۴٥ سال گذشت اما مگر از خاطر رفتنی است؟ از بهروز و همانندهایش هر قدر هم بگوییم باز کم گفتهایم! آنچه را که پنج سال پیش نوشتم دیگربار نشر میدهم.
------------------------------------------------------
داغ بیست و هشت اردیبهشت!
چهل سال پیش در بامدادان بیست و هشت اردیبهشت ماه، یکی از دو پایگاه سازمان "چریکهای فدایی خلق ایران" در شهر بارانی رشت به محاصره در آمد و هر پنج عضو آن پس از مقاومتی جانانه، یکی از پی دیگری بر خاک افتادند. ساعاتی بعد، در خبررسانی رسمی ساواک فقط اسم سه نفر از جان باختگان آمد و در زمره آنان، نام بهروز ارمغانی. کسی که در آن برهه از حیات "سازمان چریکهای فدایی خلق ایران"، نخست یاور حمید اشرف به شمار می آمد و نفر دوم فداییان؛ خردورزی نقش آفرین در سیاستهای سازمان و توانمندی شایسته در سازماندهی. او اگر از آن مهلکه و کشتارهای بعدی جان بدر می برد، اکنون هفت دهه را پشت سر خود داشت. دریغ اما که هنوز گام نگذاشته در تابستان عمر، با بهار زندگی وداع گفت و رفت. از مرگ او بسیارانی اندوهگین شدند، اما آنانی بیشتر افسوس خوردند که وی را از نزدیک می شناختند. کسانی که، می دانستند چه کمیاب گوهری از دست رفته است!
این نوشته، در یادبود بهروز ارمغانی است بعد چهار دهه از اعلام خبر شوم مرگ وی. در این یادواره، کوشیدهام با به تصویر کشیدن پردههایی از نوجوانی و جوانی و پختگی وی، سخن از اخلاق و رفتار این جسور هوشمند بگویم که نماد برجستهای بود از زمانه و جنبش ما و نمونه درخشانی از آندست آدمیانی که در یگانگی با خود زیستند و رفتند. بهروز ارمغانی، یک تیپ بود و آیینهای شفاف از آن "نسل آرمانخواه"؛ هم از اینرو، سخن گفتن از وی بیاد آوردن رفتارها و اخلاقیات پر شمار یارانی چون اوست!
* * *
•) آشناییام با او بر می گشت به اواخر دهه سی خورشیدی؛ بر زمینه دوستی نزدیک برادر بزرگهایمان که همکلاسی یکدیگر بودند و نیز دیدارهای گهگاه پدرم با پدرش. اما فقط در سالهای نخست نیمه اول دهه چهل بود که در رابطه با همدیگر قرار گرفتیم. آنگاه که، هر دوی ما دانش آموز دبیرستان بودیم و او محصل کلاسی دو سال بالاتر از من. زمانی که آوازهاش به عنوان مغز ریاضی در مدارس شهر پیچیده بود. همین هم شد زمینه علاقه بیشترم به او و مرتبط شدنمان با هم. سال 45 دانشکده فنی تبریز که فرا رسید، به تمامی چفت یکدیگر شدیم و این بار، بر بستر سیاست و تعلق خاطرمان به چپ. از بدو آشناییمان تا زمان مرگش، برای من دوستی ماند الهامبخش و در کسوت رفیقی آموزگار تا آخرین لحظه حیاتش. در پیشرفت همین مناسبات بود که امکان یافتم تا با خصوصیات شخصیتی و رفتاری او هرچه بیشتر آشنا شوم. دیدارهای مکررم با همه افراد خانوادهاش، بعدها مرا به این نتیجه رساند که اگر او در زمینه مسئولیت پذیری و استقلال عمل و اتکاء به نفس از شخصیت مادرش بهره برده بود، در علاقه به موسیقی و هنر و نیز در شوخ طبعی و دیدن و گفتن طنزهای ریز و درشت زندگی اما، نشان از پدری داشت بذله گو و مهربان که در مدارس تبریز نت و ویولن درس می داد. با اینهمه، بهروز ارمغانی با همه اهل خانوادهاش فرق می کرد. در میان اطرافیانش، انگشت نمایی بود بی همتا در عرصه خلاقیتها، هوشی سرشار، تعهد پذیری اجتماعی و فداکاری بی دریغ در راه آن. بهروز از اوان نوجوانی، با خصوصیت و نگاه مدیریتی بار آمد.
•) وقتی در بهار ۱۳۴۶ شعلههای آتش اعتصاب بزرگ دانشگاه تبریز گر گرفت، بهروز نیز شکوفا شد و بلافاصله در قلب ستاد نیمه مخفی رهبری این اعتصاب نشست. بعدها که نقش فعالان حرکت و گردانندگان اصلی پشت پرده خیزش دانشجویی رونما شد، جایگاهش در مدیریت آن حرکت باز هم بیشتر آشکار گردید. من که زیر و کنار دست وی قرار داشتم در جریان اداره همین حرکت و بعدتر طی سال تحصیلی ۴۶- ۴۷که آنرا "سال دانشجو" نامیده بودیم، و بویژه در جریان فعالیت گروهیمان، به تجربه دیدم که او چه هدایتگر برجسته و هوشمندی است. خونسرد در حین پیشبرد امور و بس مستحکم در لحظات بحران. برخوردهایش مثال زدنی بود. در جریان آن اعتصاب به چشم خود دیدم که چه سان تقسیم کار می کرد و چطور هرکس را وظیفهای می سپرد درخور ظرفیتهایش. بعدها و در فقدان او، بارها بر این نکته درنگ داشتهام که این جوان ۲۲ ساله آن زمان، چه مسئولانه هر دم از مبارزه را در سنجش تندرویها و محافظهکاریها می گذراند و چه مهارتی در جستن گرانیگاه حرکت از خود نشان می داد! به زمان نیاز داشتم تا احساسهای مطبوع اولیهام از او را به پسا اگاهی در خود ارتقاء دهم و به این برسم که بهروز، فردی بوده همزمان استراتژ، تاکتیسین، سازمانگر و مدیر سیاسی- اجرایی مبرز. در یک کلمه، شخصی دارای استعداد بالا برای هدایت امور و البته دور از تصنع در بروز چنین خصوصیتی. سال 52 که هر دو از زندان آزاد شده بودیم، در صحبت با من، همه این ویژگی ها را منتسب به بیژن جزنی دانست و از او با عنوان آموزگاری بی بدیل برای جنبش فدایی نام برد.
.) تمامی سال ۴۶ را و به مفهوم واقعی کلمه، همه روزه با او بودم. در یکی از کتابخوانیهای مشترکمان که اختصاص داشت به خواندن چندین روزه سطر به سطر "فلسفه آفاناسیف"، متوجه لذت بردن شگرف و خود ویژه او از روش فلسفی "دیالکتیک" شدم که تاثیر عمیقی بر من گذاشت. تلاشهای تحسین برانگیز بهروز در آموزش آنچه که خود وی از این متد تفکر یاد گرفته و وجودی خویش کرده بود، نشان از شور و شوقی فراوان داشت. به شکل جدی – شوخی همهاش تذکر می داد که مبادا بگونه "ارسطویی" بیندیشیم و در سماجتی آگاهانه، مدام تاکید می کرد که هیچگاه نباید در وسوسه زیبای استدلال "ریاضی" ماند؛ همانی که، رشته خاص و مورد علاقه هر سه نفر ما در این هسته مطالعاتی بود! او هستی را فقط در حرکت و هر دم نو شدن می دید. همه چیز را "هراکلیت" وار در گذر می جست و به هیچ مطلقیتی قایل نبود الا مطلق حرکت! هر لحظه را در حال خودآموزی بود و تعلیم اطرافیان. مطالعه هیچ اثر انقلابی قابل وصول از دستش در نمی رفت. در همین سال هم بود که بر بستر شرایط باز و روآمدن علاقمندیها و استعدادهای بعد آن اعتصاب کامیاب، موفق شد با طیف متنوعی از متعلقان به طیف چپ درون دانشگاه و بیرون از آن، هم در سطح شهرمان و هم درشهرهای دیگر، مناسباتی هدفمند و گسترده برقرار کند. طی همین دوره، چندین محفل مطالعاتی، مباحثاتی و فعالیت سیاسی را حول خود سامان داد و توانست ظرف مدت کوتاهی و با صرف انرژی جوشان، شبه تشکیلات بالقوه وسیعی را جهت تدارک مبارزه آتی تدارک ببیند.
.) پاییز سال ۱۳۴۷ بود که فکر قویاً و وسیعاً مطرح در آن زمان، ایده تاسیس "گروههای همجوار" با هدف بهم پیوستنشان در آینده و شکل گیری حزب پیشاهنگ از چنین ملحقشدنها را، با ما چند نفر از نزدیکترینهایش در میان گذاشت. پیشنهاد او، پیشبرد جدیتر کارهایمان بود در شکل گروهی و ضابطهمند. بدینسان، از دل محفلی گسترده با انواع ارتباطات شاخهای که هر یک از ما حول خود می پروراندیم، شبکهای شکل گرفت و قوام یافت که محوریت در آن با بهروز ارمغانی بود. گروهی که، آموزش مارکسیستیاش را عمدتاً از ادبیات تولیدی و ترجمهای حزب توده ایران به ارمغان برده بود اما در رویکرد سیاسی جاری خود، اعتراض داشت به انفعال رهبری دیروز حزب در سربزنگاه مرداد شکست و منتقد بود به نوع سیاست و پراتیک غیرنافذ آن در سیاست روز! گروهی که دهها نفر از افراد و مرتبطین با آن عضو سازمان در قبل و بعد انقلاب شدند و هفت نفرشان نیز در زمره جان باختگان سازمان. تحت نفوذ فکری بهروز بود که ما، در زمینه بینشی و نظری، الهامبخش فکریمان را دکتر ارانی یافتیم و الگوی ایستادگی انقلابی را در روزبه جستیم! اگر قرار باشد که به معرفی تیپولوژیک از تشخص فکری و رفتاری در جنبش فدایی خلق برآئیم، در نگاه من میان چهرههای اصلی دهه چهل، قطعاً یکی از آنها بهروز ارمغانی است! تیپی سمبلیک از آن "نسلی" که خود را وقف پاسخ یابی به پرسش "چه باید کرد؟" زمانه خویش نمود؛ کسی که نماد شور و تعلق سوسیالیستی در کالبد رزمندگی انقلابی با روحیهای سرشار از کنشگری بود.
•) فراست و تیزبینیهای بهروز در شناخت از آدمها و قضاوتهای بردبارانه و در عین حال قاطع او درباره اشخاص، خصلت نمای وی بود.
- توسط یکی از دوستان فعال چپ خود در نیمه اول دهه چهل، در رابطه دیداری هر از چندی با عنصر نفوذی معروف ساواک، همان عباسعلی شهریاری معروف قرار می گیرد. این "مرد هزار چهره" در پی ارایه انواع جزوات دست چپی به بهروز، همکاری برای رساندن اعلامیه ضد رژیمی به دست افراد علاقمند را پیش می کشد و می گوید تعداد اعلامیه درخواستی، بهتر است به اندازه نفراتی باشد که برای فعالیت مناسباند! بهروز می پذیرد که تعدادی از آنها را برای چند نفر از همسایگان پست کند! وقتی در آخرهای زمستان ۴۹ آن شو تلویزیونی مشهور مقام امنیتی – ثابتی در رابطه با شهریاری را نگاه می کردیم، با زهرخندی توام با نوعی از رضایت درونی گفت: تردیدهایم نسبت به این آرسن لوپن بجا بود و مخصوصاً آن عبارت "به اندازه نفرات" او، که مرا به فکر فرو برد! هنوز دو ماه از این صحبت نگذشته بود که بهروز زهر او را چشید و در اردیبهشت ۱۳٥۰ جزو محفلی بعدها معروف به "گروه مهندسین" دستگیر شد. در جریان اعدام شهریاری در اسفند ماه ٥۴، بهروز و شهریاری چشم در چشم هم شدند!
- در محفلی از چند جوان، آقای "چوخ بختیار"ی در باب بی آیندگی فعالیت سیاسی و لزوم اجتناب از سیاست سخن می راند و در آخر نطقش هم این نصیحت که: رفتن توی سیاست، عین بلاهت است! بهروز با حاضر جوابی خاص خود برمی گردد و می گوید: آقا، این که شما می فرمائید توهین به اعلیحضرت است! و طرف، آناً جا می زند!
- پاییز سال ٥۲، با عصبانیت برایم از جریان دیدار و گفتگوی چند روز پیشترش با مهندسی یکسال زندان کشیده تعریف کرد. یارو، بعد ارائه یک تحلیل مفصل "مارکسیستی" از اقتصاد شتابان در کشور بر اثر رشد انفجاری قیمت نفت، پیشنهاد تاسیس شرکت مقاطعه کاری مشترک را می دهد و بهروز هم با همان طنزهمیشگیاش، او را بخاطر بالا بردن سطح سواد اقتصاد سیاسیاش تهنیت می گوید!
•) درخشش شادی در چشمان بهروز را کم ندیده بودم، اما رضایت خاطر و خوشحالی وی از هر یافته عملی و دیدن و شنیدن هر پیشنهاد خرد و ابتکار ولو کوچک، واقعاً جای دیدن داشت.
- حوالی نوروز ۴۷ بود که از یک مرکز غیبی، چمدانی پر از "آثار مضره" به دست من رسید. تا خبرش را با ذکر نام کتابها به او رساندم، بیکباره و از فرط هیجان گفت: پاشو کشتی بگیریم! تا آنزمان چنین رفتاری از او ندیده بودم. آن معلق زنی جوانانه، ما را جشنی شد بخاطر کشف "گنج"!
- پاییز ۴۹ صحبت در گروه بر سر دستیابی به امکانات چاپ بود که ابراهیم خلیق معمولاً کم حرف، ناگهان گفت چنین چیزی (غلطک و وردنه برای چاپ) را در کارگاه دانشگاه آریا مهر ساخته است! قهقهههای ناشی از شادی بهروز بخاطر رسیدن به امکانی تازه برای گسترش فعالیت گروه، دیدنی بود. او فضا را غرق شادی کرد تا شعف در ما دو چندان شود!
- سال ۴۹ بعد آن اخراج دو ساله که به دانشگاه برگشتم تداوم فضای اختناق در دانشگاه و لزوم شکسته شدن سکوت دانشجویان، برایم مسئله شده بود. مصاحبه شاه با اوریانا فالاچی را در روزنامه دیدم که با ژستی شاهانه گفته بود: اعتراض دانشجویی، امری است طبیعی و حتی لازم! با چینش آن چند جمله قصار در کنار هم، تراکتی ساختم و مخفیانه بر تابلو اعلانات چسباندم! دانشجویان می خواندند و پچ پچ می کردند و اولیاء دانشکده هم، فاقد توجیه لازم برای برداشتن تراوشات ذهنی شاه از روی تابلو! هفتهای نگذشت که در روز ۱۶ آذر، دانشگاه پس از دوسال اختناق و سکوت بهم ریخت! شیطنتم را با کمی احتیاط با بهروز در میان گذاشتم و او خنده کنان گفت: دو صد گفته، چون نیم کردار نیست!
•) در آنزمان که مبارزان ضد اختناق را واقعیت تلخ محدود ماندن در خود و نیز لاجرم محدود نگریها بجای وسعت نظریها تهدید می کرد، او ظرفیت چشمگیری از خود در فهم امکانات بالفعل و بالقوه مبارزه نشان می داد. ما آن زمان در وجود چند مجله وقت، نسبت به رواج غیر مستقیم "مارکسیسم لگال(قانونی)" موضع تندی داشتیم و قضاوتهایمان نسبت به جامعه روشنفکری، به تمامی از دروازه ایدئولوژیک می گذشت و مبتنی بود بر مرزکشی قاطع. بهروز هم البته، چنین بود و حتی تاثیر گذار روی بقیه! ولی اینهم یادم نمی رود که روزی از بهروز شنیدم: قلمزنان و هنرمندان فعال در مجلات و جنگهای هنری را نباید نادیده گرفت! او در عین پایبندیاش به سنجشهای نوع ایدئولوژیک محور، قایل به کشف امکانات اعتراضی در جامعه بود و برقراری این یا آن ارتباط با هر امکان. در عرصه سیاست نیز با حفظ موضع و خط خود، در پی داشتن مناسبات و تنظیم رابطه بود با همه جریانها و محافل فعال. ارتباط فردی با حلقاتی از حزب توده، امکان دسترسی غیر مستقیم به جریان "طوفان" و سازمان انقلابی حزب توده، پیوند غیر مستقیم و از طریق چند حلقه واسطه با گروه "سیاهکل"، مناسبات غیر سازمانی ولی نزدیک با فعالین اصلی شبکه دانشگاه تبریز گروه بعدی "چریکهای فدایی خلق"، ارتباطات متعدد و دیرینه با بخش تبریزی همین گروه یعنی جریان سیاسی و فرهنگی صمد بهرنگی- بهروز دهقانی – نابدل، بیانگر این بود که بهروز به وسعت می نگرد و نهضت را در وجه کلان می جوید. یک روز که با هم آواز نوع سبک جدید "جمعهها خون جای باران می چکه" از فرهاد را گوش می دادیم، از بهروز شنیدم که: این و اینان و بسیاری از رمان نویسها، شاعران و اهل تئاتر مردمی و سینماچیهایی که حرفی برای گفتن دارند، همگی با جنبشاند! همین برخورد را هم در سالهای ۴٥ و ۴۶با محافل و افراد بومی در تبریز داشت که متشخص به خصوصیت فرهنگی- ملی بودند. بهروز ارمغانی، در قوه و فعل، کلان نگر بود.
•) در عین داشتن ذهنی پیچیده و فرهنگی متعالی در مقایسه با بسیاری از همگنانش، لذت را اما در مصاحبت با مردمان فراموش شده می جست! بیشترین تفریح او را در لحظاتی دیده بودم که همراه هم پیش پینه دوزی در محلهشان می رفتیم تا از این زحمتکش "فرقهای" طنزگو، متلک پشت متلک علیه وضع موجود را بشنویم. و هربار هم شنیدن این ترجیع بند "هوپ هوپ نامه" میرزا علی اکبر صابر از او: " پول سیز کیشی، انسانلیقی آسان می سانیرسان؟" (تو ای بی پول، بپنداری به سهل، خود جزو آدم؟)! بعضی اوقات هم سری می زدیم به دکه فردی بذله گو در بازار شیشه گر خانه شهر که او را به لغزخوانی دو پهلو علیه "دستگاه" می شناختیم. بهروز در کارگاههایی که آنها را مدیریت می کرد، محرم دل و حلال مشکلات کارگران بود و سنگ صبوری برای کسانی چون آن راننده پا به سن گذاشته در آبادانی و مسکن تبریز! پول را به معنی واقعی کلمه، مشترک با همه دوستانش می خواست. از اینکه رفیقی مشکل مالی داشته باشد و او بی خبر بماند، سخت ناراحت می شد. هیچوقت پول اضافه نمی آورد، حال آنکه درآمد خوبی هم داشت! با نشان دادن بیشترین روحیه تعاون از خود، همه داشتههایمان در گروه و شبکه را جمعی می خواست. ما را هم، این چنین بار می آورد. یکی از روزهای پاییز سال 49 همراه هم رفتیم مرند برای سرکشی حد پیشرفت کارهای منزل نوساز کاظم سعادتی که مهندسیاش با بهروز بود. موقع خداحافظی که رسید جر و بحث بین این دو نفر بالا گرفت! اصرار از کاظم برای تحویل گرفتن پاکت پول توسط بهروز، و امتناع این یکی از پذیرفتن وجه و با تکرار پشت سرهم: یعنی چه، برای چه؟! غلبه نهایی از آن بهروز شد و آنهم درست در همان روزی که ته جیبش را نیز مصرانه دراختیار من گذاشت چون می دانست که پول لازم دارم! وقتی رسیدیم خانه، خنده کنان مرا اطمینان داد که می تواند با قرض از مادر تا آخر برج را سر کند!
