انگار قرار است
اتفاقی بیافتد
چشمانِ گُربه در تاریکی
پرتوی ی از روشنایی می بیند
چراغهایِ قرمز روشن است
در آیینه می بینم
از بیخوابیهای شبانه فهمیدم
چرا این کابوس رهایم نمی کند
احساس خوبی ندارم
- زنگها برای که بصدا درآمدند!
عربده ها از حلقومِ شیاطین
در اقصی نقاط جهان بلند است
و بویِ سُرب و آهن هوا را آلوده
پادشاهِ تازهِ از راه رسیده
گوشش بدهکار نیست
شرور-
سرِ میزِ قمار نشسته
اهل معامله ست وُ...جنونِ جنگ-
دستِ راستیها می گویند:
راه همان است، (لیبیایی) کردنِ ایران،
مارکز می گوید؛ من برای سخنرانی نیامدم
اما هنوز کسانی هستند
نمی دانند شیطان،
برای نجات آنها نخواهد آمد!
چه کسانی برای ما تصمیم می گیرند
ما خسته ایم،
دست از سر ما بردارید
بمبهای شما خطرناک است
ما این همه راه نیامدیم
سگها، اجساد ما را
زیر آوارها بو بکشند
شما نمی توانید ما را
از هولِ جنگ ناامید کنید
شما نمی توانید در سپیدهِ دمان
لحظه های عشق ورزیدن
شعر را از ما بگیرید
من نشستم برای کودکان
قصهِ شازده کوچلو را می خوانم
و برای ایران....(صلح) دعا میکنم
مردم دستشان کوتاه است
و سفره هاشان خالی
دل-شان پر درد است اما امیدوار
عشق به زندگی را
نمی توانید از ما بگیرید
ما خسته ایم،
این دنیا را به ما ببخشید
ما می خواهیم زندگی کنیم.
رحمان-ا ۲۲ / ۱ ۱۴۰۴
افزودن دیدگاه جدید