رفتن به محتوای اصلی

برق چشمان غلام

برق چشمان غلام

نمى دانم كدام روز بعد از ٢٢ بهمن پنجاه و هفت بود كه دوستم غلام به خانه آمد؛ فقط یادم می‌آید هوا بسیار سرد بود و برق رفته بود ، فانوس كوچكى را برداشتم و با صداى مدام كوفتن ، دررا به رویش باز كردم . "چه خبرته ؟ مگه سر آوردى ؟ "

غلام كه نمیتوانست هیجانش را كنترل كند، با زبانى كه گاهى می‌گرفت گفت: "پول دارى؟ فردا بریم تهران. سازمان ستاد علنى باز كرده، اونجا میتونیم چریكها رو ببینیم !!!!"

گفتم: مطمئنى من و تو هوادار ساده را راه می‌دهند؟

گفت: "آره بابا، دیگه ساواك وجود نداره، چند تا از بچه محل هاى مارفتند. آموزش نظامى دیدند و همان شب نگهبان شدند ...

من كه باور نمى كردم حرف‌هاى غلام درست باشد، ولى برق چشمان و شدت شور و هیجانش آنقدر زیاد بود كه نتوانستم تردیدم را ابراز كنم. گفتم: باشه ، پس فردا حركت مى كنیم. چون فردا ما با احمد و رضا اولین جلسه ى تشكیل هسته دانش آموزى صمد بهرنگى را داریم، حواست هست؟

تازه آخر شب باید اعلامیه سازمان را پخش كنیم، فكر نمی‌كنم تا صبح بتونیم به همه محلات بریم، میمونه براى فرداشب ...

غلام قبول كرد و مثل برق، سایه اش در تاریكى كوچه گم شد ، قرار شد ساعت ١٢ شب دوباره، براى پخش اعلامیه همدیگر را در ابتداى خیابان شاه ببینیم.

برنامه امشب فقط پخش اعلامیه نبود، كلیشه ى تصویر رفیق كبیر بیژن جزنى را هم باید به در و دیوار، با رنگ، نقش مى زدیم.

روز موعود، بعد از اتفاق مهم جنبش كمونیستى جهان، یعنى تشكیل هسته دانش آموزى صمد بهرنگى توسط ما چهار نفر، من و غلام راهى خیابان میكده در بلوار الیزابت شدیم.

دستهاى خود را از فرط هیجان به هم مى‌مالیدیم و قلب جوانمان در سینه تاب نمى آورد. دیدن چریك، نزدیك شده بود. ما را به اطاقى بردند كه یك جوان قوى هیكل مشغول آموزش دادن كار با مسلسل كلاشینكوف بود. من و غلام هم چهار زانو نشستیم . اولین بارى بود كه از نزدیك اسلحه میدیدیم.

غلام زیر گوشم یواش گفت: چریك است ؟؟؟ منم پایش را فشار میدادم كه لال شو حرف نزن!!! آموزش دهنده كمى با خشونت حرف مى زد، ولى صورتش را نپوشانده بود.

هنوز هم نمیدانم كه او واقعا چریك فدایى بود یا یه هوادار سربازى رفته مثل ما ... از چریكهاى زنده ی مرد كسى را نمى شناختیم، ولى اسم چند چریك زن را از كتاب حماسه مقاومت میدانستیم ... غلام از یكى از مسؤلان آنجا پرسید كه رفیق اشرف دهقانى اینجاست؟ و آن مسؤل با تحكم به او جواب داد: اگر میخواهى از این سؤالات بى ربط بپرسى، جایت اینجا نیست!!!

طفلى غلام كه سراپا عشق و شور به چریكها بود قرمز شد و پیش من خجالت كشید ....

چند سال گذشت حوالى سال سیاه شصت بود، روزى با غلام كه دیگر «اقلیتى» شده بود سر پیچ كوچه روبرو شدم ، بدون اعتنا سرش را برگرداند و با نگاهى غضبناك كه انگار دشمن خونى اش را مى‌بیند گذشت.

چند ماه دیگر خبر رسید كه غلام را اعدام كرده اند. قلبم آتش گرفته بود، ما از كودكى نزدیكترین دوستان هم بودیم و اكنون ... ، بعد ها شنیدم كه مادر غلام، در مویه هاى روزهاى سوگوارى اش سراغ من را می‌گرفت. آن زن مهربان كه همیشه سفره اش براى اشتهاى سیرى ناپذیر ما چیزى داشت، چه می‌دانست «اكثریت و اقلیت» یعنى چه ؟!!! او فقط خنده ها و كل كل هاى ما را به یاد داشت، و دریاى عاطفه ى مادرانه اش نمى توانست هضم كند كه چرا در سوگ غلام حضور ندارم !؟ آخه ما مثل دو تا برادر بودیم .

اكنون كه دوباره ماه بهمن آمده است ، دلم می‌خواست با یاد غلام ، دوباره به خیابان میكده مى رفتم و سراغ پسر پر شورى را میگرفتم كه چشمانش همیشه برق مى زد ....

پسرى كه تنها آرزویش دیدن چریك ها بود ....

از خانه به خیابان مى زنم ...، شاخه هاى خشك در باد مى رقصند، چراغ هاى خیابان ساكت از كرونا روشن است. یاد آن شبى مى افتم كه با فانوس در را به روى برق چشمان غلام باز كردم ، آن شب هم شاخه ها در باد تكان مى خوردند و سایه هاى ترسناكى بر دیوار خانه قدیمى مان مى افتاد. آن شبى كه تا صبح من و غلام ، بیژن را بر در و دیوار شهر تكثیر مى كردیم ...

----------------------

عکس همراه مطلب تمثیلی است.

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید