دیگر رؤیا نمی بینم
وقتی که می گویند:
پرنده ای در قفس نیست
و آنها در بی کرانه های جهانِ رها از بند،
سبکبال به پرواز در می آیند،
یکی از رؤیاهایم را به یاد می آورم؛
اما صبح که از خواب بیدار می شوم،
همه ی شادیهایم را از یاد می برم
وقتی که می گویند:
دیوارهای بلندِ قطور را فرو ریخته و زندانها را برچیده اند؛
و زندانبانان و بازجوها
کارمندانِ موزه شده اند؛
یکی از رؤیاهایم را به یاد می آوردم؛
اما صبح که از خواب بیدار می شوم،
همه ی شادیهایم را از یاد می برم
وقتی که می گویند:
جهانِ شقه شده ،
جنازه اش از هم گسیخته
و (انسان) -
در حال وهوایی بدون اضطراب،
شمایلی همسان نیاکانِ فراموش شده اش به خود گرفته،
یکی از رؤیاهایم را به یاد می آورم؛
اما، صبح که از خواب بیدار می شوم
همه ی شادی هایم را از دست می دهم
و دیگر رویا نمی بینم،
اما ،
وقتی که به تو بگویند،
من به خودم خيانت کردم؛
و شرف ام را لگد مال،
وقتی هویت من را نفی کردند،
و شناسنامه ام را جعل،
بدانید.
که تصویری جعلی از من نشان داده اند.
دیگر رؤیا نمی بینم ،
دروغی را از من به تصویر کشیدند
که در هزاران سروِ ایستاده،
پشت دوربین هایِ بی(هویت)-
جانشینان حاج سعید،
همواره مشغول به تولید آن هستند
و تو ... باور نخواهی کرد.
رحمان ۲۰ / ۶ / ۱۳۹۹
افزودن دیدگاه جدید