شايد براى بسيارانى از جوانان ان روزگاران " دهه ٤٠-۵۰" كه جان و جهان شان سرشار از شور و شيفتگى بود ، پروسه پيوستن به جنبش مسلحانه وگذار از فاز هوادارى علنى به عضويت علنى - مخفى در سازمان چريك هاى فدايى خلق ازجمله رويا ها و ارزو هاى دست نايافتنى ان دوران به حساب مي آمد. من نيز از جمله اينان بودم .
خاطره اى كه در اختیار شماست، شايد "تم" ى باشد از "تم" هاى متنوع و متفاوت آن دوران در بازخوانى امروزين تاريخ ِ جنبش مسلحانه و سازمان چريك هاى فدايى خلق ايران!
ساعت ١٢ شب بود ... صبحِ انروز كه وارد دانشكده شدم دربان " هم ولايتى مان" با پيامى از سوى رئيس دانشكده مرا به سمت دفترش هدايت نمود.
توى راه گفت : مثه اينكه امروز اوضاع خرابه، صبح زود چند تفر با دو ماشين آريا امدند و هم اكنون توى اتاق ِ رئيس هستند.
تعداد ٥-٦ تن از همكلاسى ها، كه از فعالان جنبش دانشجويى بودند، با كمى نگرانى و اضطراب جلوى دفتر رئيس ايستاده بودند.
بدون هيچ گفتگويى ما را سوار ماشين كردند . ابتداء به كلانترى پل ِ حافظ بردند بعداز ان با بستن چشم بند ما را تحويل كميته مشترك ضد خرابكاران ... دادند .
نام و شهرت اين زندان را شنيده و جا و مكان ان را از قبل ميدانستم.
درطول ِ راه حسّ خوبى داشتم از اينكه با ورود ِ به كميته بعنوان يك زندانى در كنار ساير اپويسيون سياسى صاحب هويت جديدى مى شوم خوشحال بودم .
با تحويل وسايل شخصى و پوشيدن لباس زندانى با چشم بند ما را به قطار بردند به يكى از اتاق ها در بند عمومى چهار . بيش از .٢ زندانى در اتاق ، تنگِ هم نشسته بودند .با ورود ما جمعيت كمى جا بجا و ما در كنارشان جاى گرفتيم.
همگى جوان بودند به جز دو تن .
يكى معلمى بود از كرمانشاه كه داشت براى ديگران از اعترض ِ به رژيم ، فعاليت ها و تجاربش در زندگى و زندان صحبت ميكرد .
ميگفتند كه وى" دايم الزندان " بود .
ديگرى پير مردى جا افتاده در گوشه اتاق با لبخندى در گوشه لب و كنج ِ گونه اش همه را زير نظر داشت.
در همان نگاه اول اورا شناختم .
دكتر اسدى ، اهل ِ شيراز ،دبير ادبيات ِ كلاس كنكور خوارزمى .با تاخير و كمى احتياط كنارش نشستم و با ذكر خاطره ويژه و شخصى، خودم را معرفى كردم .
او هم بسرعت مرا بجا اورد .
از حال و روزم پرسيد . منهم از قبولى دانشگاه و .......برايش گفتم ، ديدارش بهم قوت قلب داد .
ساعت ده شب خاموشى و خواب اعلان شد .
سكوت ِ مطلق بند را فراگرفته بود .
غرق در رويا ها به خواب ِعميقى فرو رفتم .
حدود ساعت ١٢ شب بود .
به ناگهان درب اتاق، همراه با صداى نهيبى و با كور سويى از روشنايى ِ راهروى بند به درون اتاق، باز شد!
همه وحشت زده از خواب پريديم .
در آستانه درب ، گروهبان بند با ورق پاره اى در دست با صداى بلند و نخراشيده نام مرا به غلط خواند و ادامه داد زود بيا بيرون !
درب بسته شد .
با بستن چشم بند دستم را گرفت و كورمال ، كورمال از چندين پله و طبقه بالا و پايين برد، تا وارد اتاقى شديم.
با برداشتن چشم بند مردى كوتاه قد و خپله اى را روبرويم ديدم كنار ميزى ايستاده شروع كرد به تهديد و فحش و بد و بيراه و.......
او "رسولى" بود.
يكى از سربازجوهاى معروف كميته .
با ارشاره به نگهبان گفت ببرش به اتاق بغل دستى وهمزمان با صداى بلند گفت:
" شادى" مهمون جديد دارى!
وارد اتاق كه شدم با فضايى به غايت دهشتناك روبروشدم .
زندانى اى را ديدم با چشم بند، لخت ِ مارزاد از مچ دو دست از سقف اويزان و بازجويى كه بى وقفه با شلاق بر پشت ، باسن وپايش بشدت مى نواخت.
پس از تكرار چندباره شكنجه او را از سقف به زير كشيد و با فحش گفت:
زودتر شلوارت رو بپوش بى حيا!
دمى نفس گرفت و ارام ارام بسويم آمد.
"خُب"
اسم و فاميلى ام رابصورت كشدار بر زبان اورد و بى مقدمه چند سيلى بصورتم زد كه چشم هام سياهى رفت .
دستمو گرفت وبا طناب مچ ِ دو دستم را بست و از سقف اويزان كرد .
پس از ان شلوارم را پايين كشيد و با باتومى كه دردست داشت شروع كرد به باز ى با " ........" ، همراه با مزه پرانى هاى چاله ميدونى!
بعد از ان شلاق بود كه بر جاى جاى بدنم نواخته مى شد .
بعداز چندی سراغ اولى رفت و اورا پايين كشيد .
حالا نوبت كف پا بود .
دو پايش را با طناب بست و شروع كرد به ادامه كار و من همچنان ان بالا اويزان و از درد بخود مى پيچيدم .
در ميانه كار كه كاملأ خسته ميشد بخودش استراحتى ميداد .
همراه با نوشيدن چاى ، پياپى سيگار دود ميكرد ودر خلال ِ پُك هايش مدام تهديد كه هرچى را كه ميدونيد بايد بگيد !
چشم بند هايمان را باز كرد؛ و ما براى اولين بار همديگر را ميديديم .
هردو زخمى ، خسته و نالان !
یکبار که بازجو از اتاق بیرون رفت روکرد به من و گفت: موقع شکنجه سکوت نکن؛ داد بزن، جیغ بکش … این کارها اونا را عصبی و خسته میکنه.
تازه فهمیدم که طرف تجربه داره.
بعد از آن توصیهاش را بکار میبستم.
این سناریو تا ۶ صبح ادامه داشت؛ بدون هیچ سئوال و پرسشی!!
بعد از آن ما را از هم جدا کردند.
مرا کشان کشان به سلول انفرادی در بند۲ فرستادند.
از شدت درد و خستگی نای نشستن و خوردن نداشتم.
دراز کشیدم، خوابم نمی برد.
گهگاهی نگهبان یه سرکی میکشید و حالم را می پرسید و اگر لازم بود مرا به دستشویی میفرستاد.
تا آنجایی که بخاطر میاورم، این سناریو سه شب پیدرپی تکرار شد و هر سه شب من و او مشترکاََ شکنجه میشدیم.
دوران بازجویی من بسرآمد و پس از ۴۷ روز از بند انفرادی به بند عمومی منتقل شدم و بعد به زندان قصر.
یکبار او را در زندان قصر، به هنگام رفتن به حمام، دیدم.
ما، «بند ۷ و ۱»، برای رفتن حمام، باید از حیاط بندهای «۲ و ۳» همچنین بندهای «۴ و ۵» عبور می کردیم.
در یکی از رفت و آمدها همدیگر را دیدیم و برای هم دست تکان دادیم و دیگر هیچ خبری از او نداشتم و حتی نام اش را نمیدانستم تا، در دوران سربازی در کرمان سال ۱۳۵۵ دریکی از روزها در خیابانی منتهی به فلکه مشتاقیه، او را دیدم.
او هم مرا دید. بی هیچ تردیدی همدیگر را شناختیم؛ همدیگر را بغل کردیم و بوسیدیم و از هر دری صحبت کردیم؛ به ويژه خاطره ی آن شبها!
مدتی نگذشت که ارتباط مان منظم شد. او در یک شرکت ساختمانی کار میکرد.
طولی نکشید که رویایم تحقق یافت و به سازمان پیوستم
افزودن دیدگاه جدید