رفتن به محتوای اصلی

مهاجرت - قسمت ششم: گرفتن نشان صداقت

مهاجرت - قسمت ششم: گرفتن نشان صداقت

اندکی از دیگر وقایع فاصله می گیرم، تا بتوانم خاطراتم را در روزنامه حقیقت انقلاب ثور بپایان برسانم.

عصر بود که آقای کاوون تعدادی از افراد هیئت تحریریه را به اطاقی که جلسات صبح روزنامه برگزار می شد فرا خواند. می شد خوشحالی را در چهره اش دید. گفت: "فردا در ساختمان ارگ بمناسبت پنجمین سال تاسیس روزنامه حقیقت انقلاب ثور با رفیق کارمل دیداری رسمی خواهیم داشت. این عده برای دیدار دعوت شده اند". مجموعاً ده یا دوازده نفری می شدیم. من و دوست حزبی علی رجامند نیز جزو دعوت شدگان بودیم .

خوشحالیم حدی نداشت. انسان همیشه این گونه است از این که در چنین سطحی مورد توجه قرار گیرد، احساس غرور می کند؛ برای من نیز چنین بود. مشکل لباس رسمی نداشتم چرا که کابل دارای یکی از بزرگترین بازار های لباس های دست دوم بود . لباس های" لیلامی" بازار های طولانی که می توانم به جرئت بگویم نیمی از مجموعه بازارهای کابل را تشکیل می داد.

نه تنها ما، بلکه بسیاری از اعضای بلند پایه حزب نیزبخشی از لباس های خود را از این بازار ها تهیه می کردند، و ما از مشتریان پرو پا قرض این مغازه ها بودیم. در این مغازه ها از لباس های دهه شصت تا آخرین مد های غربی را می توانستی پیدا کنی و به قیمت ارزان بخری. امری که باعث شیک پوشی بسیار خانم ها و آقایان می گردید. طوری که در روزنامه فکر می کردی که در کدام نشریه غربی مشعول کار هستی.

از "شیر مرغ تا جان آدمیزاد" در این مغازه ها یافت می شد. از لباس مارک "بووس" تا "والنتینا". من یک سوزن دوزی ظریف و آنتیک چینی و یک جعبه بسیار قدیمی و آننتیک فرانسوی را با قیمت بسیار ارزان همین مغازه ها خریده بودم. واقعاً هر دو کار اعجاب بر انگیز بودند. لباسی بسیار خوش دوخت همراه با کرواتی خوش رنگ داشتم که در تمام مراسم های رسمی می پوشیدم .

وقتی نخستین بار از کابل برای دیدن دوستانم به تاشکند رفتم همه از شیک بودن لباس ها متعجب بودند. بعد ها از این لباس های دست دوم به رسم هدیه برای رفقای تاشکندی ارسال می کردیم. شب اطوی جانانه ای زدم . صبح با سر وضعی آراسته و هیجان زده جزء اولین نفراتی بودم که مقابل در روزنامه ایستاده بودم .

اصولاً همیشه عجله داشتم؛ عادتی که هنوز نتوانستم ترک کنم. اگر این روزها چنین عجله ای ندارم تنها بخاطر پیری و پارکینسون است، وگرنه درونم همچنان بی تاب است و عجول!

به خاطر دارم کلاس سوم متوسطه وقتی در شهرم زنجان در رشته نقاشی اول شدم و قرار شد که به اردوی رامسر بروم. روزی که ساعت هفت باید در گاراژ موسوی می بودم از ساعت چهار شب در میدان روبروی درب گاراژ روی پله های سنگی زیر مجسمه شاه نشسته انتظار می کشیدم. نفر اولی بودم که از در اتوبوس وارد شدم صندلی اول را گرفتم و به پاداش شب زنده داری تمام مسیر زیبای زنجان تا رامسر را لذت بردم و به قول دوستان افغانستانی "خیال پلو زدم ".

ساعت ده بود که از در بزرگ ارک شاهی وارد محوطه ارک شدیم. افسری ارتشی بسیار بلند قد و ورزیده ای که گمانم آجودان نظامی آقای کارمل بود به استقبال ما آمد. هیج بازرسی صورت نگرفت. داخل ساختمان سنگی قصر شدیم. برعکس فضای باز و پُر نشاط بیرون، داخل فضائی سرد و نیمه تاریک داشت. ساختمانی بود دو طبقه که ما باید به طبقه دوم می رفتیم.

بالای پله ها آقای محمود بریالی برادر آقای کارمل که در عین حال بر روزنامه هم نظارت داشت با آقای عبدالله سپتنگر، مسئول شعبه تبلیغ به استقبالمان آمدند. وارد اطاقی بزرگی شدیم که تزئینات چوبی لاک الکل خورده ای داشت با میز کنفرانسی در وسط و صندلی های چرمی سرخ رنگ بر دور آن.

همه به ترتیبی که معین شده بود نشستیم. اندکی بعد آقای ببرک کارمل وارد اطاق شد و شروع به دست دادن با همه نمود. چشمان سیاه و بسیار گیرائی داشت. وقتی به من رسید آقای کاوون که مشغول معرفی بود گفت: "رفیق ناصر از رفقای فدائی". اندکی مکث کرد در چشمانم خیره شد دست بر صورتم نهاد گفت: "نوشته هایش را می خوانم"! خوشحالیم حدی نداشت. باور کردنی نبود! نوشته های من را می خواند.


وقتی با همه دست داد، به قسمت بالای میز رفت و نشست. نخست آقای بریالی به مناسبت پنجمین سال، گزارشی داد و سپس کاوون سردبیر روزنامه از وضعیت روزنامه، تیراژ آن و چشم اندازهای آتی گزارش مفصلی ارائه نمود .

آقای کارمل از همه تشکر کرد و درارتباط با روز نامه و نقش آن مفصل سخن گفت. در حین صحبت اندکی مکث کرد و در چهره من خیره شد گفت: "رفیق ناصر ما ملت غریبی هستیم مردم ما غریبند، شما بسیار خوب و با احساس می نویسید. اما درست نمی نویسید، واقعیت را بیان نمی کنید! نمی نویسید که ما حزبی ها به این مردم غریب وعده دادیم که روی نان سیاه و خشکشان مسکه (کره به زبان افغانستانی) می مالیم! نه تنها مسکه نمالیدیم بلکه نان سیاهشان را هم گرفتیم! این را بنویسید! فاصله نزدیک بود، من حلقه زدن اشک را در چشمان درخشانش دیدم ؛جوابی نداشتم .

ادامه داد از انقلاب افغانستان از دشواری ها و نقش امریکا و پاکستان گفت و از دوستی اتحاد شوروی. از دوستی خلق های دو کشور و از استراتژی و تاکتیک.

سپس بار دیگر رو به من کرد و پرسید:"رفیق ناصر بگو آیا دوستی ما با خلقهای اتحاد جماهیر شوروی استراتژیک است یا تاکتیکی؟"

من بی آنکه مکث کنم گفتم "استراتژیک"!

تبسم آرامی کرد وگفت: "نی نی غلط کردید! نه استراتژیک است و نه تاکتیکی! دوستی ما جاودانه است! عمر استراتژی و تاکتیک یک روز تمام می شود، اما دوستی جاودانه و بی خلل می ماند!"

فکر کردم چرا ذهنم نگرفت. شرمنده از جوابم به تعریف جدیدی که شنیده بودم فکر می کردم .


سپس اعلام شد که به دعوت شدگان به خاطر تلاششان در کار تبلیغ وترویج ایده های انقلاب با تمام مشکلاتی که دارد مدال داده می شود. من و آقای رجامند هریک نشان صداقت گرفتیم؛ که توسط آقای محمود بریالی برسینه ما نصب گردید. هرگز آن لحظه را فراموش نمی کنم، جوانی پر شور، ایده های انقلابی که هر روز در مغزم منفجر می شدند! آن روز های پرشورمبارزه، زندان، شکنجه، خانه تیمی، روزهای انقلاب، سال های بیم وامید و سرانجام تن دادن به جدائی نا خواسته و حال بعد از این همه راه، در کابل نشان صداقت را بر سینه ام نصب می کردند. اشگ در چشمانم حلقه زده بود. در همان لحظه کوتاه یاد رفیقانم افتادم! به یاد چهره های زیبائی که در زندگیم ظاهر شدند وبا دنیائی از صداقت ومهر سرود خوان در مقابل جوخه های اعدام ایستادندو غریبانه رفتند.

مراسم پایان یافت؛ من گوئی در میان ابر ها ایستاده ام در نئشه این قدر دانی همراه گروهمان خارج شدم. روزی که هرگز فراموش نخواهم کرد . سازمان نامه تقدیری برایم ارسال کرد.

حال سالها از آن روز می گذرد. اتحاد شوروی از هم پاشید! آقای ببرک کارمل در غربت وطن چشم از جهان فرو بست. آقای محمود بریالی نیز در غربت مهاجرت در خاک آلمان دیده برهم نهاد .

دوستی خلق ها به تاریخ پیوست. تئوری ها و باورها در گذر زمان کم رنگ شدند؛ اما هنوز درخت اودیسه در وجود من زنده و شاداب است. حال در این انتهای راه پیموده شده. با شاخه ای از درخت زندگی، مدال صداقتی به یادگار مانده از آن روزها، بر میگردم به راه رفته می نگرم ! راهی که با عشق و شور جوانی آغازش کردم؛ از چه تنگ راهه ها و کج راهه ها که نگذشتم. در هر پیچی از زندگی اندگی صیقل خوردم، برنیک و بدجهان، برنسبی بودن باورها، جاودانه نبودن پیمان ها، نظاره کردم و هنوز نظاره میکنم! حال نیک می دانم که هیچ چیزی جاودانه نیست.

شاید آنچه که جاودانه است، تنها صدای سخن عشق است و حدیث عاشقان "یاد گاری که در این گنبد دوار بماند".

ادامه دارد

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید