پشت پنجره ی بیمارستان
ایستاده ای
و دست تکان می دهی
گل های نسترن
با تو می خندند
سراسیمه
خاموشی می دهند
اما نمی دانند
در چشم هایت
جاده ای ست
که مارا
به مقصد می رساند
راویِ طغیانِ رودخانه
در خیابان
اسطوره ها
به روایت تو
ایمان آورده اند
چون
طرّه ی موهایت
اکوان دیو را
در بند کرده است
آرمیتای ما
طلوع کرد
تا صبح
بیدار شود!
افزودن دیدگاه جدید