فروردین سال ۱۳٥۰بود. کلاس چهارم دبیرستان را پشت سر میگذاشتم. خبر سیاهکل همه جای ایران را فرا گرفته بود. "مقام امنیتی" در تلویزیون ظاهر شد و راجع به "خرابکاران" گفت. چند روز بعد عکس "خرابکاران" را بر دیوار شهربانی اورمیه زده بودند، با ۱۰۰ هزار تومان جایزه برای هر یک از آنها.
با خود فکر میکردم که اگر زمانی چریکهای کوبایی از کوههای سییرا ماسترا شروع کردند و پس از مدتی پیروزمندانه وارد هاوانا شدند، چریکهای ایرانی هم از سیاهکل شروع کردهاند و یه زودی، پیروزمندانه وارد تهران خواهند شد!
روبروی عکسهایی که بر دیوار شهربانی چسبانده شده بود، ایستاده بودم و تلاش میکردم قیافه همه را به خاطر بسپارم تا اگر با آنها روبرو شدم، کمکشان کنم! چریکها را میدیدم که به من خیره شدهاند!
شبی از همان شبها شاهد گفتگوی عمویم با پدرم بودم. هر دو استوار بازنشسته ارتش بودند. عمویم میگفت: "حالا که داریم پیش میرویم و مملکت دارد درست و حسابی سر و سامان میگیرد، خرابکاران پیدایشان شده و همه چیز را خراب خواهند کرد". و پدرم میگفت: "ولی میبینی؟، همهشان آدمهای تحصیلکرده هستند، یک نفر آدم بیسر و پا هم بینشان نیست. چطور میشود کسانی که میتوانند زندگی راحتی برای خودشان دست و پا کنند و به جاه و مقامی برسند، اسلحه دستشان میگیرند و میجنگند؟ حتما وضع مملکت خراب است و مسائلی وجود دارند که ما نمیدانیم. هر طور که باشد، آنها بیشتر از ما میفهمند!"
روز بعد سر کوچه جمع شده بودیم و من همان حرفهای پدرم را تحویل جوانان کوچه میدادم!
***
ساختمان شهربانی اورمیه
خرداد سال ۱۳٥۴، وارد کافه تریای دانشکده کشاورزی تبریز شدم. عدهای از دانشجویان در قسمت انتهای کافه تریا نشسته بودند و اعلامیههای روی میز را میخوانند. ابراهیم لطفاله زاده را دیدم که پشت میز نشسته بود و زیر چشمی همه چیز را زیر نظر داشت. وارد آنجا شدم. ابراهیم از جایش برخاست و من به جای او نشستم.
پس از ساعتی یکی دیگر از رفقا جای مرا گرفت. باید مواظبت میکردیم تا ساواکیهای دانشکده اعلامیهها را برندارند.
ابراهیم اشارهای به من کرد و باهم بیرون رفتیم. به من اطلاع داد که باید به اورمیه برویم و اعلامیه جدید را پخش کنیم. معمول نبود که چیزی بپرسیم. من هم نپرسیدم که چرا اورمیه؟ اورمیه شهر من بود و طبیعی بود که من برای آن کار انتخاب شوم. باید به خانه میرفتم و آماده میشدم. بعد از ظهر حرکت میکردیم.
حدود ساعت 5 بعد از ظهر، طبق قرار، رفتم سر خیابان. یک ماشین پیکان جلو پایم ایستاد. ابراهیم و جلال توی ماشین بودند. جلال را چند بار دیده بودم. ابراهیم جای اعلامیهها را نشانمان داد. راه افتادیم به سوی اورمیه! شهر انگور و شراب!
***
داشتیم گردنه خطرناک قوشچی را پشت سر میگذاشتیم. طرف راستمان درهای عمیق بود و طرف چپمان صخرههای بلند. جلال پشت فرمان بود. من جلو نشسته بودم و یک ضبط صوت را روی پایم گذاشته بودم. ماشین ضبط صوت نداشت. به ترانه زیبایی از دلکش گوش میدادیم. کمی دیر کرده بودیم. به اوج گردنه که رسیدیم، جلال پایش را روی پدال گاز فشار داد و سرعت گرفت. گفتم: "جلال یواش بران، گردنه خیلی خطرناک است و پیچهای تندی دارد، از آن گذشته، بعد از پیچ جلویی یک پاسگاه ژاندرمری هم آنجاست". جلال پایش را روی ترمز گذاشت تا از سرعت ماشین کم کند. در سر پیچ بودیم. ناگهان چرخ عقب ماشین از روی آسفالت جاده خارج شد و روی کناره شنی آن افتاد. ماشین با سرعت پیچ خورد و چند بار دور خودش چرخید. شانس آوردیم که ماشین به طرف راست منحرف نشد. ماشینی هم از روبرو نمیآمد. چند بار با شدت تمام به صخرهها خوردیم. چند ثانیه بعد ماشین آرام گرفت. سقف ماشین به سرم چسبیده بود. به جلال نگاه کردم. تکان نمیخورد و بدون پلک زدنی به جلو خیره شده بود. نگاهی به عقب انداختم. ابراهیم هاج و واج به اطراف نگاه میکرد.
"ابرام زندهای؟"
"آره، جلال چی؟"
و جلال جواب داد: "من هم زندهام."
مردم از روستای کنار جاده و ژاندارمها از پاسگاه خارج شده و دور ماشین را گرفته بودند و تلاش میکردند درها را باز کنند و موفق نمیشدند. سربازی به سرعت به داخل پاسگاه رفت و با یک دیلم برگشت. درها را باز کردند و ما را بیرون آوردند. عجیب بود، هیچ یک از ما زخمی نبودیم! حتی یک خراش هم برنداشته بودیم! و دلکش همچنان میخواند.
استواری که فهمیدیم رئیس پاسگاه است شروع به سؤال کرد: "چطور شد؟، مست که نیستید؟ و..."
کمی بعد به اطراف که نگاه کردم، ابراهیم را ندیدم. از جلال پرسیدم: "ابرام کو؟" و جلال جواب داد: "نمیدانم، انگار فرار کرده!"
رئیس پاسگاه که گویا متوجه شده بود گفت: "دوستتان رفت شهر تا جرثقیل بیاورد. بیایید برویم داخل پاسگاه".
به داخل پاسگاه رفتیم و سرکار استوار شروع کرد به سؤالات عجیب و غریب و پراکنده. نگران اعلامیهها بودم. اگر آنها را پیدا کنند چه میشود؟
فکری به نظرم رسید. به آرامی گفتم: "حسابی دیر کردیم. حالا پدر و مادرم نگران میشوند. پدر من هم ارتشی است. استوار ارتش است. شاید بشناسیدش، استوار بهنام".
چهره رئیس پاسگاه عوض شد. گفت: "آره میشناسم، دو برادر؟ من با هر دو دوستم."
بلافاصله وضعیت تغییر پیدا کرد. چای آوردند و جو دوستانهای برقرار شد. چند دقیقه بعد کنار جاده بودیم تا سرکار استوار ما را به طرف اورمیه راه بیندازد. به بهانه برداشتن وسایل کنار ماشین رفتیم. جلال او را مشغول کرد و من ضبط و ساکی را که در ماشین بود برداشتم، اعلامیهها را به سرعت درآوردم و داخل ساک و جیبها و دور کمرم گذاشتم. چند دقیقه بعد در اتوبوسی نشسته بودیم و به سوی اورمیه در راه بودیم. راننده هم آشنا از آب درآمد.
هوا تاریک شده بود. وارد شهر که شدیم جرثقیلی را دیدیم که از شهر خارج میشود. از راننده خواستم که علامت بدهد تا نگهدارند. جرثقیل نگه داشت. پیاده شدیم و به آنسو رفتیم.
رفتن ابراهیم به پاسگاه خطرناک بود. با راننده جرثقیل صحبت کردیم و به سوی خانه پدریم حرکت کردیم. خانه که رسیدیم پدر و مادر و برادرها و خواهرم از دیدن ما حسابی تعجب کردند. انتظارش را نداشتند. جریان تصادف را تعریف کردم. برادر بزرگم با جرثقیل رفت تا ماشین را بیاورد.
آن شب را در خانه سپری کردیم. ابرام داشت با برادر کوچکترم صحبت میکرد. برایش از اوضاع و احوال میگفت. شنیدم که "حیدر بابا"ی شهریار را برایش میخواند. حسابی او را تحت تأثیر قرار داده بود. برادرم سیاسی نبود. بعدها به من گفت که آن شب، ابرام او را به سیاست علاقمند کرد.
فردای آن روز تمام وقتمان در مکانیکی و گلگیرسازی گذشت. بعد از ظهر ابراهیم و جلال را راهی تبریز کردم. حتما رفقا نگران شده بودند. باید میرفتند. قرار شد که من اعلامیهها را پخش کنم. این آخرین دیدار من با جلال بود. نمیدانم کجا رفت و چی شد. پس از آن هرگز ندیدمش و نتوانستم خبری از او بگیرم.
***
دو روزی صبر کردم. روز سوم باید اعلامیهها را پخش میکردم و برمیگشتم به تبریز. حدود ساعت ۱۰ شب بود که اعلامیهها را برداشتم و راه افتادم. کوچههای اورمیه را یکی پس از دیگری پشت سر میگذاشتم و اعلامیهها را خانه به خانه پخش میکردم. تعدادشان زیاد بود ولی نمیخواستم حتی از یکی از آنها نیز بگذرم. باید همه را پخش میکردم.
ساعت نزدیک ۴ صبح بود. تنها حدود ۲۰ تا اعلامیه باقی مانده بود. از "میدان ایالت" به خیابان "پهلوی" پیچیدم. شهربانی در طرف چپم قرار داشت. نگهبانی بالای پلهها قدم میزد و نگهبانی دیگر پایین پلهها و در پیادهرو، آرام، اینسو و آنسو میرفت. چشمم به دیوار شهربانی افتاد، همانجا که روزی عکسهای چریکهای فدایی بر روی آن قرار داشت. ناگهان چریکها را دیدم که از توی دیوار سربرآوردند و به من خیره شدند. فکر خطرناک و ماجراجویانهای به سرم زد. به خودم گفتم: "چه خوب میشود اگر اعلامیهها را بر روی دیوار شهربانی بچسبانم!"
با سرعت به سوی خانه راه افتادم. در خانه چسب دیده بودم. ۲۰ دقیقه بعد در خانه بودم. به آرامی در را باز کردم و داخل شدم. چسب و یک دستمال پارچهای برداشتم و از خانه خارج شدم. امیدوار بودم که کسی متوجه نشده باشد.
به سرعت خودم را به شهربانی رساندم. باید پیش از روشن شدن هوا کار را تمام میکردم. نگهبان پایین پلهها آرام آرام جلو شهربانی قدم میزد. صبر کردم که به این طرف رسید و برگشت. حالا بیشتر از یکی دو دقیقه وقت نداشتم. به سرعت چسب را به اعلامیهها زدم و بر روی دیوار چسباندم. آخرین اعلامیه را که چسباندم، ناگهان چریکها از دیوار سربرآوردند و به من نگاه کردند. این بار همگی لبخند به لب داشتند و از چشمانشان رضایت میبارید!!!
به خانه رفتم و اعلامیهای را که در جیب گذاشته بودم، کنار در خانه گذاشتم، بالا رفتم و خوابیدم.
***
نزدیک ظهر بود که بیدار شدم. پدرم نشسته بود و اعلامیه را در دست داشت. توجهی نکردم. گفت: "دیشب چریکها تمام شهر را پر از اعلامیه کردهاند. خانه ما هم انداختهاند".
با تعجبی ساختگی نگاهش کردم و پرسیدم: "اعلامیهی چی؟ چی نوشته؟"
پدرم لبخندی زد و گفت: "یعنی تو خبر نداری؟"
اعلامیه را به دستم داد و گفت: "مردم میگویند که تمام دیوارهای شهربانی را هم از بالا تا پایین پر از اعلامیه کردهاند. من که باورم نمیشود ولی با هر کسی که صحبت میکنی میگوید که با چشم خودش دیده است!"
لبخندی میزنم و میگویم: "مگه ممکنه؟"
هر دو ساکت میشویم.
در چند سالی که از سیاهکل میگذشت داستانهای زیادی از چریکها شنیده بودم. مردم آرزوهای خود را در قالب داستان بیان میکردند. و این بار هم تمام دیوارهای شهربانی را پر از اعلامیه میدیدند!
بعد از ظهر آن روز با چند تن از دوستان هممحلهای در خیابان پهلوی قدم میزدم. بیشتر صحبتها حول اعلامیه بود. به "میدان ایالت" رسیدیم. به دیوار شهربانی نگاه کردم. اعلامیهها را برداشته بودند ولی من جای آنها، باز هم چریکها را دیدم که با لبخند و رضایت به من نگاه میکنند!
افزودن دیدگاه جدید