شب روی شانه هایِم
سنگین می گذرد
ماه پشتِ پنجره بالا می آید
سایه ها گُمنام وُ سِمج زیرِ نور مهتاب
عابرانِ خیابان را رج می زنند
چارراه ها در مدار دوربینها
و در کوچه ها ردِ باد را می زنند
در را باز میگذارم
نگفتی که رفتن پایان ماجراست
هنوز نمی دانم چرا نگرانم؟!
شمعدانی مقابل پنجره نیمه باز
دلتنگ - نگاهم می کند
تو که بازگردی، با سپیده دم می رویم
باز هم راه، با من حرف می زند
خیلی حرفها نگفته در دل داری
خیلی وقت بود دل از این دنیا بُریدی
همیشه می گفتی،
- دنیا قفسِ بازهایِ بلند پرواز است
آنان که می خواهند سقف آسمان را بشکافند،
خیلی وقت نداریم.
من اما دلتنگ آخرین نگاهم
و آخرین خداحافظی
که از پشتِ سر دنبالم می آمد
و خانه ای که حرفهایم را
در سکوت به خاطر می سپارد
حالا این من وُ... این تو
و این جاده، که حرفهای زیادی
از شبروانِ پاییز دارد،
راه در پشتِ پلکهایِ شقایق
به مقصد می رسد.
شبروانِ پاییز
افزودن دیدگاه جدید