رفتن به محتوای اصلی

بیداد قانون

بیداد قانون

بیداد قانون 
ماه آذر بود و شب یلدا 
کوی و برزن خلوت و تاریک
رهروی آواز خوان می رفت 
بوم تنهایی 
به آهنگی حزین می گفت  
از رنج دلی ویران 
نوای سوگ هر برگی 
برای باد جُستاری 
درختان برهنه تن 
هدیش آشیان سازی 
خیابان‌ها به بسترهای زرین 
رهگذران را فرا می خواندند 
 اما
به گامی چند آنسوتر 
زنی مستور زیر چادری تیره 
خرامان راه می پیمود و نجوا با دل خود داشت 
هوای سرد پاییزی زلای درز کفش اش 
می ربود از پنجه های پای او یارای رفتن را 
وچه آشفته می بارید 
از چشمان خونبارش
سرشکِ غم 
به رخساره که روزی چون بهاران 
پُر طراوت بود و زیبا 
زلال چشمه چشم اش
چه بی تابانه می جوشید 
از ژرفای غمهایش 
وجاری بود در صحرای سوزان تن اش آذر 
به نجوا زیرلب می گفت :
چسان باید شکیبایی 
درون خانه ای که شوی بی شرمم 
زنی آورده از نو پیش چشمانم 
به مستی کام می گیرد 
به لذت کام می بخشد
ومن تنهای تنها
نشسته در میان خرده های شیشه بشکسته این دل
که هر دَم می خلد بر تار و پود جان 
پریشان و سرآسیمه 
به آهن مشت می کوبم 
هجوم موج غمها را به اشک دیده می شویم
ونفرین می فرستم بر  چنین بیداد و بی شرمی
      ****
به زیر یوغ این قانون برپا خاسته 
از روزگاران کهن در شرق 
وبرجا مانده تا امروز 
در بیدادگاه تیره اعصار
چهار عقدی و متعه بی نهایت 
که زن را در ازای چند تومانی 
به یک ساعت 
ویا تا سالیان سال 
چون وامانده کالایی 
به مهمیز حقارت
برده می دارد 
ویا با بذل مدت می رهاند در سراشیبی 
کدامین داده ای زین به 
گشاده دست مردان را به گستاخی ؟
فَآن خِفتُم  لا تعدلوا
برایشان گنگ و نامفهوم 
عدالت هم در اندیشه 
همان نان است و پیراهن 
غرور برتری در باور اینان
نظام بی لگام مرد سالار
یست 
که می گوید :
زنان از بهر مردان کشتزارانند 
پس به مِکنَت می تواند داشت هر مردی 
فراوان کشتزارانی 
     ****
جهان در زیر پای بی لگام مردسالاری 
خروش از سینه می آرد 
زنان در بستر تاریخ 
مظلومان بی فریاد 
       ****
زن از بیداد قانون سخت می نالید و ره می جُست 
ندایی در میان کوه غم پیچید 
اگر من کاوه ای خونین دل از بیداد ضحاکم 
تو هم یک کاوه ای دیگر
برافرا پرچم از چادر 
فرو هِل داده های رسم تازی را 
به کوک تازه ای بنواز 
آهنگ خوشِ رَستن 
تو پژواک یل گُرد آفریدی 
در صف پیکار
زنِ این سرزمین شیر خیز پیلتن کردار
کجا ماند گیاه آسا ؟
که دستِ هر کس و ناکس 
به چیند غنچه هایش را 
  ندا 
آبی به روی آتش جان بود 
دو پایش شد ستون تن 
کشید از سرو پیراهن 
به خود گفتا 
زیونی نا پذیرایند
مَنِش های ستون آسا
نه چون بیدی به هر بادی
شود لرزان 
به راه نور مزدایی 
رها اندیشه می سازم 
به گام استوار خویش می رانم 
رَزین گردونه خورشید را بر منزل مقصود
سیاهی‌ها ؛ تباهیها 
همه شایسته دیوان تیره دل 
حقارت در خور بی مایگان سَفله پرور هم 
نه من از دودمان نور و اندیشه 
که تابیدست بر پهنای ایرانویج
هزاران سال پیش از یورش تازی 
زسر بیرون کنم هر داده بیگانه را 
سازم به آهنگ خرد سازی 
که برپا می کند 
هر شیوه نیک نیاکان را 
کنون مدهوش آوای سراپا عشق آن پیرم 
که می خواند اهورا را 
فروهرهای زن را می ستاید مهربانانه 
و می گوید :
فروغ ایزدی یعنی خِرَد 
نیکوترین رهبر 
که ما را سوی جانان می کشاند سخت 
و من امروز با نیروی نیرومند آن پیرم 
کنم پیکار با اهریمن بد کار 
و فردا 
با تمام هستی ام فریاد سان خوانم  
سرود دلکش آزادی زن را 
گیتی پورفاضل 
۱۳۶۶/۹/۳۰

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید