رفتن به محتوای اصلی

برگ خشکیده

برگ خشکیده

 

لنگ لنگان از کنار پارک می گذشتم تا 

خود را به قصابی برسانم .هیجان داشتم. بوی لیمو عمانی آبگوشت به دماغم خورد که انگار به من انرژی داد چون ناگهان حس کردم  سرعت قدم هایم بیشتر  شده است. به ورودی پارک  که رسیدم لحظه ای درنگ کردم تا نفسی تازه کنم. نگاهم نا خود آگاه به سوی آن درخت چنار بزرگ چرخید .او را از زمانیکه هنوز یک نهال نو رس بود می شناختم اما حالا چون نگهبانی بلند بالا واستوار بر در پارک ایستاده بود. قصد حرکت داشتم که صدایی از لابلای برگهای انبوه درخت من را متوقف کرد 

کمی گیج شدم اما خود را نباختم .گوشهایم را تیز

کردم۰۰۰ وبرای اینکه بهتر بشنوم روی نیمکت زیر درخت نشستم. کلماتی که درخت می گفت کاملا واضح بود:

چطو ری پیرمرد؟۰ خیلی وقته پیدات نیست یاد اون روز ها بخیر که دست دو تا بچه را می گرفتی. تو پارک که می‌رسید ی رها شون می کردی ودنبالشون میدویدی .انصافا تن وبدنت هم ورزشکاری بود  .حتما حالا  اون بچه ها بزرگ شدن.

همه اش تو این فکرم که شما آدمها چقدر زود پیر می شید

  سالهایی را به یاد دارم که  تو و دوستانت  در سایه من می نشستید وگپ می زدید، خاطراتتان واقعا سرگرم کننده بود.   

خصوصا اون قسمت هاش که به انقلاب وجنگ مربوط می‌شد .واز دوستانی  می گفتید که در سنین جوانی شما را ترک کردند

حالا بگذریم .چند ماهی میشه که دیگه جمع شماها را تو پارک  نمیبینم نگرانتون شده بودم

سرم را بلند کردم و با صدایی که سعی می کردم بلند باشد گفتم:سلام.  باز هم وفای تو

یکی از شاخه های آویزان در خت را در دست گرفتم  آنرا به صورتم  چسباندم وگفتم

رفیق:چه بوی خوبی داری.حافظه ات هم حرف نداره

.اره اون بچه ها بزرگ شدن 

وخودشون بچه دارند

جمع مون هم به هم نریخته .هرچند اصغر وحسین، در همین گیر ودار کرونا عمرشونو دادن به شما ولی علت جمع نشدنمون

تو پارک یک چیز دیگه است. ما این روز ها

همه اش تو خیابونیم .

درخت یکی از شاخه هایش را به سرم کشید وگفت میدونی تفاوت ما درخت ها با شما آدمها چیه؟

گفتم نه نمی دونم ،بگو فرقمون چیه؟

درخت گفت ما هر چه پیرتر میشیم قوی تر می شیم.ریشه هامون عمیقتر می  شن خودمونو به آب‌های عمق زمین میرسونیم وخود کفا می  شیم

واگر شما آدمها دست از سرمون بر دارید صد ها سال عمر میکنیم

ولی شما آدمها ۰هر چه پیر تر و ضعیفتر باشید   بیشتر به کمک هم احتیاج دارید 

برای قوی بودن راهی جز باهم بودن ندارید

شاخه درخت را رها کردم و اجازه خواستم تا برگی از او به یادگار داشته با شم

برگ را لای تقویم  

جیبیم گذاشتم دستی به تنه ستبر ش زدم و 

به طرف قصابی به راه افتادم .در طول مسیر بارها این جمله درخت را تکرار کردم

(برای قوی بودن راهی جز با هم بودن ندارید)

،از زمانیکه آن برگ را با خود دارم .احساس سلامتی دارم .درد هایم کمتر و. امیدم به آینده بیشتر شده. محکمتر قدم بر میدارم. در صف اول اعتراضات هستم 

وصدای فریادم از همه بلند تر است

من این واقعه را برای خیلی ها تعریف کرده ام که متاسفانه کسی باور نکرده

اما من عمیقا باور دارم این اتفاق افتاده 

ومن اکنون یک دوست درخت دارم که هر وقت برای خرید گوشت میروم  گپی هم با او میزنم ویک برگ خشکیده به ارزشمند ترین دارایی من تبدیل شده است

 

م.ر 

تیرماه ۱۴۰۱

 

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید