دنیایِ مسخره
در دستانِ آدمکهای مسخره است
دلقکها راه افتادند
کرکسها لاشه ها را می بلعند
سیاهی از چشمانم دور نمی شود
به کبودی می زند
کبودی به سرخی
سرخی مثل شریان ِبریده
به صورتِ صبحگاه شتک می زند
و به شبِ زمین
و این گُماشته های سراپاگوش
بیصدا همه جا تکرار می شوند
و نسخهِ مرگ می پیچند
در مترو مردی
تا خرخره رفته بود تو الکل
بُخار از کله اش بلند بود
زیر لب چیزی را تلو تلو می خواند
قره قره می کرد و قورت می داد
انگار در تاریکی بدنیا آمده بود
و آرام در تاریکی تمام می شد
یکی از در آمد تو
و خیره شد به تابلو راهنما
دنبال راهِ گمشده می گشت
صورت زیبایی داشته
حیف که پُوسیده وُ لبهاش ریخته
مردی بلند شد و زنی نشست
مردی خسته از سالها کار
خُمارِ خواب بود
داشت به آخرِ خط می رسید
گفت: قهرمانان همه مُردن
شما از کدام قهرمان حرف میزنید..!
زنها دیگر خسته شدند
هیِ قهرمان زاییدن
هیِ در تاریکی گم شدند
می خواهند کمی هم زندگی کنند
پیرزنی که نشسته بود گفت:
-مادر رفتی خونت بخواب،
بعد از این همه سال چشمهایِ تو
خسته است و تحملِ تاریکی نداره
از پله ها آمدم بالا
نفسِ گرمی بر پشتِ گردنم نشست:
در خیابان درختها بلندتر شدند
و باغ از هَرسِ زمستان بارورتر شده
ابلهان بیهوده می بافند
جای ماندن در این دنیای مسخره نیست.
حسن جلالی ۲۰/ ۱۲/ ۱۴۰۲
افزودن دیدگاه جدید