مسعود، جمشید از آن لحظات که شما را می بردند، از آن لحظات بگوئید. غم بی پایان با بی خبری از شما فزونتر می شود؟ از آن لحظات بگوئید؟
پرسشها بی پاسخ می مانند، پرسش های بی پاسخ. چون آن ها دیگر نیستند که پاسخ دهند، آنانی هم که آمر و عامل بوده اند، پنهان میکنند. اما پرسشها ول کن نیستند، جواب می طلبند. پس هر کس می تواند بنا به برداشت خود پاسخی دهد که همه حقیقت نباشد، ولی عناصری از حقیقت را در خود داشته باشد. در اینجا و در این شب هم پرسش ها از دو یار و همراه از میان رفته ام، و هم پاسخ ها از من است. پرسش های من از آنها و پاسخهای آنها از من. هم پرسش ها و هم پاسخ ها از من. مگر غیر از این چاره ای هست؟
مسعود، جمشید از آن لحظات که شما را می بردند، از آن لحظات بگوئید. غم بی پایان با بی خبری از شما فزونتر می شود؟ از آن لحظات بگوئید؛
چشمان زلال پر از صداقت جمشید، چشم در چشم، می گویند: غم بی پایان شما، غم بی پایان من هم هست. من در کلمه کلمه اخرین نامهام، غم و غصهام را از پایان زندگی حک کردهام. ما هنوز در اغاز بودیم و خود را صاحب حق زندگی و کار و کاشت و برداشت و شادی و آزادی می دانستیم. علاوه براین، چشم هایی پر از عشق و دوستی، در ذوق تماشای زندگی ما بودند. دریغ!
مسعود سری به تأیید تکان می دهد و با لطافت و لبخند همیشگی اش می گوید: غم من از غم جمشید افزون نباشد، کمترنبود گرچه توان نوشتن را هم از دست داده بودم و غصهام را در دل پنهان داشتم. ترک دامون و نگار، دو غنچه نوشکفته زندگی مشترکمان، رنجم از ترک جهان را مضاعف می کرد.
می گویم خطایی داشتیم و غافلگیر شدیم؟
مسعود با جلو آوردن سرو صورت و پیشانی و با لبخند همیشگی بر لب می گوید خطا و غافلگیری در زندگی کم یا زیاد همراه ماست؛ اگر خطا نبود، دیالکتیک و شناخت و ابطال پذیری نیز نبودند. خطا هست، ناگزیر است اما مهم این است که نگرش انتقادی نیز باشد. بخصوص زندگی در عالم و جهانهایی که انسان آفریده است.
جمشید با چشمان زلالش می گوید: جهان زبان، جهان موسیقی، جهان شعر، جهان علم، جهان اهداف و آرمان های اخلاقی، برابری، آزادی و یاری به ضعیفان*. این آفرینشها را می بینیم؛ انسان دوستی را می بینیم؛ مجازات و ممنوعیت های دستگاه های بیرحم قدرت ضد دموکراتیک را هم. به بیرحمی ها و خاطرات از آنها در بندهای سیاسیون در زندانهای مختلف در سراسر کشور و در زمان سلطنت پهلوی، اشاره داری. قبل از آن هم بود، بعد از آن هم. آن جهانهای پر از زیبایی را می ستاییم و از این شکنجه گاه ها، زندانها و قتل گاهها، هراس داریم مثل هر انسان معقول دیگر.
می گویم درانتخابمان، به هراس کم بها دادیم و آن طرف را نشانه کردیم؟ جهان ما، جهان نامدار سالاری نبود؟
چشمان جمشید اشاره می کنند: نه! نامدار سالاری نیز مربوط به قدرتپرستی است. ما برای نامدار شدن دل به جهان دلبرمان ندادیم. جهان ما، یکی از جهان های آفریده بشر، جهان اخلاق و آزادی و عدالت و تساوی طلبی است. جهانی که تصمیم در آن باره، با مرگ و زندگی دیگر آدمیان سرو کار دارد. در زندگی، مسئول اختیار کردن و یا رد کردن قوانین و اخلاق خود مائیم. هراس هست. مسئولیت هم هست.
مسعود به فکر فرو رفته، قول هیپیاس سوفسطایی بشردوست قرن پنجم پیش از میلاد در یونان را به یاد می اورد که میگوید: "ما همگی خویشاوند و همشهری و دوستیم و اگر بر طبق قانون عرف هم چنین نباشد، بر حسب طبیعت، همگی، کسان هم هستیم، شباهت های ما نمودار خویشاوندی مان است ..."؛ حرکات دست و سر مسعود نشان می دهند که او حیران است که با این خویشاوندی همگانی، جایی که می بایست کمتر رنج و درد باشد، رنج و درد بیشتر و جایی که می توانست خوشی و لذت بیشتر باشد، لذت کمتر و جایی که لازم نیست آسیب و زیانی باشد، آسیب و زیان فراوان**. هراس هست. مسئولیت هم هست.
می گویم چه سود؟ احساس مسئولیت شما و بسیاری عزیزان دیگر، حاصلش غمی بی پایان!
مسعود با نگاهش می گوید انتخاب ما غم بی پایان نبوده است. در غم بی پایان نیز ما مسئول نیستیم. انتخاب ما اخلاق و آزادی و عدالت و تساوی همگانی بوده است.
چشمان جمشید میگویند: یا جهانی با اخلاق و آزادی و برابری و تساوی همگانی، یا قدرت پرستی و نابرابری و استبداد و تاریک اندیشی. این انتخابی ناگزیر و اجتناب ناپذیر است. این انتخابی تاریخی و جهانی است و در برخی نقاط جهان به پیروزیهای بزرگ دست یافته و شادی و برابری و آزادی آفریده است. در میدانی پیروزی، و در میدانی شکست را شاهدیم.
میپُرسم انتخاب ناگزیر یعنی غم بی پایان ناگزیر، در نسل های آتی با جانبازی های مسعود ها و جمشید های دیگر؟
نگاه جمشید حرف می زند: من این غم بی پایان را برای هیچ کس آرزو نمیکنم. شادی و شعف آتی از پیروزی آزادی و عدالت را خواهانم برای همگان.
مسعود با چهرهای شفاف و شکفته پیام میدهد که توسعه اخلاق و خواست آزادی و عدالت و البته تجربه اندوزی و نگرش انتقادی در این راه، سبب کاهش غم بی پایان نیز هست.
به جمشید و مسعود نگاه می کنم، دیگربه سلاحی باور نداریم جز زبان، که بر اثر آن همپذیری و احترام به حق غیر چون ارج به حق خود، همگانی و باور و مذهب، غیر عمومی و امر شخصی می شود و بر بنیاد این فرهنگ، هیچکس مجاز نمی داند محدویت آزادی کس دیگر را. با سلاح زبان، فرهنگ می شود که جان و مال و آزادی فرد و احترام به حقوق و حیثیت او ارزش بنیادین و خدشه ناپذیر است؛ آن هنگام است که هزینه اهداف و آرمان های انسان دوستانه، غم های بی پایان نخواهد بود. این هزینههای گزاف است که وطن ما را به مرز نابودی کشانده و امید را از جوانان و سالمندان و پیران ما، از ملت ما سلب کرده و زندگی همگانی را تلخ.
---------------------------
* و ** به نقل از «جامعه باز و دشمنان آن»، اثر کارل پوپر – ترجمه عزت اله فولادوند
دیدگاهها
نادر عزیز، چه نجوای…
نادر عزیز، چه نجوای اندیشمندانه در گفتگوی آرزومندانه دیگربار با دو یاری که، زیست مبارزاتی با انان را در انبان داری و ترا عاطفی - هشیار نگه می دارد. پرسشگری از بغرنجی درهم بودگی اخلاق و فرهنگ و سیاست! سخن گفتن از تلخی خطای ناگزیر در هنگامه عمل اجتماعی و سیاسی و نقد نیازین هر انتخاب و رفتاری که داشته ایم و برهه ای از ما را می سازد. رفتن در مسیر سیاست بی مراجعه مکرر و دم به دم به چیستی هدف و چرایی راه برگزین شده، ولو ناخواسته فرورفتن در مانداب فرومایگی سیاسی است! سیاست برای انسان است و به گفته بسیار خردمندانه ارسطوی فکور، ناچاری عمل این "حیوان سیاسی"! اگر تو رها از خنده های مسعود و زلالی چشمان جمشید بودی، دیگر نادر نمی بودی و از در ندرت نبودن درد انسان و جامعه انسانی چنین رنج نمی بردی. شانس دیدار مسعود انصاری را نداشتم، ولی جمشید سپهوند - این در صداقت و شهامت را - از نزدیک و بسیار نزدیک تجربه کرده و فهمیده بودم. درخشش راستگویی و یگانه کرداری بلورین در چشمان جمشید مرا نیز همانند تو رها نکرده است. پس خنده ای هم که از منصور در ذهنت نقش جاودانه بسته است تا هستی و خواهی بود رخت بر نخواهد بست. بنویس و بنویسیم از رفتگان برای ایندگان، که میسر نمی شود مگر به واکاوی نگاه و رفتار نسلی که بودیم برای گفتن حقیقتی که فهم ماست به نسل های پسین. همت بلند و وفاداری باقی.
افزودن دیدگاه جدید