•) مدیریت توانمند بهروز در کارگاههای ساختمانی و خلاقیتهایش در ریزه کاریهای فنی امورات شرکتی، مورد توجه خاص روسای شرکتها بود. او همزمان در کار مدیریت، محاسبه، نقشه خوانی و پیاده کردن نقشه می شد و گاه حتی مشارکت در کارˏگل. زندانیان سیاسی همبند بهروز، بیاد دارند طراحی و ساختن آن حوض یادگاری در زندان توسط او را! استخدامش در بیست و پنج سالگی روی بورس بود و به خدمت گرفته شدنش، سوژه رقابت بین چندین صاحب پروژه! او اما با حقوقی بمراتب پایین تر از کار در شرکتهای خصوصی، استخدام دولتی را برگزید. هم از این نظر که بخاطر کار سیاسی علاف بیابانها نشود و از قلب تپنده شهر دور نماند و هم اینکه سرمایهدار صاحب کار، مخل استقلال عملش نگردد! پشت چهره آرام وی استعداد فراوانی از طغیان علیه آمریت نهفته بود و همیشه هم آماده برای رودررویی و ایستادگی در برابر زور. ابراز اعتراض به اجحاف و مبارزه علیه تعدی، سرشته وجودش بود! همه چیز و هر اقدامی از امورات شغلی، پول، روابط و علایق، و حتی ازدواج را در نهایت با الزامات مبارزاتی تعریف می کرد. هر جا هم که تناقض و تضادی در این رابطهها رو می آمد، همانا الزامات مبارزه سیاسی بود که انتخاب نهاییاش را رقم می زد و بهر قیمتی هم که می خواست تمام شود. چنین برخوردی شاید با معیارهای "عقلگرایانه" و فردگرایانه نسل کنونی پذیرفته نباشد، اما آنزمان و به زمانه ما، عین ارزش بود و در زمره والاترین ارزشها!
•) اواخر پاییز ۴۹ بود که بهروز از نادر معین زاده می شنود که اگر کسی آمادگی الحاق به کار تدارکاتی چریکی را دارد می تواند وصل آنهایی شود که هم اینک مشغول چنین کاریاند. مقطعی که تامین ذخایر انسانی برای تداوم مبارزه مسلحانه، در مرکز مباحث روز قرار گرفته بود. برای من، تا به امروز هم معلوم نشده که منبع این درخواست، غفور حسن پور همشهری و همفکر دوره دبیرستانی نادر بوده یا که عباس مفتاحی هم دورهایاش در پادگان آموزشی افسر وظیفهها. خود نادر با مبارزه مسلحانه موافقت نداشت و بهروز هم البته درگیر آخرین تردیدهای ته کشیدهاش نسبت به آن. با اینهمه اما، هر دو به صداقت عمل کرده بودند. بهروز این موضوع را با چند نفری از گروه و البته بطور انفرادی در جریان گذاشت. میان ما تحرکات فکری در این جهت رو به شتاب داشت که دو واقعه تقریباً همزمان "حماسه سیاهکل" و حمله شاخه تبریز چریکهای شهری به کلانتری واقع در خیابان شهناز تبریز صورت گرفت که بکلی غافلگیرمان کرد! با حدس قریب به یقین می دانستیم که این یکی عملیات کار چه کسانی است اما سراغشان نرفتیم. این همانا مفاد جزوه "ضرورت مبارزه مسلحانه و رد تئوری بقاء" پویان بود که کارش را کرد و همه ما و مخصوصاً بهروز را به تصمیم قطعی برای گام گذاشتن در مبارزه مسلحانه رساند. پس از قتل فرسیو، فعالیت ما در خدمت این مبارزه و درسمت پیوستن به گروههای آغازگر اقدام مسلحانه قرار گرفت. خانه مشترک بهروز تازه داماد با سارا جوشنی تازه عروس، بدل به چاپخانه شبانه روزی انتشارات "چریکهای فدایی خلق" گردید و همه شبکه ما، دست اندر کار پخش اعلامیههای آنها در سطح گستردهای از تبریز و آذربایجان، گیلان، اصفهان و تهران شد! بهروز در مرکز این فعالیتها بود. به جرئت می توانم بگویم که سهم ما در توزیع اعلامیههای چریکها در آن مقطع آغازین جنبش مسلحانه اگر بیشتر از خود آنها نبوده باشد کمتر نبوده است! آنزمان خبر نداشتیم که رفقایی مانند رفیق اندیشمندی چون پویان نویسنده همان جزوه، خود دست اندر کار پخش اعلامیههایند و گروه چریک فدایی در معرض از دست دادن نا بهنگام و غیر قابل قبول رهبرانش!
•) تا "رد تئوری بقاء" را خواندیم، "ارشمیدسوار" و بی هیچ القایی در یکدیگر، دستجمعی بر آن شدیم که پاسخ را یافتهایم و مسئله چندین ساله خود را جواب گرفتهایم؛ همانی که در جزوه آمده بود! اینکه: الحاق "گروههای همجوار" و تاسیس حزب از دل چنین الحاقی، فقط و فقط از دل تعرض انقلابی گروه پیشاهنگ می گذرد. ایده مبارزه مسلحانه البته از یکسال و نیم قبل بین ما مطرح بود و بر سر آن با همدیگر بحث و جدلهای مکرر داشتیم و چند نفری از ما از جمله ابراهیم و من دارای گرایشی بیشتر به آن. بهروز اما، هنوز متقاعد نبود و از خود مقاومتهایی نشان می داد. و این بدانمعنی بود که گروه ما هنوز هم مبارزه مسلحانه را قبول نداشت! اما با رسیدن این جزوه، دیگر خود را با این مشی تنظیم و تعریف کردیم. در همان دو سه ماهی که تا دستگیری بهروز فاصله داشتیم، آمادگی برای اقدامات مسلحانه به مشغله جدی گروه بدل شد. در کنار کار روشنگرایانه وسیع سیاسی، بر تهیه مواد آتشزا و نیز تهیه سلاح متمرکز شدیم و قرار گذاشتیم با تکیه بر آشناییها و امکانات من در نوار مرزی کردستان، سلاح تهیه کنیم. به اعتبار مالی بهروز، برای یکی از دوستان کرد من که در کار فروش پارچه در روستاهای بانه کردستان بود، معادل قیمت تقریبی ده قبضه کمری توپ پارچه خریدیم تا او هم در ازاء وجه آن برایمان سلاح بخرد. مدت کوتاهی نگذشته بود که "بهروز" خلیق و بهروز ارمغانی در ارتباطهای متفاوت از هم دستگیر شدند و بعدش هم من و محمد حداد پور خیابان و قربانعلی عبدالرحیم پور( مجید) و چند رفیق دیگر از گروه ما و حول و حوش آن، در رابطه با افشاگری گسترده علیه جشنهای 2500 ساله گیر ساواک افتادیم. آن کاکا هم سلاحهای گویا تهیه شده را دوباره به فروشندهاش در عراق پس داد! این موضوع در بازجوییها پنهان ماند و جور آن تعهد مالی در برابر بازرگان پارچه فروش را هم پدر من کشید!
•) بهروز و من در رابطه با دو پرونده مستقل از هم، هر یک به دو سال زندان محکوم شدیم و حبس را نیز در زندانهای متفاوت از یکدیگر به پایان بردیم. نه او و نه هیچیک ازدستگیر شدگان گروه ما، در بازجوییهایشان از موجودیت آن و ارتباطات و فعالیت گروهیمان چیزی نگفتند. اگرچه با بهروز در یک زندان نبودم ولی راجع به وضع و موقعیت او در دوره حبس چیزهایی می دانستم، هم از خودش و هم از دیگران شنیده بودم. پرونده او و هم دانشکدهایهای قبلیاش به پرونده "گروه مهندسین" مشهور شد. این "گروه" چه بخاطر اشتهار به داشتن خط "تودهای" و چه روحیه انفعالی در اکثر عناصر آن، و بویژه در فضای پر شور و رادیکال زندانهای آن مقطع، وجهه چندان خوبی در زندان نداشت. بهروز اما در چنین شرایطی با آنکه خود دیگر به تمامی در موضع مبارزه مسلحانه بود و نیز دلخور و ناراضی از عملکرد بیشتر هم پروندهایهایش، جوگیر نشد و حفظ ظاهر در رابطه با پلیس را اولویت نخست خود بر گزید! انتخاب سنجیدهای کرد: از یکسو برقراری روابط تنگاتنگ ولی نه چندان نمایان با کادرهای "چریک فدایی" و خواندن جزوات درون زندان و آخرش هم انتقال ریزنویسهای جزنی به بیرون، و از سوی دیگر دور نگهداشتن خویش از تیررس نگاه پلیس. او حتی در پی برخی تندرویهای مجاهدین، خروج از کمون را در پیش گرفت اما فقط و فقط مشروط به عدم مخالفت تشکیلات فدایی در زندان با اقدام او. به پرویزنویدی گفته بود که اگر رفقا لازم بدانند بلافاصله به کمون بر خواهد گشت! ولی مسئولین تشکیلات سازمان در زندان که بو برده بودند قصد او آزادی بی درد سر و پیوستنش به سازمان است، مخالفتی با تصمیم او نکردند! اقدام مهمی که بهروز در طول زندان انجام داد، شناسایی کسانی بود در موضع "فداییان خلق" با محکومیتهایی کوتاه مدت! او در پی مخفی شدن، چندین نفر از همین رفقا را وارد شبکه سازمان کرد!
•) از زندان در آمده بودیم که همدیگر را در اوایل پاییز 52 دیدیم. برای هر دو ما روشن بود که تصمیم چیست: الحاق به سازمان در اولین امکان! قرار شد که افراد قابل دسترس از آن گروه قبلی، هر کداممان طی نوشتهای مسیر طی شده را بررسی و نقد کنیم. در نشست بعدی، نوشتهها خوانده شد. تا آنروز چیز خاصی به قلم بهروز ندیده بودم، ولی وقتی او متن خود را با بغضی نمایان در گلو به پایان برد، میخکوب در جایم مسحور او و نوشتهاش شده بودم. دستنوشتهای معرکه، هم در مضمون و هم در نثر! نقدی کوبنده و نافذ، با قلمی بس زیبا و شیوا. او را به مهندس بودن کاردان و تبحر در ریاضیات می شناختم اما نه به داشتن دستی هم در نوشتار ادبی! انتظارم این بود که در نوشتهاش نگاهی گذرا داشته باشد به گذشتهمان و ارایه تحلیلی از وضع لحظه و بعدش هم تاکید بر انتخاب و تصمیم اکنونی خود و خودمان. او اما در آن نقد با نقب زدن به عمیقترین احساسات و ادراکات خویش و با صداقتی آموزنده، به انتقاد از خود نسبت به رفتار و عملکردش در گروه و جنبش برخاسته بود. دقیق تر، تصفیه حساب رادیکال با گذشته! او با انتقاد به تردید کردنهایش در سالهای 48 و 49، از نقش بازدارنگی خویش در بروز و ظهور ظرفیت عمل انقلابی گروه نوشته بود و با صمیمیتی شگرف، فردیت خود را با عنوان "خود خواهی خرده بورژوایی" به باد انتقاد گرفته و ماندنمان در روابط محفلی و عملکردهای آن را عمدتاً با تقصیر و قصورات خودش توضیح می داد. نوشته از اینکه در آن برهه پیش از سال 50، ما دچار محافظه کاری شدیم حال آنکه گروههای دیگر با مایه گذاری در زمینه نظر و عمل انقلابی پیش رفتند، ابراز شرم کرده بود. جوهر نوشته، بروز نارضایتی جانکاه بهروز بود از عملکردش در آن دو سال پیش از شروع "سیاهکل" و زیر علامت سئوال قرار دادن صلاحیت خود در هدایت گروه! حال آنکه، در آن لحظه اولین احساس من و یقین دارم نیز از آنˏ خلیق، این چنین بود: بر سر جایت بمان رفیق، صالحتر از تو سراغ نداریم! بهروز با برخوردش نشان داد که رهبری، حق و وظیفه اوست! و من متاسفم که چرا نوشتاری از بهروز طی آن مدتی که درون سازمان به فعالیت شبانهروزی مشغول بوده در دست نیست. آیا وجود داشت ولی در جریان یورشها از بین رفته است یا که غرق شدنش در پراتیک سنگین تشکیلاتی او را از وظیفه نوشتاری باز داشته بود؟ نمی دانم ولی فکر کنم دومی باشد. بجز آن نوارهای گفتگو بین سازمان و مجاهدین خلق تغییر ایدئولوژی داده که او را همراه حمید اشرف می بینیم و نیز روایات شفاهی اگرچه قابل اتکاء از او، افسوس که هیچ چیز نوشتاری از بهروز باقی نمانده است.
از جایگاه تجربه تاریخی فعلی، در رابطه با نگاه فکری ناظر بر نوشته نقادانه آن روز بهروز، امروز می توان نگاهی داشت دیگرگونه و چه بسا در چالش با آن. اما آنجا که موضوع داوری تاریخی در میان باشد، تاریخ را وحدت آدمی با خود و یگانگی بلورین با روح تحول زمانه است که می نویسد. رفتار آنروزین بهروز و بهروزها، ارزش معنوی فرازمانی دارند!
•) در آن چند ماه پاییز و زمستان ٥۲ ، ملاقاتهایمان کاملاً حساب شده و با مضامین مشخص بود. ریزنویسهایی را که هر دو ما از زندان بیرون آورده بودیم، درشت نویسی می کردیم تا به سازمان برسانیم. در فکر تهیه و جمع آوری پول بودیم. با چک کردن افراد مستعد پیرامون خود رابطهها را تنظیم می نمودیم تا با وصل به سازمان، در بیشترین استعداد به آن بپیوندیم. و بویژه، متمرکز بر جستن راه ارتباط گیری با سازمان بودیم. در این دوره خاص، رابطه دهساله بسیار نزدیک ما با همدیگر، ما را دیگر مجال چندانی برای دیدارهای عاطفی مداوم نمی داد. با اینهمه، وقتی از کارگاه ساختمانی تحت مدیریتش در ایذه جنوب به تهران می آمد، منهم میهمان ناخوانده خانهای می شدم حوالی خیابان سعدی که در آن همسرش سارا با بهزاد کوچولو سکونت داشت. بهزاد تازه تازه داشت راه می رفت و با پا گذاشتن به سه سالگی، زبان به حرف گشوده بود. این پسرک دوست داشتنی حاصل ازدواجی بود دور از چشم بسیاری از اطرافیان بهروز و از جمله خانواده او. ازدواجی با عاملیت عاطفه و علاقه بین پدر و مادر بهزاد، اعتبار رضا جوشنی در خانوادهاش و نیز وام گیری جواهرات از مادر من برای جلوه دادن به آن سفره عقد مختصری که در املش گیلان برگزار شد! روزی در آن خانه "آینده نامعلوم" بودم و شاهد بازی شطرنج بهروز با بهزاد و زیر نظر داشتن نگاه تحسین آمیز و پر از لذت پدر به دستان کوچک فرزند. ساعتی بعد با هم از خانه بیرون زدیم. هیچ یادم نمی رود آن روز را که روز پخش دفاعیات گلسرخی و دانشیان از تلویزیون بود. بهروز خیلی گرفته به نظر می رسید. پرسیدم: مسئلهای در بین است؟ بعد از کمی سکوت گفت: آره، فکر این پسره وروجک دست ازسرم بر نمی دارد! فهمیدم که بهزاد را می گوید! و بعدش هم گفت: از زیاد بوسیدنش هم وحشت دارم، وسوسه کننده است! او نمی توانست عاطفه و مهر پدری را پنهان کند، ولی این را هم نمی خواست که در بودنش برای بهزاد معنی شود!
