زندگی در تهران آنگونه که مش اکبر تصور میکرد از آب در نیامد. اما راه برگشتی نیز وجود نداشت ومی بایست آنچه را که شروع کرده است ادامه دهد. در غیر اینصورت جز شکست وسرافکندگی در مقابل زن و بچه و اهالی روستا وهمچنین مش باقر و زهرا خانم چیز دیگری انتظارش را نمی کشید. پس باید کاری را که شروع کرده ادامه دهد وبه عقب نگاه نکند. مش اکبراز کار کردن هیچ ابای نداشت. او با کار زاده شده بود وبا کار نیز بزرگ شده بود. مادرش او را هنگامی که سر زمین در حال وجین کردن علف های هرز بود به دنیا آورد. او قابله خود بود و بند ناف اکبر را نیز با داسی که همراه داشت از خود جدا کرد و آن را در دامن خود پیچاند و جفت وی را نیز در همان زمین چال کرد.
همه پدر اکبر را کَل علی صدا می زدند. تنها کسی بود که توانسته بود برای زیارت به کربلا برود و بعد از آن بود که کَل علی خطاب می شد. چند راس قاطر داشت که از آنها برای بردن محصولات ده به شهر استفاده می کرد و در بازگشت مایحتاج اهالی روستا را که از او خواسته شده بود می خرید وبا خود به ده می آورد. تکه زمینی هم داشتند که از آن برای کاشت گندم دیمی و همچنین سیب زمینی استفاده می کردند و آنقدر محصول می داد که نان زمستانشان را کفاف دهد. البته همه چی به رحمت آسمان بستگی داشت. به هر شکلی بود روزگار می گذراندند و دستشان جلوی کسی دراز نبود.
اکبر تنها فرزند خانواده بود و مهناز خانم دیگر نتوانست فرزند بیشتری برای کَل علی بیاورد. در روستا شایع شده بود که زنهای دیگر او را چشم زده اند و همین باعث شده که او دیگر نتواند باردار شود. "مهناز" نامی بود متفاوت با دیگر نامهای زنان همروستائیش. وی شبی به دنیا آمد که قرص ماه در آسمان رقص افشانی می کرد و به نوزاد نورسیده زیبایی دوچندان بخشیده بود و از آنرو مادرش نام وی را "مهناز" گذاشت. زیبایی مهناز تاب مقاومت را از ماه گرفته بود تا چه رِسَد به جوانان روستا که برای تصاحبش سر و گردن می شکاندن.
آق سلطان یکی از ملاکان بزرگ منطقه و صاحب چند پارچه ده از جمله دهی که مهناز در آن بدنیا آمده بود، نیزخواستار آن بود که مهناز را به همسری خود درآورد و برای راضی کردن پدر و مادر مهناز از هر ترفندی استفاده می کرد. حتی راضی شده بود که تکه زمینی را به آنها بدهد، ولیکن کار ساز نیافتاد. پدر و مادر مهناز حاضر نبودند مهناز را به عقد کسی دربیاورند که جای پدربزرگش بود. باوجود اینکه خوب می دانستند که تکه زمین پیشنهادی آق سلطان می تواند زندگی آنان را از این رو به آن رو کند اما حاضر نشدند تن به نابودی مهناز بدهند. بسیاری از زنها و مردان روستا این سرپیچی را به نفع ده نمی دیدند و به پدر و مادر مهناز فشار می آوردند که به خواستگاری آق سلطان پاسخ مثبت بدهند و فکرمی کردند که این وصلت می تواند به نفع ده باشد. اما حتی اصرار وخواست اهالی ده نیز تصمیم پدر و مادر مهناز را تغییر نداد. در نهایت آق سلطان دست از لجاجت برداشت و دیگر خواست خود را دنبال نکرد تا جایی که عقب نشینی آق سلطان موجب تعجب اهالی ده گردید. با این وجود بعد از مدتی همه چی به فراموشی سپرده شد و دیگر کسی از خواستگاری آق سلطان حرفی به میان نمی آورد.
کَل علی اگرچه از موقعیت ممتازی در ده برخوردار نبود اما توانسته بود احترام ده را بواسطه صداقت و کاری که برای ده انجام می داد به خود جلب کند. احترامی که از چشم پدر و مادر مهناز و خود مهناز دور نمانده بود و وقتی هم کل علی برای خواستگاری رفت بدون اینکه مورد تردید قرار گیرد با رضایت مهناز و پدر و مادرش روبرو شد. کل علی اما امتیاز خاصی داشت که او را از دیگران متمایز می ساخت. چهره ی خشن و چشمان نافذش از او فردی دوگانه ساخته بود تا جایی که کسی را تاب ایستادگی نگاه او را نداشت. اما قلب مهربان و پاکی رفتارش از او فردی معتمد ساخته بود تا آنجا که اغلب مردم ده برای مشورت به او مراجعه می کردند و سعی می کردند مشکلات خود را با وساطت او رفع کنند. مشخصه ای که از چشم آق سلطان پنهان نبود مخصوصا اینکه مهناز را نیز تصاحب کرده بود.
کَل علی همراه با مهناز و پسرشان اکبر زندگی معمولی را در ده می گذراندند و همانند دیگر اهالی ده تقریبا از وضعیت یکسانی برخوردار بودند. اما بودند دو سه خانواده که موقعیت بهتری داشتند و ان هم بیشتر بخاطر ارتباط تنگاتنگشان با آق سلطان بود. بیشتر کار مباشری را انجام می دادند و مشغول رتق و فتق کارهای آق سلطان در ده بودند و از این راه توانسته بودند اعتماد آق سلطان را به خود جلب کنند. اق سلطان اگرچه به نزدیکترین عضو خانواده خودش هم اعتماد نداشت ولیکن وانمود می کرد که به آنان اعتماد دارد و از کارشان راضی می باشد. رسمی بود که هر دو طرف به آن احترام می گذاشتند و هر دو از آن سود می بردند.
با بزرگ شدن اکبر بخشی از کار کَل علی که مراغبت از قاطرها بود به او واگذار شد و در کار زمین نیز کوتاهی نمی کرد و تا انجا که در توان داشت مایه می گذاشت تا محصولی بدست آورند که بتواند مایحتاج آنانرا در زمستان تامین کند. کل علی و مهناز هم از داشتن او به خود افتخار می کردند و از او به مانند مردمک چشمشان مراغبت می کردند. او تنها سرمایه زندگیشان بود. اکبر سخت کوش بود و کار کردن هیچگاه او را آزار نمی داد اما تنها چیزی که او را می رنجاند فضای تنگ روستا بود. شکوه ای نمی کرد و آن را هیچگاه بروز نمی داد تا مبادا پدر و مادرش متوجه شوند. آرزوی کوچ کردن از ده را در سر داشت و با خود عهد کرده بود وقتی پا به سن قانونی بگذارد از ده خداحافظی کرده و به دنبال سرنوشت خود برود. آرزویی که در همان عنفوان جوانی همراه با مرگ زودهنگام پدرش به گور سپرده شد. کل علی هنگامی که سوار بر قاطر بود با رَم کردن قاطر از بالای قاطر سقوط می کند وبا اثابت سرش به سنگی در دم جان می سپارد و آرزوهای اکبر را نیز با خود به گور می برد. بعد از این حادثه اکبر می دانست که دیگر نمی تواند به آنچه که قبلا فکر می کرده است ادامه دهد. او بود و مادرش وقتی. مادری که هنوز به سی سالگی نرسیده بود. علی رغم کار طاقت فرسا بر روی زمین نه تنها از زیبایی وی کاسته نشده بود بلکه چشمها را بیشتر به خود خیره می کرد و این چشم چرانی مردان و زنان روستا از چشم اکبر پنهان نمی ماند اما نمی دانست با نبود پدرش چگونه باید با این پدیده روبرو شود. با وجودی که سنی از او نگذشته بود ولی خوب می دانست که مادرش هنوز جوان است و نباید مابقی عمرش را بدون مردی سر کند اما چگونه می توانست این فکر را با مادرش در میان بگذارد.
اکبر سواد خواندن و نوشتن را پیش ملای ده، "مش باقر" آموخته بود تا جایی که می توانست رفع و رجوع حساب و کتابش باشد. و هرگاه از شهر برمی گشت مجله های کهنه ای را که پیدا می کرد با خود به ده می آورد و شب ها در اوقات فراغت به آنها نگاهی می انداخت و تلاش می کرد تا توان خواندن خود را افزایش دهد. خواندن مطالب متفرقه توانسته بود بر روی او تاثیر بگذارد بی انکه خود واقف بر این امر باشد. شاید این فکر که مادرش نباید بعد از مرگ پدرش بدون شوهر بماند نتیجه ناخواسته از همین خواندن ها بوده باشد.
یک سالی بود که از مرگ کَل علی می گذشت و زندگی تا حد بسیار زیادی روال طبیعی خودش را پیدا کرده بود و اکبر و مادرش نیز کمتر راجع به کَل علی صحبت می کردند. شاید هم خواسته و یا ناخواسته از آن پرهیز می کردند. هر دو خوب می دانستند و خوب احساس می کردند که تا چه اندازه نبود کَل علی در خانه حس می شود، اما بیانش برای هر دو آسان نبود. آگاهانه سعی می کردند که از صحبت کردن راجع به او دوری ورزند و بیشتر خود را مشغول کارهای روزانه و آینده کنند و نگذارند سوگواری که هنوز پاره ای از وجود آنان را در خود پیچانده بود و هر دو بسی در تنهایی با آن کلنجار می رفتند، مانع زندگی روزمره آنان گردد. در همین روزها بود که اکبر سعی می کرد سر صحبت را با مادرش باز کند بی انکه موجب ناخرسندی او شود ولی نمی دانست چگونه. ابتدا فکر کرد که از مش باقر ملای ده کمک بخواهد و از او تقاضا کند که با مادرش صحبت کند تا شاید راضی شود که شوهری برای خود پیدا کند. اگرچه بودند بسیاری که خواهان ازدواج با او بودند اما جرات اینکه خواست خود را علنی کنند پیدا نمی کردند. هرچند بعضی از زنان ده به او پیشنهاد داده بودند ولیکن حاضر نبود به آنها گوش کند.
بیوه شدن در سن سی سالگی چندان شگون نداشت و متاسفانه چاک دهن مردم را هم نمی شد بست. چه زنهای ده و چه مردان ده. حرافی و زیاده گویی های اهالی ده اگر چه برای مهناز بی اهمیت بود ولی شنیدنش برای اکبر چندان خوشایند نبود. هر دو به گونه ای متفاوت با آن مواجه می شدند اما غرور جوانی در اکبر و شنیدن اراجیف بعضی از اهالی ده زخمی می شد بر قلب وی و نمی گذاشت تا آرامش خود را حفظ کند. چند باری نزدیک بود که با بعضی از جوانان ده دست به یقه شود که با پادرمیانی دیگران به خیر گذشته بود. اکبر مصمم بود که مادرش را راضی کند که با زندگی در تنهایی وداع گوید و زندگی تازه ای را برای خود آغاز کند و از طرفی اکبر خوب می دانست که با سر و سامان گرفتن مادرش باری از دوش او برداشته خواهد شد و او نیز می تواند به آرزوهای خود جامعه عمل بپوشاند. از اینکه اینگونه فکر می کرد و می اندیشید خود را ملامت می کرد و آن را به حساب خودخواهی خود می گذاشت. دچار عذابی شده بود که رهایی از آن برایش آسان نبود. از سویی خواهان دور شدن و رهایی از قید و بندی بود که ناخواسته بدور او حلقه زده شده بود و از سویی خواهان جامعه عمل پوشاندن به آرزوهای نهفته در درونش بود. نمی دانست به کدام یک باید پاسخ دهد. نهایتا تصمیم گرفت سکوت اختیار کند و نه با مادر از ازدواج مجدد سخن بگوید و نه آرزوهای خود را در سر بپروراند.
روزها، ماها و سالها از پی هم می گذشت بی آنکه تفاوتی در آنها دیده شود. اکبر با قاطرهای که از پدرش به او رسیده بود و نیز با خرید چند قاطر جوان تر توانسته بود رونقی به کسب خود بده و مادرش نیز همچنان روزهایی همانند گذشته را سر زمین وکار در خانه پشت سر می گذاشت. مهناز بعد از مرگ زودهنگام کَل علی دیگر آن موجودی شاد و سرزنده نبود. گرد پیری رفته رفته بر چهره مادر نقش می بست و زیبایی او را در چمبره خود می کشید. اکبر فهمیده بود که پدرش اثری در قلب مادرش برجای گذارده که هیچ مرد دیگری نمی تواند جای خالی او را پر کند.
در یکی از همین روزها بود که اکبر پیکر بی جان مادرش را بر روی همان زمینی یافت که سی سال پیش اورا بدنیا آورده بود.
افزودن دیدگاه جدید