شناسد:" ما زبان اینها را بلد نیستیم. گفتگو را به شما می سپاریم."
برافروخته خارج می شود. تمامی مسیر میدان شهرداری تا خانهاش را پیاده می رود. لحظه لحظه انقلاب از مقابل چشمانش می گذرند. تصویر تمام رفقائی که طی سالها از دست داده است. به خانههای تیمی، به هراسهای شبانه، به کمیته مشترک، به اطاق شکنجه فکر می کند. به آن کابل برق و فریادها و پاهای زخمی. درد شکنجه و درد اعتراف و هزاران جوان پرشور که هفته قبل برایشان سخن گفته بود. به مشهدی احمد و عکسش که او به دیوار اطاق محقرشان چسبانده بود. به شور این چند هفته، آرزوها و شعارهایش و به مجلسی که اسلامی شده است.
-----------------------
این مطلب نخستین بار در ماه ژوئیه ۲۰۱٥ در سایت کارآنلاین انتشار یافت.
افزودن دیدگاه جدید