•) در همین ماه اردیبهشت بود به سال ٥۳ که بازداشت دوباره من پیش آمد. بازداشتی که هر دو ما پیش بینیهایی در بارهاش داشتیم! او را در جریان رابطهای ناگزیر با هستهای معتقد به مشی مسلحانه گذاشته بودم و احتمال خطر ورود ضربهای پیشرس را هم حدس می زدم. رابطهای ازطریق برادرم با آن، که البته بعد بازداشت برایم روشن شد که هستهای بوده دارای رابطه ارگانیک با سازمان به مسئولیت مرضیه احمدی اسکویی! بعد چند ماه و در اولین امکان ملاقات، از طریق پدرم به بهروز رساندم که بهرنحوی که میسر است مخفی شود. او که در این زمان بلاخره رابطهاش با سازمان از طریق موحدی پور و در اواسط تابستان برقرار شده بود، اوایل پاییز 53 بطور قطع مخفی گردید. بهروز بعد اختفاء، در اندک زمان در ارتباط مستقیم با مرکزیت سازمان قرار گرفت و پس از مرگ علی اکبر جعفری، جایگزین او در مرکزیت سازمان شد. نمونهای سراغ نداریم که رفیقی بعد ورودش به سازمان بتواند با این چنین سرعتی مسئول شاخه شود، در مرکزیت سازمان بنشیند و خود را تا مقام دوم سازمان بر کشد. او اما شایستگی این را داشت. من این زمان را در زندان بودم و در نتیجه نه در آن موقعیتی که بتوانم راوی زیست یکساله و نیمه بهروز("محمد") در سازمان باشم تا گزارشگونه حاضر را با واپسین پردههای زندگی او پایان برم. این دیگر، بر عهده رفقایی است که آن دوره را با او بودهاند و خوشبختانه برخی از اینان چون "مجید" عبدالرحیم پور که از سال ۱۳۴۷ تا آخرین دیدارش با بهروز به عصر هنگام روز ۲۷ اردیبهشت ۱۳٥٥در رشت با او و تحت مسولیت وی بوده است، همت کرده و در این زمینه حرف دل گفتهاند. امید که این یاران بیشتر از اینها بنویسند. و نیز این آرزو که شاهد همت و دست به قلم بردن کسانی باشیم که از او خاطراتی دارند. من طی این سالها، کم برنخوردهام به آنانی که در آن دوره با بهروز بودهاند، یا تحت مسئولیت وی، یا در مناسبات با او، و یا که تماسهایی فقط در حد دیدار. جملگی آنها اما بهنگام بیان تجربه و شناخت خود از بهروز، بی هیچ استثنایی بر صلابت شخصیت، کاردانی، صمیمیت و آگاهیهای او انگشت گذاشتهاند و همگیشان نیز بزرگ داشتهاند خاطره این بزرگمرد را!
* * *
بهروز فعالان زیادی را جذب و وارد سازمان کرد و در تحولات فکری و سیاسی و تشکیلاتی آن، بویژه در فاصله بهار ٥۴ تا بهار ٥٥ نقشی بزرگ ایفاء نمود. او در مدیریت دوره گذار سازمان از مشی نظامی- سیاسی به سیاسی- نظامی و تدارک ورود به حزبیت سیاسی، تاثیری ماندگار از خود بر جای نهاد.
بهروز درست چهل سال پیش در روز ۲٨ اردیبهشت ماه بود که جان بر سر پیمان نهاد. کسی که با مرگش، فقط هم بعد گذشت سه ماه از جان باختن چریک اندیشمند - حمید مومنی، تنهایی فرمانده حمید اشرف در رهبری سیاسی و تشکیلاتی سازمان را بیشتر کرد. هر سه اینها رفتند و در پسا و پیش همه آن سرفرازانی که، به توصیف شاملو "در سواحل برخورد به زانو درآمدند بی که به زانو درآیند"!
دیدگاهها
بادرودوسلام گرم خدمت رفیق…
بادرودوسلام گرم خدمت رفیق بهزادکریمی .چون فرمودیدرفیق بهروزارمغانی طبع شوخی داشتنداین خاطره هم لطفی دارد.مادربزرگی داشتم که رفیق پویان رابه خوبی میشناخت حال ازکجا بماند.دایم رژیم شاه رانفرین میکردکه چگونه چنین جوانی راکشته است .عکس رفیق ارمغانی راکه نشانش دادم وگفتم این هم رفیق پویان بودیکهومثل ابربهارشروع کردبه گریه کردن وبازنفرین کردن رژیم پهلوی.شایدمردم عامه به اسم نام فرزندان غیورمیهنشان رانشناسندولی زندگیشان به آنها آموخته که مهرفرزندان میهن رابایدنگاه داشت
یادش گرامی .در تاریخ فداییان…
یادش گرامی .در تاریخ فداییان مانند او بود و هست و امیدکه آیندگان هم چنین نقراتی را درصفوف خود داشته باشند.
افزودن دیدگاه جدید