رفتن به محتوای اصلی

روز بعد

روز بعد

چهل و یکسال پیش در چنین ساعتی ناامید و مات با تنی ۲۴ ساله که از سرتا پا پر از کهیر استرس شده بود ،مات و مبهوت در خانه پدری نشسته بودم . خستگی ، درد و هیچ چیز دیگری حس نمی کردم، فقط  می دانستم دیگر زندگی نخواهم کرد ولی شاید زنده خواهم ماند، شاید... 

شب قبل چندین نفر که لباس نظامی شبیه سپاه پوشیده بودند مسلح ریختند خانه ما . به جهانگیر گفتند:" لباس به پوش بریم." جهانگیر سعی می‌کرد بپرسد چرا و به چه دلیل ؟ می پرسید به خاطر دانشگاه هست؟ ( دستوراخراج ما از دانشگاه آمده بود) ولی جوابی نمی دادند. وقتی جهانگیر لباس پوشید و می خواست با آنها برود، دستش را دراز کردوبا من دست داد،  راه که افتاد،  چند نفر شان جلو  و چند نفرشان پشت جهانگیر و به صورتی کاملا محاصره شده او را از خانه بردند . من داد زدم:" کجا می بریدش، هرکاری اون کرده، من هم کردم ، من را هم ببرید، من بدون اون نمی تونم زندگی کنم."

جهانگیر سرش را برگرداند و گفت:" تو پیش بچه بمون. " 

بعد از رفتن شان به خانه پدرم زنگ زدم، گفتم:" جهانگیرو گرفتن."

پدر و مادرم آمدند دنبالم، هیچ کس چیزی نمی گفت. فردایش روزبه را گذاشتم پیش شان و در گرمای اول تیر چادر سر کردم، قلبم از ترس هرگز ندیدنش توی حلقم رفته بود و  تمام تنم کهیر زده بود. یک جایی نزدیک انستیتو پاستور که نزدیک خانه مادر زنده یاد انوش  بود، رفتم.  اسمش در یادم نمانده است. بعد از مدتی انتظار، گفتند:" همچین زندونی وجود نداره، اشتباه می کنی! ما نمی دونیم اونا کی بودن؟"

ماهها طول کشید، بعد از صد جا سراغ گرفتن و انکار کردن ،بالاخره گفتند:" اوین هست"
وقتی اجازه دادند برای جهانگیر پول بفرستیم، توی رسیدش نوشته بودند:" بند ۲۰۹" . یک شماره ۵ هم بود که حدس می زنم شماره سلولش بود.

چشم براه روزی هستم که اوین دیگر زندان نباشد و من به دیدن سلول شماره ۵ بند ۲۰۹ اوین بروم. ببینم اثری از جهانگیر روی دیوارش هست؟ شاید چیزی جایی پنهان کرده باشد؟ شاید جایی اسم ما را نوشته باشد؟ شاید یادداشتی به یادگار برای ما گذاشته باشد؟

ولی همزمان فکر می کنم که چقدر خود خواهم که دنبال اسم خودم هستم‌ یا یادگاری برای ما. ولی فکر کن که نهایت آرزویت دیدار از بند ۲۰۹ و سلول شماره ۵ باشد ،‌اما اوین دیگر زندان نباشد یعنی هیچ جا زندان نباشد ! 

این عکس که لباس مهمانی پوشیده ایم، آخرین عکس خانوادگی ما هست . عروسی داییم بود در شرایطی بسیار سخت، بگیر و ببند ها زیاد شده بود. بیشتر رفقایی که ما می شناختیم رفته بودند. وقتی به جهانگیر  گفتم:" جا به جا بشیم ،بریم شهرستانی جایی ، درست نیست اینجا بمونیم"  گفت:" اگه می ترسی طلاق بگیر !"

بعدش البته بلافاصله معذرت   خواست و  گفت :"پول پیش برای خونه جدید  زیاد می خوان، ما اون پول را نداریم "

البته سالها بعد فهمیدم پولهایی که در اختیار داشته را برای جابه جا شدن و حفظ کردن دوستانش هزینه کرده بود . نگران می شد وقتی دوستان پیغام می دادند:" بیایید پیش ما" قبول نمی کرد. می گفت:" در صورت دستگیری ما و یا شما برای همه ما بد می شه" جهانگیر می گفت:"من باید تهران باشم. می تونم شمارو ببرم جای دیگه ولی خودم نه!"

من قبول نمی کردم که ما  جای دیگری برویم و جهانگیر در تهران بماند. آرزو می کنم کاش دعوا می کردم ، داد و فریاد می زدم، می گفتم زنده‌ات بهتر از زندانی شدن یا کشتنت هست. ولی ساکت می شدم وقتی می گفت:" می ترسی؟" بهم بر می خورد. فکر می کنم غرورم باعث می شد که دیگر چیزی نگویم . می خواستم در عمل نشان بدهم که  نمی‌ترسم.

با اینهمه روزی صدبار فکرمی کنم چطور می‌شد جلوی گرفتاریش را گرفت ؟ وقتی زندان افتاد، دیگر خوابی برای من باقی نماند. الان سالهاست باید قرص خواب بخورم تا چندساعتی بخوابم. هنوز هم هر صبح با جمله‌ای از وصیتنامه اش بیدار می شوم. هرروز خط دیگری . آخرش همیشه یک جور تمام می شود:

"اندوه رفتنم را با عشق به فردا و آیندۀ تابناک بشریت ترقی‌خواه بیامیزید و از بسیاریِ آن بکاهید که بدان دل‌شادم. ترا از صمیم دل می‌بوسم. به همۀ نیکی‌ها و آرمان‌های مقدس انسانی می‌اندیشم و به همۀ انسان‌های راستین درود می‌فرستم. با ایمان به صلح و…

پیروز باشید. 
به یاد همۀ شما تا آخرین لحظۀ زندگی‌ام 
دوستدارتان 
جهانگیر بهتاجی سیاهکل محله"

زهرا بیاتی اول تیر ۱۴۰۳ 
 

دیدگاه‌ها

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید