می کشد نفسهای عمیق،
باغ تشنه زیر رگبار.
ریشه های نیمه جان،
می نوشند جرعه جرعه با ولع.
نمی دهند دیگر، تن به هیزم،
آوند خیس شاخه ها.
آفتابی که خجل بود،
از خشکی باغ،
به وجد آمده از گردش گرما،
در قلب خیس درختان.
شکفته جوانه، از زخم تبرها،
که سیراب اند اکنون از نم وشبنم.
چه تناور تنه ها خم شد،
در انتظار ریزش ابر اسیر.
چه نورس شاخه ها،
که ندیدند فصل شکوفه.
داس وتبر هراسان،
می شویند خون از تیغه خویش.
می خزند آن سوی پرچین،
دزدان شیره باغ.
جاری است اما پیام باران،
در رگهای سبز سبزینه ها:
می آیم از ابری بیکران،
توقفی نیست مرا،
تا روبیدن آفت ها،
نزدیک است به یقین،
نشستن باغتان به گل.
س_خرم
افزودن دیدگاه جدید