نویسنده مقاله در اولین سطور نوشتۀ خود هدف از تحریراین نوشته ، و پرداختن به موضوع انشعاب در درون سازمان فدائی در سال 1359 که به انشعاب اقلیت / اکثریت در جنبش نامگزاری و شناخته شده ، را دستیابی به داروئی برای درمان وفائق امدن به این پراکندی نیروی چپ اعلام میکند .
نویسنده در چند سطر پائین تر بدون مقدمه دو سئوال در راستای این هدف مطرح میکند و در برابر خود قرار میدهد تا با پاسخ دادن به این سئوال ها راه حل را بیابد . ایشان می نویسند: "دو پرسش:
۱- چرا اختلاف در دیدگاه به جدائی تشکیلاتی انجامید؟
۲- آیا انشعاب ٥۹ اجتناب ناپذیر بود؟ می توان اینگونه پاسخ داد که: نه! اجتناب ناپذیر نبود ."
بعد به سئوال دوم پاسخ می دهد نه اجتناب نا پذیر نبود. بعد از اینکه انشعاب را اجتناب پذیر اعلام میکند به پاسخگوئی سئوال اول می پردازد . من به اینکه دلائل انشعاب را چه میداند. در جای دیگری در این نوشته به ان خواهم پرداخت. اما من اول از پاسخ کوتاه به سئوال دوم شروع می کنم. من برخلاف نویسنده مقاله معتقدم که انشعاب اجتناب پذیر نبود. برای روشن کردن چرائی این ادعایم به واکاوی دلائل ریشه ای انشعابات می پردازم . در این راستا به نظر من اولین سئوالی که می بایست از خود بنمائیم چنین است: ایا انشعاب فقط در درون فدائیان اتفاق افتاد؟
آیا دلیلش به گفته نویسنده همانا: سازمان برآمده از تشکیلات چریکی، نه تنها توان سازماندهی خیل عظیم نیروهای برآمده از انقلاب را نداشت" این میتوانست باشد؟ اگر چنین است پس دلیل انشعاب درون سازمان چریکی پیش از "در برابر خیلی عطیم نیروهای برامده از انقلاب" چه می تواند باشد؟ مثلا انشعاب بخشی از سازمان که رفت به حزب توده پیوست یا انشعاب دردناک درون سازمان چریکی مجاهدین را چگونه باید توضیح داد؟
اساساً آیا این انشعابات مختض فدائیان بود؛ این بلا فقط بر سرنوشت اینان نازل شده بود. اما وقتی به بیرون از خود هم گاه میکنیم، نه تنها در دیگر نیروهای چپ بلکه در همه نیروها سیاسی از مذهبی و ملی و سلطنت طلب و مشروحه خواه و خود حکومت اسلامی و در درون قدرت سیاسی شاهد ان انشغاب و واگرائیها خواهیم بود و هستیم . اینجا دیگر این استدلال «سر براوردن از یک جریان چریکی» پاسخ همه شمول این نا همزیستی نخواهد بود.
به نظر من برای دریافت چرائی هائ این گیرهای اساسی جامعه باید در تاریخ به غور پرداخت و باید دید از نگاه جامعه شناسی تاریخی این مشکل در کجاست؟ با نگاهی به تاریخ ایران یک موضوع کلیدی یک سئوال بزرگ در مقابل خود خواهیم دید، که از نظر من در دریافت چرائی وسئوال بزرگی به بلندای تاریخ این سرزمین، گرانیگاه مشکل اساسی جمعه ماست. سئوالی که سالیان درازی با بی رحمی تمام خود را به صورت ما میکوبید و ما در زیر سرنیزه دیکتاتوری، آن را حس نمیکردیم . سئوال این است: چرادر روند تاریخی جامعه ما، دیکتاتوری باز تولید می شود. بطوری که می بینیم، خروجی انقلاب مشروطه استبداد رضا شاهی است و خروجی انقلاب ۱۳٥۷ حکومت سیاه مذهبی؟
آری بازتولید دیکتاتوری. موضوعی که یکبار ناصر الملک به زبانش اورد و با همه سنگینی اش آن را به صورت میرزا رضای کرمانی کوبید، وقتی که گفت کدامین انوشیروان عادل را پشت دروازه ها تهران اماده داشتی که شاه را کشتی. اری غور در جامعه شناسی تاریخی ایران به ما میگوید سرزمین ما کشوری است استبداد زده با تاریخی مملو از جنگ و ستیز، حمله و هجوم ، تجاوز و عارت، تاراج، به بندگی و بردگی بردن ، سرکوب و اختناق و کشتار ، زندان و شکنجه و اعدام ، استبداد و دیکتاتوری. که حاصل این تاریخ خونبار ترس تاریخی است و نهادینه شدن دیکتاتوری در جان جامعه. اما تنها دیکتاتوری نیست که نهادین نشده است ، دیکتاتوری در یک روند تاریخی در جامعه، فرهنگ خاص برخاسته از خویشتن خویش را نیز تولید می کند و ریشه اش را در جان جامعه می دواند . این فرهنگ شکل گرفته در بستر دکتاتوری در روند تاریخی چیزی نیست، جز همان فرهنگ اقتدارگرائی که اجزای آن در همه ارکان رابطه انسان ها ریشه دوانیده است.
سربیت این اجزای فرهنگ اقتدارگرا ، حق حیات قائل نبودن برای مخالف است. چنین است که در تاریخ کشور ما پدیدۀ وزیر کشی به یک خصیصه تاریخی تبدیل شده است. چنین است که هیج امیر قدرت مندی سر سلامت تا به پایان نمی برد. کم نداریم چشم در اوردن ها و کور کردن فرزندان در دربار شاهان.
سخن به درازا کشید. آری نهادینه شدن دیکتاتوری در ضمیر جان انسان زیسته در جامعۀ استبداد زده، امری است واقعی و تعیین کننده در برخورد ما به مسائل و رابطه های پیرامونی و با انسان های دیگر؛ در این فرهنگ نهادینه شده در ضمیر انسان جامعه استبداد زده تحمل مخالف نظری معنائی ندارد. اکنون نیز اگر چه با اینکه پرتاب شده ایم به این جغرافیای ناشناخته ونامانوس اما زیستن در جامعه غرب نیز با همۀ اینکه سعی می کنیم هم زیستی و همگرائی و تحمل مخالف را قبول کنیم. اما در پشت کلۀ ما باز هم در بزنگاه ها عمل میکند. نتیجه عمل کرد این ضمیر جا خوش کرده در پشت کله انسان ایرانی زیسته در جامعه دیکتاتور زده که فرهنگ اقتدار گرائی با جانش عجین شده، عامل اصلی پراکندگی در درون نحله های فکری مختلف است.
دیدگاهها
با حرف شما موافق نیستم اینکه…
با حرف شما موافق نیستم اینکه ملتی رابه استبدادزدگی محکوم میکنید.این خصوصیت دوران فئودالی درتمام کشورهاییکه این دوران راداشتندبود.منتها دردوره پهلوی وجمهوری اسلامی دیگرفئودالی رخت بربسته بودولی اندیشهای آن به شکل مذهب به جان سختی ادامه یافت .هنوزمردم هراس دارندازاینکه وارددنیای سرمایه داری بشوند.نمونه آن مراسم مذهبی نمونه آن عزاداری برای خویشان که گاه تاهفت ویا چهل روزادامه میدهیم نمونه آن قتل های ناموسی که سرمایه به ایران آمده است ولی توسط نهادمذهب فرهنگ آن راپذیرا نمی شویم .عمده اعتراض خورده بورژوایی به شاه همین مظاهرسرمایه داری بود.که زیرلوای مذهب خودرانشان میداد.اجتناب ناپذیربودچون جامعه عوض شده بودوبرای جامعه نو فکرنو لازم بودیکی قبول کردویکی برسنت به ظاهرماند.
افزودن دیدگاه جدید