رفتن به محتوای اصلی

می گُدازد بر مدارِ خویش

می گُدازد بر مدارِ خویش

غروبِ دلگیرِ هفته ها
آهسته و تنها می آید
سکوت-  قفلی ست
بر دهانش زنگار بسته 
اندوهش پایانی ندارد
درونش اما غوغاست
امواج در اعماقِ نگاهش می خروشد
بر ساحلِ لبانش تبخالی نشسته
از پشتِ سر می دیدم
شانه هایش فتاده پس می نشیند 
مثل همیشه ،
تکیهِ گاهش سروِ سرکش
کنارِ خیابانی دیر آمدنش
حضورش را صدا می زند
همیشه این گونه است
همیشه،
نگاهش سخن می گوید
با چشمانِ سرخ از خستگی
آتش درونش شعله می کشد
سُکرآور بر مدار خویش می گدازد
اندوهی جانفرسا چنگ انداخته 
طوفان درونش فرومی نشیند
و سرخی آسمان 
در قلبش راه میابد
شب در سیاهی پناهش می دهد
که صبح بیاید
و خود را فراموش  کند
رها در کار و...در برهوتِ خیالِ فردا
این راز سر بسته
و کهنه درد-
تنیده برجانش رهایش نمی کند
و خیانتِ هر روزه پنهان و...آشکارِ
لکاته ای هرزه
قفل سکوت بر لبانش می شکند
عُصیانی در برقِ نگاهش
زوبینِ زهرآلودی- 
 برق آسا
بر قلبِ تاریکی فرو می نشیند 
و بویِ گندِ دهانِ وقاحت وُ...
پلشتی
و نرینه هایِِ پارینهِ سنگی
مرگِ نابهنگام- فرو خواهد بست

رحمان- ا     ۱۴ / ۱۲ / ۱۴۰۳

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید