رفتن به محتوای اصلی

رقابت اجتناب ناپذیر آمریکا، چین و تراژدی سیاستهای قدرتهای بزرگ

رقابت اجتناب ناپذیر آمریکا، چین و تراژدی سیاستهای قدرتهای بزرگ

نویسنده تاکید دارد که پس از بروز اختلافات بین چین و اتحاد شوروی در میانه راه جنگ سرد، ایالت متحده برای مهار شوروی از این اختلافات استفاده کرد و در جلب چین به اردوی غرب تلاش کرد. به آن کشور پر و بال داد تا اردوی غرب در مقابل اردوی شرق به سرکردگی ابر قدرت اتحاد شوروی تقویت شود و این سیاست را در طول جنگ سرد ادامه داد. نیکسون در یک سفر تاریخی به پکن در سال 1972 با مائو دیدار کرد و فصلی تازه از روابط با چین را گشود. در دوران جنگ سرد چین کشوری بود به لحاظ اقتصادی ضعیف و دست کمک آمریکا را به گرمی فشرد و از فرصتها استفاده بهینه کرد. نویسنده معتقد است که سیاست حمایت از چین در دوران جنگ سرد به تعبیری "مار در آستین پروراندن" بود ومی بایست به این سیاست حمایتی با پایان یافتن جنگ سرد خاتمه داده میشد. وی معتقد است که اکنون چین به قدرتی تبدیل شده است که عملا در رقابتی تنگاتنگ بر سر نفوذ در مناطق مختلف و در نهایت قدرت برتر اقتصادی-نظامی آمریکا را به چالش کشیده است. وی معتقد است که علیرغم نظر کارشناسان که خطر جنگ سرد را گوشزد میکنند، جنگ سرد دوم عملا آغاز شده است. با هم پای صحبتهای نویسنده بنشینیم – مترجم.

-------------------------

سه دهه پیش، جنگ سرد پایان یافت و ایالات متحده پیروز شد و تنها قدرت بزرگ این سیاره شد. با بررسی افق تهدیدها، به نظر می‌رسید که سیاست‌گذاران ایالات متحده دلیل چندانی برای نگرانی نداشتند - بویژه در مورد چین، کشوری ضعیف و فقیر که بیش از یک دهه با ایالات متحده در برابر اتحاد جماهیر شوروی همسو بود. اما نشانه‌های شومی وجود داشت. چین تقریباً پنج برابر ایالات متحده جمعیت داشت و رهبران آن اصلاحات اقتصادی را پذیرفته بودند. میزان جمعیت و ثروت پایه های اصلی قدرت نظامی هستند، بنابراین این احتمال جدی وجود داشت که چین در دهه های آینده به طور چشمگیری قویتر شود. از آنجایی که یک چین قدرتمندتر مطمئناً موقعیت ایالات متحده در آسیا و احتمالاً فراتر از آن را به چالش می کشد، انتخاب منطقی برای ایالات متحده بطور روشن کند کردن رشد چین بود.

آما ایالات متحده در عوض، چین را تشویق کرد. با تحت تأثیر قرار گرفتن تئوری‌های نادرست درباره پیروزی اجتناب ‌ناپذیر لیبرالیسم و ​​منسوخ شدن درگیری‌ قدرت‌های بزرگ، هم دولت‌های دموکرات و هم جمهوری‌خواه سیاست تعامل را دنبال کردند که منجر به کمک کردن به چین برای ثروتمندتر شدن میشد. واشنگتن سرمایه گذاری در چین را ترویج کرد و از این کشور در سیستم تجارت جهانی استقبال کرد و فکر میکرد که این کشور به یک دموکراسی صلح طلب و بازیگر مسئول در نظم بین المللی تحت رهبری ایالات متحده تبدیل می شود.

البته این خیال هرگز محقق نشد. چین با فاصله گرفتن از پذیرش ارزش‌های لیبرالی در داخل و وضعیت موجود در خارج، بیش از پیش سرکوب‌گرتر و جاه‌طلب‌تر شد. به جای ایجاد هماهنگی بین پکن و واشنگتن، تعامل نتوانست از رقابت جلوگیری کند و پایان دوران موسوم به تک قطبی را تسریع بخشید. امروز، چین و ایالات متحده در شرایطی محبوس شده‌اند که فقط می‌توان آن را یک جنگ سرد جدید نامید، رقابت امنیتی شدیدی که بر همه ابعاد روابط آنها تأثیر می‌گذارد. این رقابت سیاستگذاران ایالات متحده را بیش از جنگ سرد اولیه آزمایش خواهد کرد، زیرا چین احتمالاً هماورد قدرتمندتری نسبت به شوروی در دوران اوج خود خواهد بود. و این جنگ سرد به احتمال زیاد حاد می شود.

هیچ کدام از اینها نباید تعجب آور باشد. چین دقیقاً همانطور که واقع گرایی پیش بینی میکند عمل میکند. چه کسی می تواند رهبران چین را به دلیل تلاش برای تسلط بر آسیا و تبدیل شدن به قدرتمندترین دولت روی کره زمین سرزنش کند؟ مطمئناً نه ایالات متحده، که برنامه مشابهی را دنبال کرد و به یک هژمون در منطقه خود و در نهایت امن ترین و تأثیرگذارترین کشور جهان تبدیل شد. و امروز، ایالات متحده نیز همانگونه عمل می کند که منطق واقع گرایانه پیش بینی می کند. این کشور که مدت‌هاست با ظهور دیگر هژمون‌های منطقه‌ای مخالف است، جاه‌طلبی‌های چین را یک تهدید مستقیم می‌بیند و مصمم است که ادامه رشد این کشور را بررسی کند. نتیجه اجتناب ناپذیر، رقابت و درگیری است. و این خود تراژدی سیاستهای قدرتهای بزرگ است.

با این حال، آنچه قابل اجتناب بود، سرعت و میزان رشد خارق‌العاده چین بود. اگر سیاستگذاران ایالات متحده در دوران تک قطبی به سیاست موازنه قدرت فکر می کردند، میبایست سعی می کردند رشد چین را کند کرده و شکاف قدرت بین پکن و واشنگتن را به حداکثر برسانند. اما زمانی که چین ثروتمند شد، جنگ سرد آمریکا و چین اجتناب ناپذیر بود. رویکرد تعامل ممکن است بدترین اشتباه استراتژیک باشد که کشوری در تاریخ معاصر مرتکب شده باشد. هیچ نمونه قابل مقایسه ای از یک قدرت بزرگ وجود ندارد که فعالانه به ظهور یک رقیب همآورد کمک کرده باشد. و اکنون اقدام برای انجام خیلی کارها در این مورد دیر است.

رئالیسم جادویی

به زودی پس از انشعاب چین و شوروی در دهه 1960، رهبران آمریکا به این دلیل که چین قدرتمندتر بهتر می تواند به مهار اتحاد جماهیر شوروی کمک کند عاقلانه برای ادغام چین در نظم غرب و کمک به رشد اقتصادی آن تلاش کردند. اما پس از پایان یافتن جنگ سرد این سوال مطرح شد که اکنون که دیگر نیازی به مهار مسکو نیست سیاست گذاران ایالات متحده چگونه باید با چین برخورد کنند؟ سرانه تولید ناخالص داخلی (GDP per capita) چین یک هفتاد پنجم اندازه ایالات متحده بود. اما با توجه به مزیت جمعیتی چین، باید این امر در نظر گرفته میشد که اگر اقتصاد این کشور در دهه های آینده به سرعت رشد کند، می تواند ایالات متحده را در عرصه قدرت اقتصادی تحت الشعاع قرار دهد. به زبان ساده، عواقب یک چین به طور فزاینده ثروتمند برای توازن قدرت جهانی بسیار زیاد بود.

از دیدگاه رئالیستی، چشم انداز چین به عنوان یک غول اقتصادی یک کابوس بود. رشد چین نه تنها به معنای پایان تک قطبی میبود بلکه یک چین ثروتمند مطمئناً ارتش قدرتمندی نیز می ساخت، زیرا کشورهای پرجمعیت و ثروتمند همواره قدرت اقتصادی خود را به قدرت نظامی تبدیل می کنند. و چین تقریباً مطمئناً از این ارتش برای کسب هژمونی در آسیا و فرافکنی قدرت در سایر مناطق جهان استفاده میکرد. پس از این، ایالات متحده چاره ای جز مهار قدرت چین، اگر تلاشی برای عقب نشینی آن نداشته باشد، و برانگیختن رقابت امنیتی خطرناکی را نخواهد داشت.

چرا قدرت های بزرگ محکوم به رقابت هستند؟ هیچ مرجع بالاتری برای رسیدگی به اختلافات بین دولت ها یا محافظت از آنها در صورت تهدید وجود ندارد. علاوه بر این، هیچ دولتی هرگز نمی تواند مطمئن باشد که یک رقیب، به ویژه کشوری با قدرت نظامی بالا، به آن حمله نخواهد کرد. نیت رقبا به سختی قابل تشخیص است. کشورها می‌دانند که بهترین راه برای بقا در دنیای هرج و مرج، قدرتمندترین بازیگر بودن است، که در عمل به معنای هژمون بودن در منطقه خود و اطمینان از اینکه هیچ قدرت بزرگ دیگری بر مناطق تحت نفوذ آنها تسلط ندارد.

تبدیل چین به یک قدرت بزرگ نسخه ای برای ایجاد دردسر بود

این منطق واقع گرایانه از همان ابتدا به سیاست خارجی ایالات متحده جهت داده است. رؤسای جمهور اولیه و جانشینان آنها با جدیت تلاش کردند تا ایالات متحده را به قدرتمندترین کشور در نیمکره غربی تبدیل کنند. پس از دستیابی به هژمونی منطقه ای در آغاز قرن بیستم، این کشور نقش کلیدی در جلوگیری از تسلط چهار قدرت بزرگ بر آسیا یا اروپا ایفا کرد. این کشور به شکست امپراتوری آلمان در جنگ جهانی اول و هر دو امپراتوری ژاپن و آلمان نازی در جنگ جهانی دوم کمک کرد. اتحاد جماهیر شوروی را در طول جنگ سرد مهار کرد. ایالات متحده از این هژمون های بالقوه نه تنها به این دلیل که ممکن است به اندازه کافی قدرتمند شوند تا در نیمکره غربی پرسه بزنند، می ترسید، بلکه به این دلیل که این امر باعث دشوارتر شدن قدرت نمایی واشنگتن در سطح جهانی می شود.

چین بر اساس همین منطق واقع گرایانه عمل می کند و در واقع از ایالات متحده تقلید می کند. می خواهد قدرتمندترین دولت در حیاط خلوت خود و در نهایت در جهان باشد. این کشور می خواهد یک نیروی دریایی بسازد تا از دسترسی خود به نفت خلیج فارس محافظت کند. می خواهد به تولید کننده پیشرو در فناوری های پیشرفته تبدیل شود. می خواهد نظمی بین المللی در جهت منافع خود ایجاد کند. احمقانه خواهد بود تصور کرد که یک چین قدرتمند فرصت را برای دنبال کردن این اهداف از دست بدهد.

اکثر آمریکایی ها نمی دانند که پکن و واشنگتن از یک اصول بازی پیروی می کنند، زیرا آنها معتقدند ایالات متحده یک دموکراسی نجیب است که متفاوت از کشورهای مستبد و بی رحم مانند چین عمل می کند. اما سیاست بین الملل اینگونه نیست. همه قدرت‌های بزرگ، چه دموکراسی باشند و چه نباشند، چاره‌ای جز رقابت بر سر قدرت در بازی که حاصل جمع آن صفر است (نظریه بازیها)، ندارند. این قاعده به هر دو ابرقدرت آمریکا و اتحاد شوروی در طول جنگ سرد اول انگیزه داد و به چین امروز هم انگیزه می دهد. حتی اگر چین یک کشور دموکراسی باشد، به رهبران آن انگیزه می دهد. به رهبران آمریکا نیز انگیزه می دهد و آنها را مصمم به مهار چین می کند.

حتی اگر کسی این روایت واقع‌گرایانه را که بر نیروهای ساختاری محرک رقابت قدرت های بزرگ تاکید دارد رد کند، باز هم رهبران ایالات متحده باید تشخیص می‌دادند که تبدیل چین، از بین همه کشورها، به یک قدرت بزرگ، نسخه‌ای برای ایجاد دردسر بود. گذشته از این، چین مدتهاست که به دنبال حل و فصل اختلافات مرزی خود با هند بر اساس شرایط مطلوب خود بوده و اهداف تجدیدنظرطلبی گسترده ای در شرق آسیا در سر می پروراند. سیاستگذاران چینی به طور مداوم تمایل خود را برای ادغام مجدد تایوان، بازپس گیری جزایر دیائیو (در ژاپن به جزایر سنکاکو) از ژاپن و کنترل بیشتر دریای چین جنوبی اعلام کرده اند - همه اهدافی که مسلما با مقاومت شدید نه تنها ایالات متحده بلکه همسایگان خود چین، روبرو می شوند. چین همیشه اهداف تجدیدنظرطلبانه داشته است و اشتباه این بود که به آن اجازه داده شد تا به اندازه کافی قدرتمند شود تا بتواند بر روی آنها مانور بدهد.

بن بست وجود ندارد

اگر سیاستگذاران آمریکایی منطق واقع‌گرایی را می‌پذیرفتند، می‌توانستند مجموعه‌ای مستقیم از سیاست‌ها را برای کاهش رشد اقتصادی چین و حفظ شکاف ثروت بین این کشور و ایالات متحده اتحاذ و به کار بگیرند. در اوایل دهه 1990، اقتصاد چین به طرز غم انگیزی توسعه نیافته بود و رشد آینده آن به شدت به دسترسی به بازارها، فناوری و سرمایه آمریکایی بستگی داشت. ایالات متحده در آن زمان که یک غول اقتصادی و سیاسی بود، در موقعیت ایده آلی برای جلوگیری از ظهور چین قرار داشت.

از سال 1980، روسای جمهور ایالات متحده به چین عنوان «Most – Favored - Nation (MFN)» را اعطا کردند (معنی لغوی ترم MFN "مورد علاقه ترین ملت" است که در این مورد منظور نیست بلکه در اینجا منظور اعطای موقعیت "روابط تجاری عادی" است. برای جلوگیری از برداشت نادرست از این ترم، نمایندگان کنگره آمریکا از سال 1998 به جای MFN از ترم "روابط تجاری عادی" استفاده کردند - مترجم). این عنوان بهترین شرایط تجاری ممکن با ایالات متحده را برای چین فراهم کرد. این رفتار حمایتی از چین می بایست با جنگ سرد پایان می یافت و به جای آن، رهبران ایالات متحده باید در مورد یک توافق تجاری دوجانبه جدید مذاکره می کردند که شرایط سخت تری را بر چین تحمیل می کرد. آنها باید این کار را می‌کردند، حتی اگر توافق برای ایالات متحده چندان مطلوب نبود. با توجه به ظرفیت کوچک اقتصاد چین، به اقتصاد آن ضربه بسیار بیشتری نسبت به اقتصاد ایالات متحده وارد می شد. درعوض، رؤسای جمهور آمریکا به طور نابخردانه ای به سیاست خود در قبال چین ادامه دادند و هر ساله به آن عنوان MFN را اعطا کردند. در سال 2000، این خطا با دائمی کردن این وضعیت تشدید شد و به طور قابل توجهی نفوذ واشنگتن بر پکن را کاهش داد. سال بعد، ایالات متحده با اجازه دادن به چین برای پیوستن به سازمان تجارت جهانی (WTO) دوباره اشتباه کرد. با باز بودن بازارهای جهانی، کسب و کارهای چینی گسترش یافتند، محصولات آنها رقابتی تر شدند و چین قدرتمندتر شد.

فراتر از محدود کردن دسترسی چین به سیستم تجارت بین‌المللی، ایالات متحده می بایست صادرات فناوری‌های پیچیده ایالات متحده را به شدت کنترل می‌کرد. کنترل صادرات به‌ویژه در دهه 1990 و سال‌های ابتدایی دهه بعد، زمانی که شرکت‌های چینی عمدتاً از فناوری غربی کپی می‌کردند و به تنهایی نوآوری نمی‌کردند، می توانست مؤثر واقع شود. ممانعت از دسترسی چین به فناوری های پیشرفته در زمینه هایی مانند هوافضا و الکترونیک تقریباً به طور قطع توسعه اقتصادی آن را کند می کرد. اما واشنگتن اجازه داد فناوری با محدودیت‌های کمی جریان یابد و به چین اجازه داد تا سلطه ایالات متحده را در حوزه حیاتی نوآوری به چالش بکشد. سیاستگذاران ایالات متحده همچنین مرتکب این اشتباه شدند که موانع سرمایه گذاری مستقیم ایالات متحده در چین را کاهش دادند، که در سال 1990 بسیار ناچیز بود، اما در سه دهه بعدی رشد چشمگیری کرد.

اگر ایالات متحده در مورد تجارت و سرمایه گذاری سختگیرانه عمل میکرد، چین مطمئناً برای کمک به سایر کشورها متوسل می شد. اما برای آمریکا امکاناتی برای اقداماتی که در دهه 1990 می‌توانست انجام دهد وجود داشت. ایالات متحده نه تنها بخش عمده‌ای از پیچیده‌ترین فناوری‌های جهان را تولید کرد، بلکه اهرم‌های متعددی از جمله تحریم‌ها و ضمانت‌های امنیتی در اختیار داشت که می‌توانست از آن‌ها برای متقاعد کردن سایر کشورها برای اتخاذ موضع سخت‌تر در قبال چین استفاده کند. به عنوان بخشی از تلاش برای محدود کردن نقش چین در تجارت جهانی، واشنگتن می توانست متحدانی مانند ژاپن و تایوان را به خدمت بگیرد و به آنها یادآوری کند که یک چین قدرتمند تهدیدی جدی برای آنها خواهد بود.

با توجه به اصلاحات بازار و پتانسیل قدرت نهفته، چین همچنان علیرغم این سیاست‌ها رشد می‌کرد؛ اما دیرتر به یک قدرت بزرگ تبدیل می شد. و هنگامی که به یک قدرت تبدیل می شد، هنوز به طور قابل توجهی ضعیف تر از ایالات متحده بود و بنابراین در موقعیتی نبود که به دنبال هژمونی منطقه ای باشد.

از آنجا که قدرت نسبی و نه قدرت مطلق است که در نهایت در سیاست بین‌الملل اهمیت دارد، منطق واقع‌گرایانه حکم میکرد که سیاست‌گذاران ایالات متحده باید تلاش‌هایی را برای کند کردن رشد اقتصادی چین با به راه انداختن کمپینی برای حفظ، اگر نه افزایش، برتری کشورشان بر چین بطور همزمان انجام می دادند. دولت آمریکا می بایست سرمایه گذاری هنگفتی را در تحقیق و توسعه انجام می داد و بر روی نوع نوآوری مورد نیاز برای حفظ تسلط خود بر فناوری های پیشرفته هم سرمایه گذاری می کرد. این امر می‌توانست به طور چشمگیری تولیدکنندگان را از حرکت به خارج از کشور منصرف کند تا پایه‌های تولیدی ایالات متحده را تقویت کند و از اقتصاد آن در برابر زنجیره‌های تامین آسیب‌پذیر جهانی محافظت کند. اما هیچ یک از این اقدامات محتاطانه اتخاذ نشد.

بینش توهم

با توجه به بینش و تعصب لیبرالیستی که در دهه 1990 بر تشکیلات واشنگتن سایه افکنده بود، احتمال کمی وجود داشت که تفکر رئالیستی بتواند چشم دستگاه سیاست خارجی ایالات متحده را باز کند. در عوض، سیاستگذاران ایالات متحده فرض کردند که صلح و رفاه جهانی با گسترش دموکراسی، ترویج اقتصاد بین المللی باز و تقویت نهادهای بین المللی به حداکثر می رسد. این منطق سیاست تعامل را در مورد چین تجویز می‌کرد که به موجب آن ایالات متحده این کشور را در اقتصاد جهانی ادغام می‌کرد به این امید که شکوفاتر شود. در نهایت، تصور می شد که چین حتی به یک دموکراسی با احترام به حقوق بشر و یک بازیگر جهانی مسئول تبدیل خواهد شد. برخلاف بینش واقع گرایی که از رشد چین می ترسید، بینش تعامل از آن استقبال می کرد.

برای چنین سیاست مخاطره‌آمیزی، وسعت و عمق حمایت از بینش تعامل قابل توجه بود و چهار دولت را در بر می‌گرفت. جرج اچ دبلیو بوش، رئیس جمهور ایالات متحده، حتی قبل از پایان جنگ سرد متعهد به تعامل با چین بود. در یک کنفرانس مطبوعاتی پس از کشتار میدان تیان‌آن‌من در سال 1989، بوش ادامه همکاری اقتصادی با چین را با این استدلال توجیه کرد که «تماس‌های تجاری آمریکا و چین، اساساً به تلاش برای آزادی بیشتر منجر شده است» و اینکه انگیزه‌های اقتصادی، دموکراسی‌سازی را «غیرقابل اجتناب» کرده است." دو سال بعد، هنگامی که او به دلیل تجدید عنوان MFN در مورد کشور چین مورد انتقاد قرار گرفت، با این ادعا که "به ایجاد فضایی برای تغییر دموکراتیک کمک می کند" از بینش تعامل دفاع کرد.

بیل کلینتون در طول مبارزات انتخاباتی ریاست جمهوری 1992 از بوش به دلیل "لوس کردن" چین انتقاد کرد و پس از نقل مکان به کاخ سفید سعی کرد در مقابل پکن سیاست سختگیرانه ای در پیش گیرد. اما او به زودی مسیر خود را تغییر داد و در سال 1994 اعلام کرد که ایالات متحده باید "تعامل خود را با چین گسترش دهد"، که به این کشور کمک می کند "به عنوان یک قدرت مسئول تکامل یابد و نه تنها از نظر اقتصادی، بلکه در بلوغ سیاسی نیز رشد کند تا حقوق بشر رعایت شود." کلینتون پیشگام متقاعد کردن کنگره برای اعطای دایمی عنوان MFN به چین شد، که این خود زمینه را برای ورود این کشور به سازمان تجارت جهانی فراهم کرد. او در سال 2000 گفت: «اگر به آینده ای با فضای باز و آزادی بیشتر برای مردم چین اعتقاد دارید، باید طرفدار این توافق باشید.»

جورج دبلیو بوش همچنین از تلاش‌ها برای وارد کردن چین به عرصه اقتصاد جهانی استقبال کرد و به عنوان یک نامزد ریاست‌جمهوری قول داد که "تجارت با چین آزادی را ارتقا خواهد داد." در اولین سال ریاست جمهوری خود، او اعلامیه ای را امضا کرد که به چین عنوان MFN را اعطا می کرد و گام های نهایی را برای هدایت این کشور به سازمان تجارت جهانی برداشت.

متقاعد کردن رقبا به اینکه نمی توانند به پیروزی های سریع و قاطع دست یابند، از جنگ ها جلوگیری می کند

دولت اوباما هم بیشتر شبیه اسلاف خود عمل کرد. اوباما در سال 2015 گفت: "از زمانی که رئیس جمهور شده ام، هدف من تعامل مداوم با چین به شیوه ای سازنده، مدیریت اختلافات و به حداکثر رساندن فرصت ها برای همکاری بوده است و من بارها این را گفته ام که من معتقدم که رشد چین به نفع ایالات متحده است." ممکن است کسی فکر کند که " چرخش به آسیا" که توسط هیلاری کلینتون وزیر امور خارجه در سال 2011 پرده برداری شد، نشان دهنده تغییر جهت از تعامل و به سمت مهار بود، اما این اشتباه است. خانم کلینتون طرفدار متعهد بینش تعامل بود و مقاله فارین پالیسی او که در مورد این محور صحبت می کرد مملو از لفاظی های لیبرالی در مورد مزایای بازارهای آزاد بود. او نوشت: «یک چین پر رونق برای آمریکا مفید است." علاوه بر این، به جز استقرار 2500 تفنگدار دریایی ایالات متحده در استرالیا، هیچ گام معناداری برای اجرای استراتژی مهار جدی برداشته نشد.

حمایت از تعامل در جامعه تجاری ایالات متحده که چین را به عنوان یک پایگاه تولیدی و همچنین یک بازار غول پیکر با بیش از یک میلیارد مشتری بالقوه می دید نیز عمیق و گسترده بود. گروه‌های تجاری مانند اتاق بازرگانی ایالات متحده، میزگرد تجاری، و انجمن ملی تولیدکنندگان، آنچه را که توماس دونوهو، رئیس اتاق بازرگانی در آن زمان، برای کمک به چین برای ورود به WTO، "لابی‌گری بی‌وقفه" نامید، پذیرفتند. رسانه‌ها نیز از جمله هیئت تحریریه وال استریت ژورنال، نیویورک تایمز و واشنگتن پست از استراتژی تعامل استقبال کردند. توماس فریدمن، ستون نویس، نظر خیلی ها را پژواک کرد وقتی نوشت: «با گذشت زمان، بدون نهادهای دیگر بازارهای آزاد، از یک "کمیسیون اوراق بهادار و مبادلات" تاثیرگذار گرفته تا مطبوعات آزاد و متعهد با حمایت حاکمیت قانون، رهبران چین به سادگی نمی توانند بازارهای آزاد در حال انفجار خود را کنترل و نظارت کنند یا از فریب خوردن افراد کوچک و سپس شورش علیه دولت جلوگیری کنند.» تعامل در محافل دانشگاهی به همان اندازه محبوب بود. تعداد محدودی از کارشناسان امور چین یا محققین روابط بین‌الملل عاقلانه بودن کمک به پکن برای قدرتمندتر شدن را زیر سوال بردند. و شاید بهترین شاخص تعهد قاطع تشکیلات سیاست خارجی ایالات متحده به تعامل این باشد که برجسته ترین عقابهای های جنگ سرد دموکرات و جمهوری خواه، هم زبیگنیو برژینسکی و هم هنری کیسینجر، از این استراتژی حمایت کردند.

مدافعان تعامل استدلال می کنند که سیاست آنها امکان شکست را در نظر میگرفت. کلینتون در سال 2000 اعتراف کرد: "ما نمی دانیم (سیاست تعامل) به کجا می رود" و جورج دبلیو بوش در همان سال گفت: "هیچ تضمینی (برای موفقیت سیاست تعامل) وجود ندارد." با این حال، چنین تردیدهایی نادر بود. مهمتر از آن، هیچ یک از بازیگران این سیاست پیامدهای شکست را پیش بینی نکردند. آنها معتقد بودند که اگر چین از دموکراسی شدن خودداری کند، به سادگی کشوری کمتر توانا خواهد بود. ظاهرا این چشم‌انداز که چین می تواند قدرتمندتر و نه کمتر اقتدارگرا شود در محاسبات آنها وارد نشده بود. علاوه بر این، آنها معتقد بودند که رئال پولیتیک (سیاست واقعگرا، سیاست عملی، سیاست مبتنی بر ضرورت - مترجم) یک تفکر قدیمی است.

اکنون برخی از بازیگران این سیاست بر این باورند که ایالات متحده شرط‌بندی‌های خود را حفظ کرده و در صورت عدم شکوفایی دوستی با چین، در کنار تعامل، سیاست مهار را دنبال می‌کند. جوزف نای، که در دوران دولت کلینتون در پنتاگون خدمت می کرد، در سال 2018 در این صفحات نوشت: "فقط برای جلوگیری از آسیب پذیری، ... در صورت شکست این شرط‌بندی، ما یک بیمه نامه ایجاد کردیم." این ادعا با بیان مکرر سیاستگذاران ایالات متحده مبنی بر اینکه چین را مهار نمی کنند در تضاد است. برای مثال، در سال 1997، کلینتون سیاست خود را "نه مهار و درگیری" بلکه "همکاری" توصیف کرد. اما حتی اگر سیاستگذاران ایالات متحده بی سر و صدا چین را مهار می کردند، سیاست تعامل تلاش های آنها را تضعیف کرد، زیرا این سیاست در نهایت توازن قدرت جهانی را به نفع چین تغییر داد. ایجاد یک رقیب برابر و همتراز با سیاست مهار کردن سازگار نیست.

یک تجربه ناموفق

هیچ کس نمی تواند بگوید که به تعامل برای عمل کردن فرصت کافی داده نشده است، و همچنین کسی نمی تواند استدلال کند که چون ایالات متحده به اندازه کافی سازگار نبود چین به عنوان یک تهدید ظاهر شد. با گذشت سالها، مشخص شد که تعامل شکست خورده است. اقتصاد چین رشد اقتصادی بی‌سابقه‌ای را تجربه کرد، اما این کشور به یک لیبرال دموکراسی یا یک شریک مسئول تبدیل نشد. برعکس، رهبران چین ارزش‌های لیبرالی را تهدیدی برای ثبات کشورشان می‌دانند و همانطور که حاکمان قدرت‌های در حال ظهور معمولاً چنین می‌کنند، آنها سیاست خارجی تهاجمی فزاینده‌ای را دنبال می‌کنند. نمی شود این واقعیت را که تعامل یک اشتباه استراتژیک بزرگ بود نادیده گرفت. همانطور که کرت کمبل و الی رتنر - دو مقام سابق دولت اوباما که تشخیص دادند که تعامل شکست خورده است و اکنون در دولت بایدن خدمت می کنند، در این صفحات در سال 2018 نوشتند، "واشنگتن اکنون با پویاترین و قدرتمندترین رقیب خود در تاریخ مدرن روبرو است."

اوباما در دوران ریاست جمهوری خود با مخالفت با ادعاهای دریایی و طرح شکایت علیه پکن در سازمان تجارت جهانی قول داد که موضع سخت تری علیه پکن اتخاذ کند، اما نتیجه این تلاش های از روی بی میلی بسیار اندک بود. تنها در سال 2017 این سیاست واقعاً تغییر کرد. پس از اینکه دونالد ترامپ رئیس جمهور ایالات متحده شد، به سرعت استراتژی تعامل را که چهار دولت قبلی پذیرفته بودند کنار گذاشت و به جای آن به سیاست مهار روی آورد. در یک سند راهبردی کاخ سفید که در آن سال منتشر شد، توضیح داده شده بود که رقابت قدرت‌های بزرگ از سر گرفته شده و چین اکنون به دنبال «به چالش کشیدن قدرت، نفوذ و منافع آمریکا و تلاش برای از بین بردن امنیت و رفاه آمریکا است». ترامپ که مصمم بود چین را از موفقیت باز دارد، در سال 2018 جنگ تجاری را آغاز کرد و سعی کرد غول فناوری هواوی و سایر شرکت های چینی را که سلطه فناوری ایالات متحده را تهدید می کردند، تضعیف کند. دولت او همچنین روابط نزدیک تری با تایوان ایجاد کرد و ادعاهای پکن در دریای چین جنوبی را به چالش کشید. جنگ سرد دوم در جریان بود.

با توجه به اینکه او به‌عنوان رئیس کمیته روابط خارجی سنا و معاون ریاست جمهوری در دولت اوباما از این سیاست شدیداً حمایت می‌کرد، می‌توان انتظار داشت که رئیس‌جمهور جو بایدن سیاست مهار را کنار بگذارد و به سیاست تعامل بازگردد. در واقع، به عنوان رئیس جمهور، او سیاست مهار را پذیرفته است و مانند سلف خود نسبت به چین سختگیر بوده و مدت کوتاهی پس از روی کار آمدن، متعهد به «رقابت شدید» با چین شده است. کنگره نیز همین سیاست را پیش گرفته است. در ماه ژوئن، قانون نوآوری و رقابت ایالات متحده با حمایت دو حزبی به آسانی در سنا تصویب شد. این لایحه چین را «بزرگترین چالش ژئوپلیتیکی و ژئواکونومیکی برای سیاست خارجی ایالات متحده» می‌داند و به طور بحث‌انگیزی خواستار برخورد با تایوان به عنوان یک کشور مستقل با اهمیت استراتژیک «حیاتی» است. به نظر می رسد که مردم آمریکا نیز این دیدگاه را دارند. نظرسنجی مرکز تحقیقاتی پیو (Pew Research Center) در سال 2020 نشان داد که از هر 10 آمریکایی 9 نفر قدرت چین را یک تهدید می دانند. رقابت جدید آمریکا و چین به این زودی ها پایان نمی یابد. در واقع، بدون توجه به اینکه چه کسی در کاخ سفید است، احتمالاً تشدید خواهد شد.

خطر یک درگیری نظامی

مدافعان باقیمانده سیاست تعامل اکنون مارپیچ نزولی در روابط ایالات متحده و چین را نتیجه کار افرادی - به قول رابرت زولیک، مقام سابق دولت جورج دبلیو بوش، "جنگجویان (جنگ) سرد جدید" – می دانند که برای ایجاد یک رویارویی مانند رویارویی ایالات متحده و شوروی تلاش می کنند. از نظر مدافعان تعامل، مشوق‌ها برای همکاری بیشتر اقتصادی بر نیاز به رقابت برای قدرت می چربد. منافع متقابل بر منافع متضاد برتری دارد. متأسفانه، طرفداران تعامل تلاش بیهوده میکنند. جنگ سرد دوم در حال حاضر آغاز شده است، و وقتی دو جنگ سرد را با هم مقایسه کنیم، آشکار می‌شود که رقابت ایالات متحده و چین به احتمال زیاد به درگیری نظامی منجر خواهد شد.

اولین تفاوت بین این دو جنگ به قابلیت ها مربوط می شود. چین در حال حاضر از نظر قدرت نهفته بیشتر از اتحاد جماهیر شوروی به ایالات متحده نزدیک شده است. در اوج قدرت خود، در اواسط دهه 1970، اتحاد جماهیر شوروی از نظر جمعیت از مزیت کمی برخوردار بود (کمتر از 1.2 به 1) و با استفاده از تولید ناخالص ملی (GNP) به عنوان شاخصی تقریبی از ثروت، تقریباً به اندازه 60 درصد ایالات متحده ثروتمند بود. در مقابل، چین اکنون چهار برابر ایالات متحده جمعیت دارد و حدود 70 درصد ایالات متحده ثروتمند است. اگر اقتصاد چین با نرخ چشمگیر حدود پنج درصد در سال به رشد خود ادامه دهد، در نهایت قدرت نهفته بیشتری نسبت به ایالات متحده خواهد داشت. پیش بینی شده است که تا سال 2050، چین تقریباً 3.7 به 1 مزیت جمعیتی خواهد داشت. اگر چین نیمی از تولید ناخالص داخلی (GDP) سرانه ایالات متحده را در سال 2050 داشته باشد - تقریباً در جایی که کره جنوبی امروز است - 1.8 برابر ثروتمندتر از آمریکا خواهد بود. و اگر بهتر عمل کند و تا آن زمان به سه پنجم تولید ناخالص داخلی سرانه ایالات متحده برسد - تقریباً در جایی که ژاپن امروز است - 2.3 برابر ثروتمندتر از ایالات متحده خواهد بود. با آن همه قدرت نهفته، پکن می‌تواند ارتشی بسازد که بسیار قدرتمندتر از ارتش ایالات متحده، که می‌تواند از فاصله 6000 مایلی با چین به رقابت بپردازد، باشد.

در دوران اوج جنگ سرد، اتحاد جماهیر شوروی نه تنها فقیرتر از ایالات متحده بود بلکه همچنان در حال بهبودی از ویرانی هولناکی بود که توسط آلمان نازی به بار آمده بود. در جنگ جهانی دوم، این کشور 24 میلیون شهروند را از دست داد و بیش از 70000 شهر و روستا، 32000 شرکت صنعتی و 40000 مایل راه آهن آن از دست رفت. اتحاد جماهیر شوروی در موقعیتی نبود که با آمریکا بجنگد. در مقابل، چین آخرین بار در سال 1979 (علیه ویتنام) جنگید و در دهه‌های بعدی به یک غارتگر اقتصادی تبدیل شد.

متحدان دردسرساز، فشار دیگری بود بر توانایی‌های شوروی که عمدتاً در مورد چین وجود ندارد. در طول جنگ سرد، اتحاد جماهیر شوروی حضور نظامی عظیمی در اروپای شرقی داشت و عمیقاً در سیاست تقریباً همه کشورهای آن منطقه درگیر بود. باید با شورش‌های آلمان شرقی، لهستان، مجارستان و چکسلواکی مبارزه می‌کرد. آلبانی، رومانی و یوگسلاوی به طور معمول سیاست های اقتصادی و امنیتی مسکو را به چالش می کشیدند. شوروی همچنین با مشکل چین که در میانه راه جنگ سرد تغییر جهت داد دست و پنجه نرم می کرد. این متحدان وبال گردن مسکو بودند که حواس رهبران شوروی را از دشمن اصلی خود، ایالات متحده منحرف می کردند. چین معاصر متحدان کمی دارد و به جز کره شمالی بسیار کمتر از شوروی به دوستان خود وابسته است. به طور خلاصه، پکن انعطاف بیشتری برای ایجاد مشکل در خارج از مرزهای خود دارد.

انگیزه های ایدئولوژیک چطور؟ مانند اتحاد جماهیر شوروی، چین توسط یک دولت اسماً کمونیستی رهبری می شود. اما همانطور که آمریکایی‌ها در طول جنگ سرد اشتباه می‌کردند که مسکو را عمدتاً یک تهدید کمونیستی می‌دانستند که مصمم به گسترش ایدئولوژی اهریمنی خود در سراسر جهان بود، امروز نیز نشان دادن چین به عنوان یک تهدید ایدئولوژیک اشتباه است. سیاست خارجی شوروی به میزان کم تحت تأثیر تفکر کمونیستی قرار گرفت. جوزف استالین و جانشینان او رئالیست های معتقد بودند. کمونیسم حتی در چین معاصر که به بهترین وجه به عنوان یک دولت اقتدارگرا که سرمایه داری را نمایندگی می کند درک می شود، دارای اهمیت کمتری است. آمریکایی ها باید آرزو کنند که چین کمونیست می بود. چون در این صورت یک اقتصاد بی رمق می داشت.

اما چین یک «ایسم» در آستین دارد که احتمالاً رقابتش با ایالات متحده را تشدید می‌کند و آن ناسیونالیسم است. ناسیونالیسم به مثابه قدرتمندترین ایدئولوژی سیاسی جهان، نفوذ محدودی در اتحاد جماهیر شوروی داشت، زیرا با کمونیسم در تضاد بود. در حالی که ناسیونالیسم چینی از اوایل دهه 1990 در حال اوج گرفتن است. آنچه این ناسیونالیسم را به ویژه خطرناک می کند تأکید آن بر «قرن تحقیر ملی» چین است، دوره ای که با جنگ اول تریاک آغاز شد و طی آن چین توسط قدرت های بزرگ، به ویژه ژاپن و همچنین، به روایت چینی ها، ایالات متحده قربانی شد. تأثیرات این روایت قدرتمند ملی‌گرایانه در سال‌های 2012–2013، زمانی که چین و ژاپن بر سر جزایر دیائویو/سنکاکو درگیر شدند، به نمایش گذاشته شد و اعتراضات ضد ژاپنی را در سراسر چین برانگیخت. در سال‌های آینده، تشدید رقابت امنیتی در شرق آسیا مطمئناً خصومت چین را نسبت به ژاپن و ایالات متحده و احتمال درگیری نظامی را افزایش خواهد داد.

همچنین بلندپروازی های منطقه ای چین، احتمال جنگ را افزایش می دهد. رهبران شوروی که مشغول بهبودی پس از جنگ جهانی دوم و مدیریت امپراتوری خود در اروپای شرقی بودند، تا حد زیادی از وضعیت موجود در این قاره راضی بودند. در مقابل، چین عمیقاً به برنامه توسعه طلبی در شرق آسیا متعهد است. اگرچه اهداف اصلی اشتهای چین مطمئناً برای چین ارزش استراتژیک دارند، اما این اهداف سرزمین های مقدسی نیز محسوب می شوند، به این معنی که سرنوشت آنها با ناسیونالیسم چینی گره خورده است. این امر به ویژه در مورد تایوان صادق است. به عنوان مثال، چینی‌ها وابستگی عاطفی به این جزیره احساس می‌کنند که شوروی هرگز نسبت به برلین احساس نمی‌کرد، امری که تعهد واشنگتن برای دفاع از آن را خطرناک‌تر می‌کند.

جنگ سرد جدید بیشتر از جنگ سرد اول مستعد درگیری نظامی است

در نهایت، جغرافیای جنگ سرد جدید بیشتر از جغرافیای قدیم مستعد جنگ است. اگرچه رقابت ایالات متحده و شوروی از نظر گستره جهانی بود، اما مرکز ثقل آن پرده آهنین در اروپا بود، جایی که هر دو طرف ارتش های عظیم و نیروهای هوایی مجهز به هزاران سلاح هسته ای داشتند. شانس کمی برای جنگ ابرقدرت ها در اروپا وجود داشت، زیرا سیاست گذاران هر دو طرف خطرات وحشتناک تشدید تنش هسته ای را درک می کردند. هیچ رهبری حاضر به آغاز درگیری که احتمالاً کشورش را ویران می کرد نبود.

در آسیا، هیچ خط جداکننده آشکاری مانند پرده آهنین وجود ندارد تا ثبات را حفظ کند. در عوض، تعداد انگشت شماری از درگیری های بالقوه وجود دارد که محدود هستند و شامل تسلیحات متعارف می شوند، که جنگ را قابل تامل می کنند. این درگیری ها شامل نبردهایی برای کنترل تایوان، دریای چین جنوبی، جزایر دیائویو/سنکاکو و مسیرهای دریایی بین چین و خلیج فارس هستند. این درگیری‌ها عمدتاً در آب‌های آزاد بین نیروهای هوایی و دریایی رقیب صورت میگیرد و در مواردی که کنترل جزیره‌ای در جریان باشد، نیروهای زمینی در مقیاس کوچک احتمالاً شرکت می کنند. حتی جنگ بر سر تایوان، که ممکن است نیروهای آبی خاکی چین در آن شرکت کنند، شامل برخورد ارتش های عظیم مجهز به سلاح هسته ای با یکدیگر نمی شود.

هیچ کدام از اینها به این معنی نیست که این سناریوهای جنگ محدود محتمل هستند، اما آنها از جنگ بزرگ بین ناتو و پیمان ورشو محتمل تر هستند. با این حال، نمی توان تصور کرد که در صورت جنگ پکن و واشنگتن بر سر تایوان یا دریای چین جنوبی، هیچ تشدید تنش هسته ای وجود نخواهد داشت. در واقع، اگر یک طرف به شدت ضربه ببیند، حداقل استفاده از سلاح های هسته ای را برای تغییر شرایط در نظر می گیرد. برخی از تصمیم‌گیرندگان ممکن است به این نتیجه برسند که سلاح‌های هسته‌ای می‌توانند بدون خطر غیرقابل قبول تشدید تنش مورد استفاده قرار گیرند، مشروط بر اینکه حملات در دریا انجام شود و قلمرو چین و ایالات متحده و متحدان آن از این حملات در امان بمانند. نه تنها جنگ قدرت های بزرگ در جنگ سرد جدید بیشتر محتمل است، بلکه استفاده از سلاح های هسته ای نیز محتمل است.

 

رقیب آمریکا ساخته

اگرچه تعداد آنها کاهش یافته است، اما طرفداران تعامل باقی مانده اند، و آنها هنوز هم فکر می کنند که ایالات متحده می تواند زمینه های مشترکی با چین پیدا کند. اواخر جولای 2019، 100 ناظر مسایل چین نامه ای سرگشاده به ترامپ و اعضای کنگره را امضا کردند که در آن این ایده که پکن یک تهدید است را رد کردند. آنها پیش از اینکه از واشنگتن بخواهند با متحدان و شرکای خود برای ایجاد جهانی بازتر و مرفه تر که در آن به چین فرصت مشارکت داده می شود همکاری کند، نوشتند: «بسیاری از مقامات چینی و دیگر نخبگان می دانند که یک رویکرد معتدل، عملی و واقعاً مشارکتی با غرب در خدمت منافع چین است.»

 

اما قدرت‌های بزرگ به سادگی نمی‌خواهند به قدرت‌های بزرگ دیگر اجازه دهند به هزینه آنها قوی‌تر شوند. نیروی محرکه این رقابت قدرت های بزرگ ساختاری است، به این معنی که با سیاست گذاری زیرکانه نمی توان مشکل را از بین برد. تنها چیزی که می‌تواند پویایی زیربنایی چین را تغییر دهد، یک بحران بزرگ است که رشد چین را متوقف کند، احتمالی که با توجه به سابقه طولانی ثبات، کارایی و رشد اقتصادی این کشور بعید به نظر می‌رسد. و بنابراین یک رقابت امنیتی خطرناک کاملاً اجتناب ناپذیر است.

در بهترین حالت، می توان این رقابت را به امید اجتناب از جنگ مدیریت کرد. این امر مستلزم آن است که واشنگتن نیروهای متعارف قوی را در شرق آسیا حفظ کند تا پکن را متقاعد کند که درگیری تسلیحاتی در بهترین حالت به آن نوع پیروزی خواهد انجامید که ماحصل آن از شکست هولناکتر است. متقاعد کردن دشمنان مبنی بر اینکه نمی توانند به پیروزی های سریع و قاطع دست یابند، از جنگ ها جلوگیری می کند. علاوه بر این، سیاستگذاران ایالات متحده باید دائماً به خود و رهبران چین در مورد امکان همیشه موجود تشدید تنش هسته ای در زمان جنگ یادآوری کنند. سلاح های هسته ای، به هر حال، بازدارنده نهایی هستند. واشنگتن همچنین می‌تواند برای ترسیم شفاف مسیر اجرای این رقابت امنیتی، برای مثال، روی توافق‌هایی برای جلوگیری از حوادث در دریا یا سایر درگیری‌های تصادفی نظامی کار کند. اگر هر طرف بفهمد که عبور از خطوط قرمز طرف مقابل چه معنایی دارد، احتمال جنگ کمتر می شود.

این اقدامات تنها می توانند تا حدی برای به حداقل رساندن خطرات نهفته در رقابت فزاینده ایالات متحده و چین موثر واقع شوند. اما این بهایی است که ایالات متحده باید برای نادیده گرفتن منطق واقع گرایانه و تبدیل چین به کشوری قدرتمند که مصمم است آن را در هر جبهه ای به چالش بکشد بپردازد.

لینک اصل مقاله:

https://www.foreignaffairs.com/articles/china/2021-10-19/inevitable-riv…

منبع:
Foreign Affairs November/December 2021

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید