رفتن به محتوای اصلی

سالگردها فرصت اند برای کاربست آموخته‌ها

سالگردها فرصت اند برای کاربست آموخته‌ها

سالگردها تنها بهانه‌ای برای بیان احساس نیستند. بیش از آن، فرصتی هستند برای بازنگری، درس‌آموزی و شاید هم به کار بستن آموخته ها.

 

در آن سالهای دور و در آن جنگل سرد، مادری که سال‌ها مورد تجاوز حرامیان بود، تنها رها شد و مقدرش آن بود که کودک نارسش را به دنیا آورد. کودکی که فرصت کودکی نیافت و در کودکی بار بزرگسالی را بر دوش کشید.

کودک البته در گسست از پدری که نداشت و مادری که نبود، قد کشید و رشید شد. بارها بر زمین افتاد و برخاست و از زندگی همین را آموخت که باید و می توان دو باره برخاست.

سالها بعد، وقتی درگیر طوفان سهمگینی شد، چون راه و رسم شناگری نیاموخته بود، با خروش امواج، بارها به سخره ها خورد، تکه-تکه شد و هر تکه ای که هنوز زنده مانده بود، به گوشه ای از عالم پرتاب شد.

در آرامش بعد از طوفان، آنچه مانده بود، زمان از دست رفته بود. درجا زدن بود به تصور دویدن. فرسودن و البته هرگز نرسیدن .

نیست شدن قاعده هستی است و زندگی لحظه ای بین دو عدم! زندگی ما اینگونه طی شد. آیا چیزی برای گرامیداشت وجود دارد؟ جواب خودمان شاید مثبت نباشد، اما قضاوت تاریخ احتمالا به گونه دیگری است. تاریخ در قضاوت بی رحم و منصف است. ما را از شلاق نیمه بی رحم آن گریزی نیست! نیمه منصف تاریخ اما، بر بستر آن تولد نابه هنگام و سخت، در این زمین خوردن ها و برخاستن ها و در این جستجو تا واپسین روز های زندگی و در خرده- ریزی که به همت پایمردی ها برگنجینه ارزش های انسانی کشور افزوده شد، شاید چیزهای زیبا و ارزشمندی را هم بیابد.

و دو خاطره

محسن را به سربازی فرا خواندند. افسر وظیفه بود. بحبوحه جنگ بود. مسؤلیت دبیرخانه را برعهده داشت. از زمان کار در چاپخانه و شاید هم از کودکی، نظم جز جدائی ناپذیر شخصیتش بود. سبیلی کوتاه و به دقت آنکادر شده، پیراهن چینی و شلوار تمسزی که کمربند آن به دقت در وسط بسته شده بود. آرام می‌آمد و مثل ساعت کار می‌کرد. لبخند هرگز از لبش جدا نمی شد. همه شلختگی های مرا می‌پوشاند و هرگز به رویم نمی‌آورد. بسته‌های شهرستان‌ها را آماده می کرد. شبکه پیک‌ها، از رئیس شان نظم را آموخته بودند.

آن‌روز محسن مرا به کناری کشید و با حجبی که همیشه در نگاه و رفتارش بود، پاکت کوچکی را با عکسی پاسپورتی به دستم داد. در عکس محسن سبیلی پر و آویخته داشت.

نشانه ای که قابل مصادره از سوی سارقانی نبود که در دزدیدن " شهدا" هم ید طولایی داشتند.

با خنده گفت که: این عکس را مخصوص چاپ در "کار" گرفتم! و این هم وصیت نامه من است.

لحظات سختی میان ما گذشت. هر دو بغض مان را قورت دادیم و او رفت. چند بار به مرخصی آمد.

عادت نداشت از خودش حرف بزند. در میان حرف‌هائی که از جنگ و جبهه می زد، گاه در مقابل سماجت‌های من، با بی میلی، از تشویقی‌هائی می‌گفت که فرماندهان به خاطر شجاعت و فداکاری به او داده بودند. نگرانی جنگ و جبهه را حل کرده بود، اما دائم نگران زدن از پشت سربود. خبر و شایعه کم نبود که حزب اللهی‌ها کسانی از غیر خودی‌ها را از پشت زده اند.

محسن از جبهه سالم برگشت. بعد از سالها کار شرافتمندانه، هنوز در ایران با سربلندی زندگی می کند. روزی که وصیت نامه را به او پس دادم، از بهترین روز های زندگی من بود. این سؤال اما هرگز مرا آسوده نگذاشت که این چه جنگ میهنی بود؟ چرا باید یک افسر وظیفه دگراندیش، با مدال شجاعت، همواره نگران شلیک از پشت سر باشد و ما چه ساده دلانه گذاشتیم که یارانمان را آنگونه سلاخی کنند آن "متحدان ضد امپریالیست و خط امامی" ما؟

---------------------------

خاطره دوم:

گاه دکتر رضا از گنبد به بابل می‌آمد و دو نفری برای شرکت در جلسه، راهی تهران می‌‌شدیم . آنروز سوار یکی از بنز ۱۹۰- های کرایه کش بابل - تهران شدیم.

درست به خاطر ندارم که چگونه، اما در میانه جاده هراز، ناگهان با یک پیکان که از طرف مقابل می آمد، شاخ به شاخ شدیم. تصادف زیاد سنگین نبود.

از ماشین پیاده شدیم. صدمه ای ندیده بودیم. اما سرنشینان پیکان مجروح شده بودند.

دکتر به رسم و وظیفه طبابت، به سراغ یکی از مجروحان رفت. لباس ساده و رفتار بی تکلف رضا، شباهتی با "دکتر"ها نداشت. همراهان خواستند از معاینه ممانعت کنند. سوگند خوردم که ایشان پزشکند و رضا هم خیلی زود با رفتار پزشکانه اوضاع را آرام کرد و بعد از انجام معاینات، کمک های اولیه و رهنمود های لازم به مجروحین و همراهان، راهی تهران شدیم.

وقتی به محل جلسه رسیدیم، بچه ها گوش تا گوش نشسته بودند و بحث داغ بود.

با چشم و ابرو سلام و علیکی کردیم و نشستیم.

مسئول جلسه که مسول تشکیلات سازمان بود، پرسید که چرا دیر کرده ایم و ما هم مثل دو تا بچه مقصر و کتک حورده، گفتیم که تصادف کرده ایم.

انتظار داشتیم که اقلاً برای لحظه ای جلسه را قطع کند و احوال ما را بپرسد. اما دریغ از کمی « ... ... ! »

رضا و من به یکدیگر نگاه کردیم.

رضا زیر لب "کلماتی" را زمزمه کرد و نشستیم تا مسائل خلق های جهان را حل کنیم!

امروز

که از فراز چهل و چند سال به آنروز ها، به صحنه تصادف و نقش رضا، به آن جلسه کذائی از انسان هائی که هنوز عمر چریک را شش ماه می دانستند و ارزشی برای زندگی قائل نبودند، باز می گردم، نخستین سؤالم این است که ما با خود چه کرده ایم؟

آن پزشک محبوب و ریز نقش املشی چرا عمرش در زندان، جلسات بی پایان و بی حاصل و سالهای دردناک مهاجرت طی شد؟

ما پاسخ های بسیاری را به سؤالات نسل خودمان و نسل های بعد از خودمان بدهکاریم و سالگردها فرصتی هستند برای پاسخ گوئی و پوزش خواهی نیز ...

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید