رفتن به محتوای اصلی

دریاچه

دریاچه

آن روز نوبت پیاده‌روی‌اش بود. ساعت ۶صبح بیدار شد. دست و روئی شست و قرص‌های صبح‌اش را با یک لیوان آن خورد. قبل از لباش پوشیدن کمی وسط هال کوچک خانه ماند. عینک و کلاه و کلید خانه و سوئیچ ماشین را برداشته‌بود. پس چیزی را فراموش نکرده بود. برای اطمینان بیشتر باز هم ایستاد و فکر کرد: گوشی موبایل! گوشی را برداشت و با احساس رضایت درونی از این‌که ایستادن‌های وسط هال همیشه به کمک‌اش آمده‌اند، از خانه بیرون رفت.

یم روز در میان پیاده‌روی می‌کرد. از خانه‌اش تا دریاچه با ماشین نیم‌ساعت بیشتر راه نبود. اگر از ایمنی مسیرهای خلوت کنار اتوبان و خیابان مطمئن بود، ترجیح می‌داد از ماشین استفاده نکند. اما نگران بود که مبادا مشکلی پیش بیاید.

۱۵ سالی می‌شد که توانسته‌بود در یک مجتمع بزرگ، آپارتمان کوچکی دست و پا کند. زنش هم یک سال بعد ترکش کرد. خانه مرکز شهرشان را فروخت و با سهمش این آپارتمان کوچک را خرید.

ماشین را روشن کرد و سی دی را به داخل فشار داد. این عادت همیشگی‌اش بود، تنهائی داخل ماشین را تحمل نمی‌کرد، مرضیه را از دور می‌خواند:

جای آن دارد که چندی هم‌ره صحرا بگیرم

سنگ خارا را گواه این دل شیدا بگیرم

یادش آمد که در دوران دانشجوئی همیشه این ترانه را می خواند، از اول شیب‌های تند شروع می‌کرد و با همه احساسش با صدای بلند می‌خواند. انگار کوله سنگینی که به دوش می‌کشید، به او کمک می‌کرد که با اوج گرفتن صدایش، اوج بگیرد و خودش را بر فراز ابرها ببیند.

به دریاچه رسید. ماشین را گوشه‌ای پارک کرد، عینک دودی‌اش را به چشم زد و به راه افتاد. از وقتی دریاچه را ساخته بودند، این تنها تفریح‌اش بود. در این مجتمع کسی را نمی‌شناخت و خیلی هم اهل ارتباط گرفتن با همسایه‌ها نبود. دوستان دوران دانشگاه‌اش یا مهاجرت کرده بودند و یا هر کدام به موقعیتی رسیده‌بودند و کاری به کسی نداشتند. خیلی دلش می‌خواست لااقل از هم‌دوره‌های زندان‌اش کسی را ببیند و بنشیند و یک دل سیر حرف بزند. گاهی که به فروشگاه بزرگ محله‌اشان می‌رفت، چشم می‌گرداند تا اشنائی ببیند، در راهروها و بین قفسه‌ها دنبال یک نگاه آشنا می‌گشت. به‌تدریج این فکر در زندگی روزانه‌اش تسلط پیدا کرد. هر جا که می‌رفت، هوش و حواس‌اش به اطراف بود. توی خیابان‌ها، داخل سینما، موقع رانندگی، همیشه چشم‌های‌اش در کار بودند.

به ساعت گوشی نگاه کرد. ساعت ۷ صبح بود. هوا ابری بود و خورشید هنوز نتوانسته‌بود راهی برای تابیدن پیدا کند. دور دریاچه خلوت بود. پسرها و دخترهای جوان تکی یا چندتاسی مشغول پیاده‌روی و یا دوی آرام بودند. هم‌سن و  سال‌های او هم در گروه‌های چند نفره و یا خانوادگی راه می‌رفتند و از گذشته ها حرف می‌زدند. مرغ‌های مهاجر کناره های دریاچه کز کرده بودند و از هیاهوی همیشگی‌شان خبری نبود. سعی کرد فکرش را مشغول چیزی کند. چه چیزی؟ یافتن‌اش سخت بود. هر بار موقع پیاده‌روی این مشکل سروکله‌اش پیدا می‌شد. چقدر می‌توانست به آدم‌ها خیره شود، به آب دریاچه و موج‌های بی‌رمق‌اش چشم بدوزد و بی‌علت انگار کسی به گوشی‌اش زنگ زده‌باشد، گوشی را از جیب کاپشن در بیاورد و بعد مثل اغلب وقت‌ها ببیند که هیچ‌کس به اش زنگ نزده‌است. مدت‌ها در سکوت و بی‌هدف راه رفت و سعی کرد به هیچ چیز نگاه نکند و به هیچ چیز فکر نکند. از دور زنی با قامتی کمی خمیده در حالی‌که سرش پائین بود، با قدم‌های ریز و آرام به طرف او در حال پیاده‌روی بود.

یک لحظه شک کرد. می‌تواند روشنک باشد؟ چرا به روشنک فکر کرده‌بود؟ به دختر متوسط‌القامه همکلاسی‌اش در دانشکده که چشم‌های‌اش مثل دو چشمه کوچک بهاری بودند و در همه برنامه‌های کوهنوردی حضوری فعال داشت. شاید چون مثل همیشه دنبال آشنائی بود، می‌خواست از این زن غریب یک آشنا بسازد؟ و یا شاید دنبال گم‌شده‌ای می‌گشت؟

آن موقع‌ها توی دانشکده پیچید‌بود که بین او و روشنک رابطه‌ای وجود دارد. در کوه ناخواسته پابه‌پای همدیگر راه می‌رفتند و در استراحت‌ها کنار هم می‌نشستند. گرچه تمام سعی‌شان را می‌کردند تا در دانشکده زیاد با هم دیده نشوند. یک روز یکی از بچه‌های سال بالا او را صدا کرده بود و به‌اش تذکر داده بود، گفته‌بود مراقب رفتارش باشد و گرنه بایکوت سختی در انتظارش خواهد بود.  به روشنک خبر داده‌بود و از آن به بعد روشنک در هیچ برنامه کوهنوردی‌یی پیدایش نشده‌بود.

دانشگاه‌ها به سرعت تعطیل می‌شدند و در طوفان حوادث همه در خیابان‌ها بودند. آخرین قرارش با روشنک داخل یکی از کلاس‌های خالی دانشکده بود. در سکوت به هم خیره شده بودند و حرفی برای گفتن نداشتند. تنها توانست برای چند لحظه دست‌های کوچک‌اش را بین دست‌هایش بگیرد. انگار هر دو باور کرده‌بودند که هرگز نباید همدیگر را ببیند و فرصتی هم برای فکر کردن درباره آینده مبهم پیش رویشان ندارند.

زن نزدیک‌تر شده‌بود. حالتی از روشنک را در او حس می‌کرد. باید تصمیم می‌گرفت، چیزی بگوید تا تا مظمئن شود. اما مردد بود. جرات هیچ کاری را نداشت. حالا هر دو گوئی از پیاده‌روی خسته شده‌باشند، برای لحظه‌ای مقابل یکدیگر ایستاده‌بودند. زن تلاش کرد لبخند بزند، اما چهره خسته و گرفته‌مرد منصرف‌اش کرد. او فقط به چشم‌های زن نگاه می‌کرد، می‌خواست از میان چشم‌هائی که خطوط سیاه دور آن را گرفته‌بودند، از آن دو چشمه کوچک بهاری نشانی بیابد.

زن لبخند کم‌رنگی زد و عبور کرد. مرد برگشت تا مدت‌ها به زنی میان‌سال که با قامتی اندک خمیده ریز و آرام قدم بر‌می‌داشت، خیره شد.

خسته‌تر از همیشه به ساعت گوشی نگاه کرد. ساعت ۸ شده‌بود و باید به چهار دیواری‌اش برمی‌گشت. به طرف ماشین رفت. در را باز کرد و نشست. سوئیچ را بی‌حوصله چرخاند. سی دی را به داخل  هل داد و راه افتاد.

مرضیه می خواند:

از گل شنیدم بوی او، مستانه رفتم سوی او

تا چون غبار کوی او ، در کوی جان منزل کنم

وای به دردی که در مان ندارد

فتادم به راهی که پایان ندارد 

 

بهمن‌ماه ۱۴۰۰

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید