رفتن به محتوای اصلی

مهاجرت: - قسمت سوم (رسیدن به کابل)

مهاجرت: - قسمت سوم (رسیدن به کابل)

رسیدن به کابل

روز سوم رسیدنمان به نیمروز بود که افسری به دیدنمان آمد و اعلام کرد که ساعتی بعد ژنرال عبدالحمید، اگر نامشان درست در خاطرم مانده باشد به دیدنمان می آید. قراراست که فردا به کابل منتقل شویم. گفت: "اگر در این چند روز به شما سخت گذشته ببخشید امکاناتمان محدود است. اما قلب هایمان بزرگ". همه تشکر کردیم و ساعتی بعد مردی بلند قد، چهار شانه، سبزه رو در لباس ژنرالی بدیدنمان آمد. فرمانده قوای سرحدی بود. بسیار با احترام و متواضع! از این که چند روزی به خاطر عید و نبودن پرواز معطل شدیم، عذر خواست. ساعتی با ما بود و رفت.

فردای آنروز، درمیان بدرقه گرم سربازان و چند افسر، بایک هواپیمای نظامی به کابل منتقل شدیم. سفری پُرماجرا که با سوارشدن به یک هواپیمای نظامی تکمیل می شد. نزدیکی کابل دیدیم که فشفشه های آتشینی بطرف هواپیما شلیک می شود. به شدت ترسیده بودیم. یکی از خدمه هواپیما به شوخی گفت: "برای خیر مقدم توپ شلیک می کنند"! پذیرائی گرم، بخصوص احترامی که به آقای نامور می شد؛ یک لحظه براستی فکر کردیم بعید نیست.

احترام زیاد! در تداوم خود توهم مهم بودن را درانسان دامن می زند؛ توهمی که سرانجام در سطوح مختلف، روح منیت و برتری طلبی را در انسان غلغلک می دهد.

من این را در دوران مهاجرت بخوبی دیدم. با آن همه هراس از ایران گریخته بودیم. یورش، دستگیری، هراس و گریز در پروسه ای کوچک، تمام نشان های افتخار ما را گرفته بود. طوری که دیگر آن فاصله بوجود آمده در تشکیلات و قرارگرفتن افراد در جایگاه های مختلف مطرح نبود. همه برای مدتی در یک صف بودیم .

اما درفاصله همین زمان کوچک به محض این که وارد افغانستان شدیم، بر خورد مهمانداران افغانستانی با ما که می توان گفت تنها حزب توده را می شناختند، و آن ها را مورد خطاب فرار می دادند، جدا از شخص آقای رحیم نامور در چند تن از همراهان حزبی ما نوعی احساس برتری کودگانه را دامن میزد.

خود را صاحب خانه دیدن و حق آب و گل داشتن و این که این امکان حزب توده است که مورد استفاده ما قرار می گیرد. نکته ظریفی که ما بین گفتگو ها در لفافه بیان می شد. برای من کاملا مشهود بود تغیر آرام آن "جان جان" های چند روزه در خانه قاچاقچی و هراس مشترکی که در زابل داشتیم، با این چند روز احترام مضائف به حزب درزرنج، بخصوص بعد از ملاقات با "ع .خ" که دلگرمی دوستان حزبی افزون تر و عصبیت ما را بیشتر کرده بود.

حال ترس فرو ریخته و باز هر کس در پوست شیر خود رفته بود. خدمه ای که به شوخی گفته بود: "فشفشه های شادی واستقبال است. توضیح داد که این ها فشفشه های حرارتی است برای گم کردن رد حرارتی بر خاسته از قسمت انتهائی هواپیما برای رد گم کردن راکت های اشرار که دنبال مرگز حرارت می گردند.

دیگر فرصتی برای ترس نبود. چند دقیقه دیگر به کابل رسیدیم. حدود ساعت چهار بود. از فرودگاه کابل که میدان هوائی نامیده می شد تا چهار راهی آریانا که هتل کمیته مرکزی حزب دموکراتیک خلق افغانستان در آن قرار داشت، برای من که همیشه هرنشانه ای، مرا بلافاصله به خاطراتم متصل می کند، این مسیر حکم رؤیا را داشت.

هنوزعید قربان تمام نشده بود. خیابان مستقیم و نسبتاً طولانی بین فرودگاه تا هتل فضای عید داشت. مردم با لباس های عیدانه که اکثرا با لباس های سفید و آبی کم رنگ افغانی که بخشی از جلوی سینه آن سوزن دوزی زیبائی شده بود همراه زن و کودکان خوددر حرکت بودند. با دستارهای رنگارنگ که وابستگی به قومی معین را نشان می داد! تعداد زیادی چرخ فلک های چوبی با رنگهای شاد در چند میدانگاه، و یا گوشه ورودی کوچه ها دیده می شد که تعداد زیادی کودک دور آن ها حلقه زده بودند. چرخ فلک های کوچک با ظرفیت حداکثر ده کودک که به زیبائی با رنگ های روشن نقاشی شده بودند.

تصاویری که من را به یاد اولین باری که در ده سالگی به قزوین رفتم می انداخت؛ به محوطه کنار" امامزاده شازده حسین" که همراه پسران خواهرم رفتم. چرخ فلک، بساط های مارگیران درخت های توت با سایه های عظیمشان و آفتابی که از لابلای برگ ها عبور می کرد، توت های رسیده با مردمی که دور بساط پهلوان ها چمباتمه زده و غرق در شگفتی بودند. برایم دنیائی با رنگ های جادوئی می ساخت.

حال بعد از بیست سال بار دیگر آن تصاویر فراموش شده آن تصاویرکودکی دو باره در ذهنم جان می گرفت، و احساسی بسیار آشنا و خوشایند را در من زنده می ساخت. گوئی از زنجان به قزوین آمده ام؛ این حس زمانی که داخل هتل آریانا گردیدیم تمامی وجودم را پر کرد.

چند باغچه پر از گل های اطلسی و کوکب که دورباغچه ها را با آجرهای مورب چیده شده، تزئین کرده بودند. با گلدان های شمعدانی در کنار پله ها و درخت توت بزرگی که در آن ظهر تابستان داشت تن وبرگهای خود را به آفتاب می سائید! احساس امنیت و لذت درخانه خود بودن را در من زنده می کرد.

گوئی درحیاط ورودی خانه پدری بودم. یاد مادرم افتادم! چه میزان خوشحال می شد اگرمی دانست ما به سلامت از آن کویر وحشت گذشتیم، و حال در حیاطی غرق درگل های اطلسی اسکان گرفته ایم. البته بخش زیادی از این جمعیت خاطر، به برخورد بسیار گرم مهماندارانمان برمیگشت .

از همان فرودگاه ما را از دوستان توده ای جدا ساختند؛ آنها را به خانه هائی که محل پذیرائی مهمان های خارجی حزب دموکراتیک بود بردند و ما را در هتل کمیته مرکزی که عمدتاً محل پذیرائی مسئولان بلند پایه حزبی بود جای دادند. در ورودی هتل یکی از دوست داشتنی چهره های سازمان مازیار کاکووان، با همان حجب و خنده همراه رئیس هتل آقای فراهی ایستاده بود. مردی درشت هیکل با چهره ای شبیه به اروپائی ها که بلا فاصله من را به یاد چارلز لاتون هنرپیشه فیلم اسپارتاکوس، انداخت البته نه با آن استقلال رای اش در سنا و هماوردی با کراسوس. دیدن مازیار برایم بسیار لذت بخش بود.اوچند روزی قبل از ما آمده بود.

هتل جمع و جوری بود با یک ساختمان قدیمی که در طبقه اول، یک سالن بسیار بزرگ قدیمی داشت که بعنوان غذا حوری هتل استفاده می شد و و در مراسم رسمی یا برخی از اجلاس های حزبی مورد استفاده قرار می گرفت. در همان طبقه اول و طبقه بالا تعداد نه چندان زیادی اطاق های بزرگ که حمام و توالت داشتند، قرار گرفته بود که افراد کمیته مرکزی و هیئت سیاسی را در آن اطاق ها جا می دادند. در سمت راست ورودی هتل ساختمان دو طبقه تازه سازی قرارداشت با اطاق هائی در ابعاد هجده متری بدون حمام و توالت. در هر طبقه تعدادی دستشوئی و حمام توالت مشترک قرار داشت، که ما را در طبقه دوم همین ساختمان جای دادند .

اطاق تمیز و دلبازی بود که با موکت آبی نفتی، یکی از رنگ های دلخواه من، فرش شده بود. اطاقی آرام و شاد. وسایلی نداشتیم جز چند تکه و لباس بچه ای که چهل روزه بود و خوشبختانه شیر مادر میخورد. خودمان یک لا قبا هائی بودیم که جان از مهلکه بدر برده و بعد ازماه ها ترس و دلهره این نخستین روزی بود که می خواستیم در اطاقی تمیز با تخت و ملافه های سفید و پاکیزه سر بر بالش بگذاریم.

ادامه دارد

 

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید