باد سیاهی در میان درختان
نفیر می کشد،
هنوز پاسی از شب مانده
خرزهره ها در خیابانها می رویند
گرازها با سُم های آهنین
گندمزاها را شخم می زنند
تاریکی قوس بر می دارد
و ماه از راه می رسد
میان شعله های خشم و آرزو
رقصِ میانهِ میدانِ آوردگاه
پا می کشد زیر نور مهتاب
ستاره ای بوسه می زند
بر چشمانی به راه،
و تاریکی با دستان آهنین
شبیخون می زند، بر شکوفه هایِ باغ
و ما را،
تا پشتِ مرزهایِ مرگ می برد
سهم حنجرهٔ من،
زخمین است از پاییز،
من بهار را
فریاد می زنم
تو...،
سرشار از بهار بمانی
تا-
ترانههایم را
به گوش شکوفه ها بخوانی.
افزودن دیدگاه جدید