آفتاب بعد از باران با قوس قزحی زیبا بر آسمان مسکو.
دوستم میگوید" میخواهم چیزی را به تو نشان دهم که برایت بسیار جالب است وشاید تاثر انگیز."
دهها زن ومرد با زنبیل های کوچک وبزرگ در قطاری محلی به سوی جنگلهای خارج از مسکو برای چیدن قارچ در حرکتند. این یک رسم قدیمیروسی است. اما حالا تلاشی برای یک وعده غذا نیز هست.
جمعیتی انبوه، عمدتاً پیرزنان وپیرمردان، اما همچنان با آراستگی یک کارمند بازنشسته روس. به چهره آشنائی بر میخورم زنی که حدود ده سال قبل در دوازدهمین فستیوال جوانان، درخانه دوستی خلقها دیده بودم. استاد فیزیک دانشگاه بود. زنی که آن زمان تأثیر عجیبی برمن وچند دوست افغان که من درجمع هئیت آنها بودم، نهاد.
مابه او نام بانوی صلح دادیم. داستان جالبی داشت؛ یکی از قهرمانان جنگ دوم حهانی بود. سالهای جنگ از طرف کامسامول، در جبههها به عنوان پرستار کار کرده بود. برادر، خواهر ومادرش از قربانیان جنگ بودند. بعداز جنگ تحصیل کرده واستاد شده بود، وحال بازنشسته دانشگاه .
ما اورا در مرکز دوستی خلقها دیدیم. نشسته بر نیمکتی و تکیه داده بر دسته جاروی بلند خود. با خنده ای ملیح وچشمانی مهربان که نشان از جوانی زیباوزندگی آرام میداد. اشاره کرد درکنارش بنشینیم، نشستیم.
به آرامیسخن میگفت: "وقتی خبر بر گزاری دوازدهمین فستیوال جوانان جهان، زیر عنوان مبارزه در راه صلح ودوستی را شنیدم، تصمیم گرفتم که درخدمت به این همایش باشم. به کمیته برگزاری مراجعه کردم. متاسفانه دیر شده بود وهیچ کاری نبود که من انجام دهم. گفتم هر کاری باشد مهم نیست، میخواهم سهمیدر صلح در دوستی داشته باشم. سر انجام کار نظافت در این پارک خانه دوستی خلقها را به من دادند وحال من این جا هستم.
نوه هشت ساله اش را هم با خود آورده بود. با جاروی کوچکی بردست های او.
میگفت: "میخواهم ببیند که مادر بزرگ برای صلح زمین را جارو میزند. من حاضرم با مژههای خود زمین را جارو بزنم تا هرگز جنگی نشود و کودکان در اشتیاق دیدار پدران اشگ نریزند."
به نوه ام میگویم "زندگی زیباتر از همه چیز است، واین زیبائی در سایه صلح امکان پذیر است. من نمیخواهم بار دیگر آنچه در جنگ دیدم تکرار شود. من هنوز بعد از چهل سال خواب برادرم، خواهرم را میبینم. خواب جوانهایی که روی دستان من جان دادند با اندوه و آهی عمیق."
او آن زمان به سوسیالیسم سخت ایمان داشت؛ میگفت: "تنها سوسیالیسم است که میتواند دهها هزار جوان را از سراسر دنیا زیر شعار صلح گرد هم بیاورد." چند بار دیگر، هر بارکه با هئیتی دیدار داشتیم، اورا در همان پارک دیدیم.
هد یه ای کوچک که نقاشی یک پسر جوان افغان بود ومن برای این فستیوال آماده کرده بودم را به رسم یادگار به او دادم. (پسرجوان وهنرمند افغان سالها بعد در جنگ کشته شد) او ما را برای عصرانه به خانه اش دعوت کرد. خانهای کوچک وزیبا. خانهای که با قاب عکسهای نهاده بر روی کمدی کوچک، عطر صد خاطره با خود داشت. خانه ای کوچک با قلبی بزرگ وسخاوتمند با چای و انواع مربا ها و کیکی که خود پخته بود از ما پذیرائی کرد.
روزی زیبا و فراموش نشدنی که درخاطره چشمان عاشق من ماند.
حال اورا دیگر بار میدیدم با زنبیلی در دست، با چشمانی خسته که دیگر در نینی آنها خبری از شادی نبود. چشمانی که همیشه با درخشندگی به خاطر داشتم.
پیش میروم آرام در کنارش میایستم، سلام میکنم ودستش را میفشارم به جای نمیآورد. فشار این سال ها اورا چنان در هم فشرده که قابل تصورنیست. شاید دیگر حال به جا آوردن نوهاش که باید هجده ساله باشد را هم ندارد.
به دوستم میگویم"بگو که من از شرکت کنندگان فستیوال دوازده بودم. میهمان در خانهاش، خانهای که در آن خوشمزهترین مربا ها خوردم ویکی از زیباترین عصرهای زندگیم را زندگی کردم."
مینگرد لبخندی آرام اما تلخ بر گوشه لبش مینشیند؛سری تکان میدهد، چینهای مهربان کنارههای لب پرشی میکند زیر لب چیزی میگوید: "به ما خیانت کردند! همه چیز تمام شد."
بادقت به چشم هایم خیره شده است تاب نگاه سردومات اورا ندارم. دیگر سخنی نمیگوید. بیش از آن خسته است که توان گفتن داشته باشد. تنها دستم را در دستش میفشارد. فشاری آرام وسرد که تا بن استخوان هایم تاثیر میکند. قطار به اولین ایستگاه کنار جنگل میرسد. جمعیت آرام به حرکت در میآیند. او هم حرکت میکند: "تو نیز برای چیدن قارچ آمده ای؟" سری تکان میدهم؛ بانوی صلح آرام از پلههای قطار پایین میرود خمیده پشت با زنبیلی بر دست، با هزاران خاطره دریاد ونجوائی آرام برلب.
قطار براه میافتد. چه کسی درست میگوید او یا لوگینف یکی از مدافعان سرسخت اصلاحات گورباچفی؛ "در ویتنام قبل از حکومت سوسیالیستی در کنارههای رود مکونگ دهقانان سالی سه بار محصول برنج برمیداشتند تا بتوانند از مجموع برداشت یک از سه سهم خوداز مالک زمین برنج در یافت کنند تا از گرسنگی نمیرند."
اما بعد انقلاب وسر کار آمدن دولت سوسیالیستی حتی سالی یک بار هم به سختی محصول بر میداشتند.میدانید چرا ؟چون که دیگر زمین بی صاحب ودهقانان بدون ترس از مرگ از گرسنگی بودند. دولت باید آنهارا تامین میکرد.این فاجعه بود.
اتحاد شوروی نیز چنین بود.مردم ما قسمت بیشتر نان را در سطل آشغال میریختند. حال باید برای یک تکه نان تلاش کنند دولت ناندانی نیست. سوسیالیسم یک سیستم امور خیریه نیست!
ادامه دارد
افزودن دیدگاه جدید