عشق من!
در هجوم گرسنه ی گرگها
در تاریک ترین شب قرن
از چه چنین نا امید
این خاک را فراموشخانه می خوانی!
فراموشی در خواب و خماری ماست
این زمان که صدا را سرود نمی کنیم
که وعده در خیابان نمی گذاریم.
که برای رسیدن به باغ پیوستگی
کار را تعطیل نمی کنیم.
و رقص و بوسه را همچنان حرام می دانیم
نازنین!
از چه روی، این خاک را فراموشخانه می خوانی
در هراس مباش از پاک کردن نام ها و آدمها
نام سیاوش ،نام شاملو از کتابها پاک می شود
از دلها هرگز
بنگر به کوه، زندگی هنوز آتشگهی دیرینه پابرجاست
بنگر به وارطان که هنوز سخن نمی گوید با اهریمن جان!
بنگر به کوچه، عمو هایت جان را مقدم مردم می کنند!
بانوی من!
بانوی بی قرار دهه های بی قراری
لحظه ای چشم فرو بند و بیاد آر
نسرین باغ و نرگس دشت را
و نوید فردای نزدیک را
فراموشی از چشمهایت دور می شود.
و چون بخواهی، وقت دیدار می شود.
خسرو و کرامت و شهامت بار دیگر
در این خاک بیدار می شود .
افزودن دیدگاه جدید