نخستین شکوفه
بدون بهار
غروبِ روزهای آخر پاییز
شکفته بود در باغ
و من آخرين جمعه ى سال
مُعطر بودم از گلاب وُ بهار
شاخه گلی روییده
در جمجمه و دستانم
جمعه غروب آفتاب را
انتظار می کشید
کنارِ سنگ گوری
نگاهِ رنگ پریدهِ ستاره
پیچ و تابهایِ بی قرار
وز سالها فراق
نشست در نگاهم
و آن که آرمیده در این خاکِ تفته
شاید به یاد می آورد
که از یادم نرفته
بی گمان او زنده است
در واپسین پیمان-اش
و من مَست از باور-ش
زیر لبها زمزمه ای برخاست
می خواند،
زن از قامتِ برافراشته سرو می خواند
و قلب خاوران می تپید
گاهی چشمانِ آسمان
نم برمی داشت
شاخهِ گلی پرپر بود
مزار بی سنگ و نام
خیس بود از گلاب وُ استخوان
جمعهِ اندوهش را فروبلعید
خاوران مغروق ستاره ها بود.
رحمان-ا
افزودن دیدگاه جدید