رفتن به محتوای اصلی

اقتصاد شراکتی، آیندۀ مشاغل و "پساسرمایه داری" بخش هجدهم

اقتصاد شراکتی، آیندۀ مشاغل و "پساسرمایه داری" بخش هجدهم

راه به جلو کدام است: پساسرمایه داری یا سوسیالیسم؟

راه حل تناقضی که تشریح شد، برای مارکسیستها روشن است: ما به یک انقلاب در چگونگی مالکیت، کنترل و سازماندهی تولید نیاز داریم؛ انقلابی در چگونگی مدیریت جامعه. ما باید قوانین و منطق سیستم سرمایه داری را از میان برداریم و مجموعۀ جدیدی از قوانین اقتصادی را به جای آنها بگذاریم: قوانینی که بر مالکیت اشتراکی، برنامه ای عقلانی برای تولید، و کنترل و مدیریت دموکراتیک استوار اند. به عبارت دیگر راه حل یا سوسیالیسم است یا بربریت.

برای میسون موضوع چنین سرراست نیست. میسون نیز، با استناد به چشم انداز "رکود سکولار" و فاجعه قریب الوقوع اقلیمی، با این نکته توافق دارد که بشریت بدون تغییر اساسی در جامعه ، مطمئناً با آینده وحشتناکی روبرو خواهد شد. اما او پاسخ را نه سوسیالیسم بلکه "پساسرمایه داری" می داند.

به نظر بسیاری ها، شرح میسون در بارۀ مفهوم فرضیه ای پساسرمایه داری، مشابهت بسیاری با مفهوم سوسیالیسم دارد: کنترل دموکراتیک و همگانی بر بانکها و انحصرات اصلی، سرمایه گذاری در تکنولوژی و اتوماسیون برای کاستن از ارزش کالاها و ساعات کار روزانۀ افراد تا یک حداقل ناچیز یا حتی به صفر رساندن آن، تأمین درآمد عمومی پایه، و نیاز مدام کاهنده به دستمزد و پول، زیرا که اقتصاد هر دم بیشتر از پیش در قالب یک برنامه تولید مشترک، اجتماعی و دموکراتیک در خواهد آمد.

در این صورت چرا بچه را به اسمش صدا نزنیم؟ چه نیازی به اصطلاح "پساسرمایه داری" است؟ بخشی از این سؤال معناشناسانه از فهم میسون از سوسیالیسم ناشی می شود، که همه جا در سراسر کتاب او با نظام بوروکراتیک و هیرارشیکی که در قرن بیستم شکل گرفت، یکی گرفته شده است. واقعیت امر این است که جوامع مورد نظر، نه سوسیالیستی بلکه کاریکاتور دفورمه ای از سوسیالیسم بودند. حمله به سوسیالیسم بر مبنای این نمونه ها به عنوان سوسیالیسم، حملۀ به دشمن پوشالی است.

با این حال بین درک میسون و مارکس از سوسیالیسم تفوتی وجود دارد، که مؤلف کتاب پساسرمایه داری خود به آن معترف است: تفاوت در تشخیص عامل تغییر تاریخی و ریشه ای گذار از سرمایه داری به سوسیالیسم.

از نظر مارکس عامل انقلابی تغییر همانا طبقۀ کارگر سازمانیافته و آگاه است – گورکنانی که سرمایه داری خود خلق کرده است. برعکس از نظر میسون پای یک عامل تاریخاً جدید در میان است: "انسانهای شبکه ای شده". به عبارت دیگر توده های تحصیل کرده، تلفن هوشمند در دستی که از طریق شبکه های اجتماعی به هم مرتبط شده اند. به زعم میسون، این واقعیت که جنبش کارگری موفق به پایداری در برابر حملات طبقۀ حاکم در سالهای 80 قرن گذشته نشد، و این واقعیت که اخیراً جنبشهای توده ای در سراسر جهان به خیایانها کشیده شده اند و در دورۀ قبل تر به طرزی خودجوش و بدون هر گونه هیرارشی، آثار بسیاری از خود به جا گذاشتند، دلیل آن است که برای تغییر انقلابی ای که امروز ضرورت یافته است، توجه مان را به جای طبقۀ کارگر سازمانیافته به "شبکه" معطوف کنیم.

اما نتیجه گیری میسون دو ایراد کلیدی دارد - و اینها در واقع محدودیتهای اصلی کتاب او هستند، که البته با این وجود کتاب ارزشمندی است. اولاً اگرچه این درست است که سازمانهای کارگری در چند دهۀ اخیر دچار فترت بوده اند، اما این واقعیت بخودی خود به اینجا نمی انجامد که پس جنبشهای "افقی" و خودجوش راه به جلوی برای تحقق گذار اند.

اول از همه این تقصیر کارگران نبوده که سازمانهای شان – یا دقیقتر بگوئیم، رهبران شان – در لحطات کلیدی مبارزه طبقاتی قصور کرده اند. کارگران هر آنچه را که می شده است از آنان بخواهیم، انجام داده اند: آنها، از ونزوئلا تا یونان، تظاهرات کردند، دست به اعتصاب زندن، و رهبران رادیکالی را انتخاب کردند، که قول تغییر دنیا را می دادند. مسئله این است که این رهبران به وعده هاشان وفا نکردند. تمایل به جانب جنبشهای خودجوش – از بهار عربی تا جنبش خورشید در اسپانیا – بازتابی از ورشکستگی این دست به اصطلاح رهبران طبقۀ کارگر و فقدان یک رهبری انقلابی است.

این واقعیت که جنبشهای توده ای خودجوش به چنین وسعتی در میان اهالی زمین بروز یافته اند – در واقع "99 درصدی"ها – به معنای ویرانی یا مرگ طبقۀ کارگر نیست، بلکه درست تأکیدی خلاف این برداشت است: گویای کارگری شدن گسترده ای که در جامعه اتفاق افتاده است. روندی در سرمایه داری که حتی طبقات میانی قبلی را نیز به درون صفوف طبقۀ کارگر سوق داده است. هم از این روست که این روزها، در بریتانیای قرن بیست و یکم شاهدیم که اساتید دانشگاه ها، کارمندان شهری، و حتی وکلا نیز در کار سازمانیابی اند و دست به اعتصاب می زنند.

به علاوه نباید از نظر دور داشت که این جنبشهای خودجوش نهایتاً به هیچ یک از خواسته هاشان دست نیافته اند. به اعتباری، میسون حق دارد: آنچه از جنبش "اشغال کن" یا جنبش خورشید باقی مانده "شبکه"های آنهاست. اما این ها تجربیات اتوپیائی یا اردوگاه های عمومی در میدان شهر نیستند، بلکه جنبشهای سیاسی شبکه ای و سازمانیافته ای هستند که حول چهره های رادیکالی چون برنی سندرز در امریکا، و پابلو ایگلسیاس یا پودموس در اسپانیا گرد آمده اند. این نکته در مورد برآمد حزب ملی اسکاتلند، رفراندوم یونان علیه ریاضت کشی، یا حمایت توده ای از جرمی کوربین نیز صادق است. به عبارت دیگر، جنبشهای خودجوش "انسانهای شبکه ای شده" به سازمانها و جنبشهای سیاسی با برنامه، برای مبارزه علیه ریاضت کشی و برای تغییر جامعه تبدیل شده اند.

 

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید