رفتن به محتوای اصلی

پروا

پروا

کز کرده در گوشه ای از جهان خاکی نظاره گر رفت و آمد آدم های دو پا می باشد. جنبنده ای را از نظر دور نمی دارد حتی سگان و گربه های ولگرد روی زمین را. با چشمان خود تا عمق وجود هر موجود زنده ای نفوذ می کند تا پی به نهان او ببرد. تا آنجا چشم می دوزد که حتی عمق چشم هایش نقطه پایانی را نشان نمی دهد. زنان و مردانی را نظاره گر است که در حین قدم زدن پروایی از معاشقه ندارند و چه بسا تلاش دارند احساسات و تمایلات درونی خود را با رفتارهای عاشقانه به یکدیگر سرایت دهند که از شور و هیجان آن کاسته نشود تا وقتی که به خانه می رسند. اما سگان و دیگر موجودات باکی از دیگران ندارند تا تمایلات خود را در خفا بروز دهند و دیگران را از تماشای بازیگری خودشان محروم سازند و هر گاه که لازم باشد به آن دست می زنند و در انتظار نمی مانند تا مجوزی به آنها داده شود. طبیعت آنان به دور از اختلالات روانی موجودات دو پا است. خود را مقید قوانین خودساخته موجودات دو پا نمی دانند تا معنای واقعی معاشقه را در چهارچوب تنگ مقررات آدم های محزون روانی تهی سازند.

خرافات پنهانی که هزاران سال است خود را در چهره های گوناگون به نمایش گذاشته و می گذارد تا این موجود دو پا را محصور خود سازد، برای آنان پوچ و بی معناست.

چشم از آنان بر می دارد و به عمق تاریخ چشم می اندازد. زن جوانی را می بیند که نوزاد تازه به دنیا آمده خود را در آغوش گرفته. وحشت همچون ماری او را در چنبره خود گرفته است. وحشت از آن دارد که نوزاد خود را از دست بدهد. نوزادی که پدر او ناشناخته می باشد و برای زن با فرزندی بدون شوهر امری ست بدون پذیرش از سوی دیگر موجودات دو پا. برای مادر نوزاد راهی باقی نیست تا پدری برای فرزند خود بیابد تا از خشم اطرافیان خود به دور بماند. و آن فرد کسی نبود جز خدای پسر. آنگاه بود که مریم، زنی همچون دیگر زنان تبدیل شد به مریم مقدس. آری به همین سادگی. گرچه یوسف نجار نامزد وی بود و کودک متولد شده قبل از ازدواج آن دو عملی بود نابخشودنی. ولی چه باک از سنت های خود ساخته ی این موجود دو پا وقتی که می تواند از آن بسادگی بیرون آمد و نگذارد منجلاب زندگی و محیطی که از کثافت انباشته شده است او را به تباهی کشاند. موجودی که به سادگی سازنده طناب دار خود است به سادگی نیز می تواند آن را از گردن خود باز کرده و به گردن دیگری بیندازد. و چه کسی بهتر از خالق وی. خدا از آنجا که می دانست این نوزاد در سن سی سالگی طی نقشه ای که برای آینده او در نظر گرفته است به پیامبری خواهد رسید و ماموریت هدایت این موجود دو پای نا اهل را به گردن خواهد داشت به ناچار نقش پدری را قبول می کند تا مانعی بر سر راه طرحی که ریخته است، وجود نداشت باشد.

به چشمانش باور نداشت آنچه را که می دید و شاهد آن بود. تبانی به همین راحتی. آخر چگونه می تواند به سادگی خود را اغفال کرد وقتی که خوب می دانی جایی از حقیقت در آن نیست. اما چه باک از حقیقت. حقیقت زمانی جامه حقیقت به خود می پوشاند که بتواند در مسیر آمال و آرزوهای این موجود دو پا و خالقش گام بردارد و آنها را به مقصد برساند. حقیقتی که حتی از چشم خدا پنهان می ماند و آن را نادیده می انگارد. اما ظاهرا انعطافی که در او هست در مخلوقات خود کمتر دیده می شود و یا بطور کل دیده نمی شود.

گیج و مبهوت از عجایب پیرامون خود است بی آنکه بتواند در آن نقشی ایفا کند. تنها تلاش می کند نظاره گر باشد و آنچه را که شاهد است به ثبت برساند. اگر چه خوب می داند آنچه را که می بیند تکرار تاریخ است و پدیده تازه ای نمی باشد تا بتواند تاثیری بر روی این موجود دو پا داشته باشد. نمایشی کهنه با همان داستان همیشگی و تکراری. تنها آدمها هستند که جای خودشان را با یکدیگر جابجا می کنند اما نتیجه همانی خواهد بود که قابیل پیش تر از این  نشان داد و تا به امروز هم ادامه دارد.

از جایی که کز کرده بود بر می خیزد و به دنبال محل دیگری می گردد تا بتواند دید خود را تغییر دهد که شاید بتواند به نتیجه تازه ای دست یابد. نگاه خود را عمیق تر می کند و بیشتر در تاریخ نقب می زند. به آغاز پیدایش آدم دو پا می رسد. دو موجود دو پایی را می بیند که شباهت بسیاری به خود او دارند. هیچ لباسی به تن ندارند و در باغی که برای آنها در نظر گرفته شده است زندگی می کنند. باغی که نام آن اَدَن است و هرچه که برای بقاء آنان لازم است در آن پیدا می شود. شاد و خوشحال به نظر می رسند و گلایه ای از وضع خود ندارند. درخواست صاحب باغ از آنها تنها یک چیز است و اینکه هرچه میخواهید بخورید و هرچه که میخواهید انجام دهید اما تنها از درخت سیب پرهیز کنید و از آن تحت هیچ شرایطی سیبی نچینید و نخورید و در صورت سرپیچی از دستور، شما را از باغ عدن بیرون خواهم کرد و به زمین تبعید خواهید شد. آدم و حوا سری تکان میدهند و خواست صاحب باغ را اجابت می کنند و به قدم زدن در باغ ادامه می دهند تا اینکه حوا رو به آدم می کند و می پرسد. مگر در درخت سیب چه چیزی نهفته است که با خوردن یک سیب محکوم به تبعید خواهیم شد. باور کن که برای من هم عجیب است که چنین درخواستی یا ممنوعیتی کرده است. شاید هم می خواهد ما را در ترازوی امتحان بگذارد که بفهمد تا چه اندازه به اوامر او پایبند هستیم. نوعی ارزیابی از فرمانبری ما از دستورات او. شاید هم خوابی برایمان دیده. من که از کار و خواست او سر در نمی آورم. به هر حال فکر می کنم که بهتر است توجه ای به درخت سیب نداشته باشیم و میوه های بسیاری هست که می توانیم از خوردن آنها لذت ببریم. حوا سرش را به علامت تایید تکان می دهد و آدم ظاهرا موضوع را خاتمه یافته می یابد و وانمود می کند که جایی برای نگرانی نیست. مدتی از زمان درخواست صاحب باغ می گذرد و حادثه ای که نباید اتفاق بیافتد رخ می دهد و حوا سیبی از درخت سیب می چیند و آن را می خورد. گرچه به ظاهر فریب شیطان را خورده است که در شمایل یک مار حوا را اغواء می کند که به درخواست صاحب باغ وقعی نگذارد و برده و زرخرید او نباشد. کاری را بکند که خود مایل به انجام آن است در غیر اینصورت هیچگاه به راز پنهان این خلقت پی نخواهی برد و مومی خواهی بود در دست صاحب باغ تا وقتی که زنده هستی. صاحب باغ از آنچه که رخ داده است با خبر می شود و تهدیدی را که پیش تر کرده بود به اجرا می گذارد و از حوا می خواهد که باغ را ترک کند و به زمین برود. به آدم هم می گوید که تو می توانی در باغ بمانی و برای تو چیزی تغییر نکرده و نخواهد کرد. آدم به فکر فرو می رود و پیش خودش می گوید که تنهایی بدون حوا چندان لطفی ندارد و چه بهتر که با حوا به زمین بروم و چه باید کرد که سرنوشت هر دوی ما به یکدیگر گره خورده است. آدم از پیشنهاد و سخاوت صاحب باغ سپاسگذاری می کند و می گوید که ترجیح می دهد که با حوا باشد و به زمین برود. صاحب باغ حضور آنان را در باغ خاتمه یافته می یابد و هر دو را به زمین تبعید می کند تا خود از پس زندگی برآیند. هرچند که صاحب باغ پیش خود فکر کرده بود که آنان از پس زندگی کردن بر روی زمین، دشواری ها و موجودات وحشی که آنها را احاطه کرده است برنخواهند آمد و بزودی از کرده خود پشیمان و خواهان بخشش و بازگشت به باغ ادن خواهند شد. هزاران هزار سال از تبعید آدم و حوا به زمین می گذرد و صاحب باغ هنوز در انتظار است تا این موجود دو پا از کار خود اعلام ندامت کنند تا او به بازگشت آنان رضایت دهد.

سر خود را تکان می دهد و از عبث بودن چنین امیدواری که صاحب باغ دارد حیران می شود که موجودی که خود آن را ساخته است را نمی شناسد و منتظر معجزه است. از جای خود بلند می شود تا در گوشه دیگری کز کند و نظاره گر این موجود دو پا باشد که چگونه خدایان را یکی پس از دیگری پشت سر گذاشته اند و می گذارند.

یکشنبه ۱۳ خرداد

دوم جولای ۲۰۲۴

محمود میرمالک ثانی

دیدگاه‌ها

مهرداد

اگر از زندگی واقعی انسان بهره میگرفتید بهتربود. خدا ساختن زمانی برای غلبه رترس ازطبیعت بود ولی بعدا به کسب وکار روحانیت تغییریافت . اگر این را دست مایه قرار می دادید به جان می نشست. اما بخش عیسا هم خوب بود.
ی., 09.06.2024 - 10:49 پیوند ثابت

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید