رفتن به محتوای اصلی

«مادر فدایی»

«مادر فدایی»

پسر همسایه سرآسیمه درِ حیاط را باز میکند و تند و تند چیزهایی میگوید که قابل فهم نیست. یک لیوان آب برایش میآورم و سعی میکنم آرامش کنم. حالا حرفهایش بیشتر قابل درک است.

-مهین خانم, پاسدارها دخترتون رو گرفتن سوار ماشین کردند و بردند کمیته!

"وای! بهار من در اسارت است." این تمام چیزی بود که در جان و روانم میگذشت!

- چیزی ازش گرفتن؟

صبح که از خونه میرفت بیرون چیزی با خودش نبرد.

می‌روم و مخفیگاه اعلامیه ها و کتاب هایش را وارسی میکنم. همه چیز سر جایش است. خدا را شکر! چیزی با خودش نبرده.

از دو سه هفته پیش بهار به همه چیز مشکوک شده بود. به من نگفت ولی از مادرهای دیگر شنیده بودم که چند نفر از رفقایش دستگیر شده بودند. زیر کمد اتاق خواب را کنده بود و تمام کتابها و اعلامیه هایش را آنجا جاسازی کرده بود. کارش که تمام شد گفته بود:

- مامان, اینها اینجا هستند. اگر از خونه رفتم بیرون و بعد از چهار ساعت نیآمدم و خبری از من نشد یه جوری اینها رو سر به نیست کن.

.ای خدا! چکار کنم من؟ کتابهاش رو که نمیتونم از بین ببرم. جان بهار است و این کتابها!

چاله ای در کنار ایوان کندم و کتابها را در آنجا دفن کردم و رویش خاک ریختم.

نشریات را چکار کنم؟ جان بهار است اینها!

چاره ای نداشتم. خاکها را به سرعت پس زدم و نشریات را در دو کیسه پلاستیکی چیدم و گذاشتم کنار کتابها. مانده بود کاغذهای گزارش نویسی اش. اینها دیگر خیلی خطرناک بودند. در را به سمت دریا باز کردم و کبریت و کاغذ ها را برداشتم رفتم طرف ساحل. با عجله چاله ای وسط شنها کندم و کاغذ ها را گذاشتم و کبریت زدم.

همه چیز به خوبی میگذشت ولی ناگهان بادی از سمت دریا شروع به وزیدن کرد و کاغذ های سوخته و نیم سوخته را در هوا پخش کرد.

در آن تاریک و روشن شبانگاهی مثل دیوانه ها به دنیال کاغذهای سوخته و نیم سوخته میدویدم. بیشترشان را پیدا کردم ولی با کمال تعجب دیدم که بعضی از کاغذ ها با وجود آنکه سوخته بودند، نوشته هایشان هنوزقابل خواندن بود. هر آنچه بدستم میرسید را با چنگهایم خرد میکردم. گریه ام گرفته بود.

ناگهان صدایی از پشت سر شنیدم. انگاری پاسدارها آمده بودند. دلم ریخت. زانوهایم سست شد و ناتوان روی شنها نشستم.

وحشت، وجودم را فرا گرفته بود.

- مامان، داری چیکار میکنی؟

بهار من بود با خرمن موهای خرماییش و روپوش مدرسه اش و یک جفت چشم رخشان.

همانطور زانو زده بر شنها داد زدم: آخه لامصب، چرا روی این کاغذ ها مینویسین؟ آتیش هم که بگیرن هنوز قابل خوندنند.

و ناگهان به خود آمدم. بهار من بود آنجا و پاسداری نبود و فقط دریا بود و من و دخترم.

. پسر همسایه گفت که پاسدارها گرفتنت. کتابها و اعلامیه هات رو چال کردم ولی این کاغذ ها رو نمیتونم از بین ببرم-

و دوباره زدم زیر گریه.

هوا دیگر تاریک شده بود و شبح گونه دخترم را در بازتاب نور غروب بر آب دریا بزحمت میتوانستم ببینم ولی بوی تنش دروغ نمیگفت. بهار من بود آنجا.

چی شد؟ چطور آزادت کردند؟-

- مامان جان، همین که منو سوار ماشین کردند از یک فرصت استفاده کردم و تمام کاغذها رو بلعیدم. توی کمیته چیزی نداشتند از من ولم کردند.

نمیدانم چکارش کنم. این بار اول نیست که مرا تا سر حد مرگ میبرد و جایی در ته دلم میدانم که بار آخر هم نیست.

با وجود آنکه هوا تاریک است ولی میبینم که دست راستش پشت کمر پنهان شده است.

  مامان، ببین برات گل رز محمدی آوردم. و دستش را جلو میاورد!

بهار جان، فکر میکنی اگه این گل رو تو حیاط بکاریم در بهار غنچه خوا هد زد؟

-----------------------------

عکس همراه تمثیلی است.

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید