"چرا همه مردان توانا در عرصه فلسفه یا سیاست یا ادبیات یا هنر بایستی مالیخولیایی باشند؟»
ارسطو
آخرین جملات روزا لوکزامبورگ قبل از مرگش چنین بود: «تاریخ با سنگدلی گام به گام به سمت پیروزی نهایی میرود.« بعد از او چه گوارا به هنگام دستگیریش در بولیوی در اکتبر ۱۹۶۷ قبل از به قتل رسیدنش در مقابل قاتلین خود اعتراف به شکست نمود اما افزود که انقلاب را نمیتوان متوقف کرد و آن زندگی جاودانه دارد. در 11 سپتامبر ۱۹۷۳ سالوادور النده پیش از خودکشی گفت »دیر یا زود، دوباره بلوارهای بزرگی باز میشوند که انسانهای آزاد برای ساختن جامعهای بهتر در آنها گام برخواهند داشت، ... تاریخ از آن ماست، و مردم تاریخ را میسازند.». خسرو گلسرخی در دادگاه شاه از خود چنین دفاع کرد:«من در این دادگاه برای جانم چانه نمیزنم، و حتی برای عمرم. من قطرهای ناچیز از عظمت و حرمان خلقهای مبارز ایران هستم. خلقی که مزدکها و مازیارها و بابکها، یعقوب لیثها، ستارها و حیدر عموغلیها، پسیانها و میرزاکوچکها، ارانیها و روزبهها و وارطانها را داشته است. اری من برای جانم چانه نمیزنم، چرا که فرزند خلقی مبارز و دلاور هستم.»
این گوشه بسیار کوچکی از گفتههای برخی از چپگرایان گذشته است. آنها که ضمن اعتراف به شکست خویش امیدوار به ادامه راهشان توسط دیگران بودند. گلسرخی از همه قهرمانان گذشتهای یاد میکند که تا پای جان در راه امال و اروزهای خود ایستادند، همه شکست خوردند و ایستاده مردند. در عین حال آنها جایی برای خود در حافظه تاریخی این سرزمین باز نمودند. شکست بخشی از تاریخ چپ، بخش جداییناپذیر آن است.
والتر بنیامین که بشدت نگران پیروزی فاشیستها در آلمان بود زمانی هشدار داد که در صورت پیروزی ناسیونال سوسیالیسم «حتی مرده نیز آرامش نخواهد داشت». فاشیسم شکست خورد، چپ به عنوان قهرمان بزرگی که نیروی سیاه تاریخ را به زانو درآورده بود معرفی شد اما پس از چند دهه همه ورقها برگشت. از همه آن امالها و آرزوهای بزرگی که به خاطر آنها بسیاری با آغوش باز به استقبال مرگ رفتند در بهترین حالت فقط یاد مردگان و قربانیان باقی است و نه ارزوهایشان. زمانی گفته میشد «پرواز را بخاطر داشته باش، پرنده مردنی است» اما امروز نه پرواز بلکه پرندگان، انهم فقط برخی از انان، در یاد مانده است. از همه تاریخ مبارزه با فاشیسم فقط یاد هولوکاست در خاطرهها باقی است. مراسم سالگردها به گفتن تسلیت به بازماندگان و نه لحظهای تأمل درباره آرزوهای رفتگان خاتمه مییابند. اما چرا چریکی که متوسط عمر خود را فقط شش ماه میدانست، کسی که اعتقادی به دنیای دیگری نداشت، عاشق زندگی بود آگاهانه به پای مرگ میرفت؟ فقط به خاطر یک عهد تاریخی؟ اما کدام عهد تاریخ را میتوان راستازمایی کرد؟ آیا میتوان با کمک سوسیالیسم «علمی» آینده را پیشگویی کرد؟ زمانی گرامشی گفت، مبارزه تنها چیزی است که میتوان پیشگویی کرد. هیچ ضمانتی برای پیروزی این یا آن طرف وجود ندارد. چپ هیچ قدرتی به جز تکیه بر نیروی خود، و تکیه بر «قدرت مسیحیایی ضعیفِ» (والتر بنیامین) گذشتگان مبارز خویش ندارد. اما در زمانی که «گذشته چراغ راه آینده» نیست و رابطه گذشته و آینده کاملاً قطع گذشته و ما در زندانِ «اکنون» و حال محبوس گشتهایم چگونه میتوانیم راه به جلو را بیابیم؟ آیا میخواهیم به جلو رویم و یا به حبس ابد خود در زندان «حال» راضی هستیم؟
امروز با خواندن شرح مبارزات گذشتگان خود تنها چیزی که از مخیله ما میگذرد این است که« آنها چه انسانهای شریفی بودند اما زندگی و جان خود را فدای هیچ و پوچ نمودند. چه حیف!» اگر زمانی جوانان مشتاق، با خواندن زندگینامه «قهرمانان گذشته ما» برای ادامه مبارزه خود انرژی میگرفتند، امروز ما قبل از هر چیز متحیر از «اشتباهات بزرگ» انان هستیم. معتقد به عاملیت انسانها هستیم اما فکر میکنیم که آنها در اوج نااگاهی و تحت فشار این یا آن کس/عامل پا به راهی گذاشتند که شکستش از همان ابتدا محتوم بود. چرا؟ مگر چپ برای اولین بار است که طعم تلخ شکست را چشیده است؟
از ابنسینا تا فروید
در طول تاریخ، مالیخولیا توجه بسیاری از پزشکان و نویسندگان قدیم را به خود جلب نموده است. از ارسطو تا ابنسینا، از ریچارد برتون تا فروید. ابنسینا در مورد مالیخولیا میگوید: «برخی از تنهای مالیخولیایی از این هراس دارند که آسمان بر سرشان خراب خواهد شد، در حالی که دیگران از اینکه زمین آنها را خواهد بلعید.» با این حال بایستی دقت کرد که در طی این دوران درک ما از این پدیده بشدت تغییر نموده است. مالیخولیا هم غمزدگی و افسردگی شدید و هم قدرت خلاقه و تفکر و نیز سستی و رخوت را در بر میگرفت. ریچارد برتون در کتاب خود «اناتومی مالیخولیا» دلایل متفاوت و گاه کاملاً متناقضی از جمله رخوت، فانتزی، غم و ترس، شرم و خواری، هماوردطلبی، تنفر و انتقامجویی، خشم، ناخشنودی، خودشیفتگی، غرور، میل به کسب دانش، از دست دادن ازادی، فقر و دلتنگی، مرگِ دوست، ازدواج ناموفق....نام میبرد.
فروید در نوشته خود «ماتم و مالیخولیا» چنین نتیجه میگیرد که در ماتم ، سوژه( فرد یا جمع) به علت از دست دادن مرگ نزدیکان در غم و غصه فرو میرود اما در این حالت ان یک ابژه واقعی را از دست میدهد. بتدریج دوران سوگواری فرد ماتمزده به پایان میرسد و او زندگی جدیدی را آغاز میکند. اما مالیخولیا با ماتم از چند جهت تفاوت دارد. از جمله اینکه در مالیخولیا این منِ سوژه است که با ابژه از دسترفته خیالی همدلی میکند. ابژه از دسترفته لزوماً یک فرد نیست بلکه میتواند ازادی، کشور، یک ایدهال و یا هر فرم انتزاعی دیگری باشد. با این حال مالیخولیا نیز درست مانند ماتم، سوژه علاقهای به دنیای بیرون نشان نمیدهد و در یک حالت بیعملی و رخوت به سر میبرد. دوم اینکه برعکس ماتم ، مالیخولیا همراه با احساس گناه و خودبیزاری است تا جایی که در مواردی ممکن است فرد دست به خودکشی بزند. غریزه مرگ و نیروی فقدان ساختار میل و آرزو را تغییر میدهد. فروید میگوید «در ماتم این جهان است که فقیر و تهی شده است: در مالیخولیا خودِ نفس . بیمار خود را بیارزش و ناتوان در کسب هر دستاوردی و از نظر اخلاقی مطرود معرفی میکند؛ او خود را سرزنش نموده به خود بهتان میزند و انتظار دارد که مجازات شود.»
بنا به گفته جودی دین، فروید بین غمزدگی آگاهانه به خاطر از دست دادن یک ابژه واقعی و بعد ناآگاهانه از دست دادن یک ابژه در حالت مالیخولیا تفاوت قائل میشود. در ماتم فرد میداند چه چیزی را از دست داده است، در حالی که در مالیخولیا حتی اگر فرد بداند چیزی را از دست داده است نمیداند چه چیزی را از دست داده و یا حتی این فقدان برای او چه معنی میدهد. به عبارت دیگر روانکاوی در مالیخولیا، بر عنصرِ ناآگاهانه از دست دادنِ ابژه فرد دچار مالیخولیا تأکید دارد. از نظر فروید «بیمار احترام به خود را از دست داده است و میبایستی دلیل خوبی برای آن وجود داشته باشد.» نکته جالب آنکه فروید عنوان میکند که بنا به تجارب کلینیکی برخی از انتقادات مالیخولیایی قبل از آنکه متوجه فرد باشد متوجه سوژه مورد علاقه است. آنچه که به نظر میرسد بیمار به خود میگوید، درواقع متوجه کس دیگری است. از این رو نتیجه گرفته میشود که فرد به جای اعتراف به فقدان، برای حفاظت خود، ابژه از دست رفته را درونی میسازد.
مالیخولیای چپ
در سال ۱۹۳۱ والتر بنیامین مقاله «مالیخولیای چپ» را در انتقاد به اریش کستنر نویسنده و شاعر سوسیالدمکرات آلمانی نوشت. او مالیخولیای چپ را چون «مفاد سیاسی که تمام انرژی خود را صرف بازگشت از همه واکنشهای انقلابی میکند» تعریف نمود. بنیامین این بازگشت را نشانهای از کند و کاو در جهت وسوسههای مادی و یا «انچه که برای مصرف در اختیار قرار داده شده است» تلقی نمود. او نوک حمله خود را متوجه سازش روشنفکرانی چون کستنر کرد . از نظر او کستنر اشعار خود را »قبل از هر چیز صرف [دفاع از] منافع اقشار-عوامل میانه، خبرنگاران، سران نهادها... نموده اما به طرز قابل توجهی از به کار گیری هر گونه قدرت مؤثر بر علیه بورژوازی بزرگ خودداری میکند.» به عبارت دیگر او به یک ایدهال انقلابی دلبسته نیست.
از نظر بسیاری فروید بر این نکته تأکید دارد که ماتم پروسهای است که فرد در طی آن بر درد از دست دادن فایق آمده و در نهایت خود را از ابژه از دست رفته جدا میسازد. بدین طریق احساسات و انرژی فرد میتواند متوجه شخص و یا چیز دیگری گردد.اما بر خلاف ماتم فرد مالیخولیایی در در یک همدلی نارسیسیستی با آنچه که از دست داده باقی میماند و به یک حالت در خود فرو رفته و ایزوله باقی میماند که تمام زندگی و هستیاش را فلج میسازد. بنا بر این تعریف، مالیخولیای چپ یک ماتم غیرممکن است، چیزی که او را از کار انداخته است.در اینجا سوژه نه یک فرد بلکه یک جمع است.
نیتزان لبویچ مالیخولیای سیاسی را چنین تعریف میکند. «مالیخولیای سیاسی درک بدوی از باخت جمعی است که مانع توانایی گروه برای تغییری مؤثر میگردد.» بنابراین مالیخولیای سیاسی اگرچه با مالیخولیای فردی مرتبط است اما یک ساختار و تنه بزرگتر سیاسی را در بر میگیرد. از نظر تاریخی مالیخولیای سیاسی پدیدهای مدرن است. آن به هنگام تحقق ایدههای همگانی قرن نوزدهم که نمیتوانستند به واقعیات ارتباط داده شوند به وجود امد. در این زمان با مرگ خدا تمام نظم و حاکمیت جهان به هم ریخت.
بنابراین اگر فروید در پی آن بود که یک تئوری عام در باره مالیخولیا ایجاد کند که از طریق آن بتوان بیماران را شفا داد، برای والتر بنیامین مالیخولیا نه یک مشکل فردی بلکه مسئلهای تاریخی بود که با تجربه مدرنیته پیوند داشت. از این جهت مالیخولیا بیماری که نیاز به مداوا داشته باشد، نیست .
مدرنیته را میتوان به اشکال متفاوتی تعریف کرد. یکی از آنها درک مدرنیته به شکل پروژه، پروژه روشنگری است. این پروژه کمالپذیری بیانتهای انسانی، رشد ، دموکراسی، برابری، ازادی، زندگی بهتر، پیشرفت در تمام عرصههای علمی و تکنولوژی را تعهد کرده است. پیشرفت و عقل، و پیشرفت بر اساس عقل از وعدههای مدرنیته است. مدرنیته با خود دو جنگ جهانی، استعمار و انقلابات، خوشبینی و ارمانخواهی را به همراه داشته است. بدون عنصر ارمانگرایی پروژه مدرنیته نمیتوانست تحولات سیاسی خود را به اجرا گذارد. و درست این تعهدات ارمانگرایانه مدرنیته است که سوژه مدرن را در خطر افسردگی قرار میدهد. زیرا وعدههای مدرنیته هرگز به طور کامل متحقق نمیشوند.
بنا به گفته جاناتان فلاتلی، «مدرنیسم به معنی یک چیز مشخص نیست، بلکه آن مجموعه اقداماتی را در بر میگیرد که به این یا آن شکل به شکاف بین واقعیات اجتماعی مدرنسازی و وعدههای پروژه مدرنیته پاسخ دهد.» از این رو ما همیشه مدرنسازی را ناقص، و در حال پیشرفت احساس مینماییم. از سوی دیگر ما وعدههای مدرنیته را کاملاً حیاتی و قابل کسب درک میکنیم. در نتیجه در پروژه مدرنیته، در هر سیستم اجتماعی همه بدنبال تشریح وعدههایی هستند که قابل اجرا باشند. بنابراین همه از شکاف بین وعدهها و پروسههای اجتماعی آگاه هستند.
تفسیر بنیامین
بنیامین مقاله خود در مورد مالیخولیای چپ را در زمانی نوشت که فاشیسم در آلمان در حال پیشروی بود. بعد از جنگ جهانی اول و انشقاق در میان احزاب کارگری، شکست انقلابیون در آلمان و معضلات عدیده سوسیالدمکراسی در آن کشور، ابرهای سیاه در همه جا بسرعت پخش میشدند. شکست چپ قطعی و سرنوشت آینده اروپا نامعلوم بود. پس از شکست ۶۸ و کمی بعدتر فروپاشی سوسیالیسم واقعاً موجود، نوشتههای والتر بنیامین مجدداً کشف شدند.
اغلب از مالیخولیا به عنوان ابزاری برای سنجش بحران، فاجعه، تخریب یا شکست یاد میشود. با این حال کمتر در مورد اینکه به چه دلیل بعد از شکستهای سیاسی ما شاهد گسترش مالیخولیای سیاسی نیز میشویم، صحبت شده است. از نظر لیون دو کاوتر اگر چه درک ما از مالیخولیا در طول تاریخ تغییر کرده است اما آن یک سندرم دوقطبی است. ما در دنیای سیاست جامعه مدرن شاهد تغییرات ناگهانی فراوانی هستیم. چهل سال پیش در ایران در چنین روزهایی انقلابیون در اوج شادی بودند و از شعف در پوست خود نمیگنجیدند اما چندی بعد، این شیفتگی جای خود را به توهمزدایی داد و سپس وحشت جایگزین آنها گشت. افسردگی وجود برخی از انقلابیون را پر کرد.
در نظر ارسطو مالیخولیا با نبوغ و دیوانگی پیوندی ناگسستنی دارد و از این جهت میتوان آن را سندرمی دو قطبی تلقی کرد. امروز این دوقطبی بودن در دنیای سیاست بیش از گذشته به چشم میخورد. در دنیای مدرن زمانی که خداوند حاکمیت زمین را به دست انسانها سپرد، دنیا ناگهان خالی گشت. هر آنچه که اتفاق میافتد بدون یک هدف و نقشه قبلی بوده و هیچ مقصود خاصی در آن نهفته نیست. تاریخ الهی جای خود را به تاریخ طبیعی داد. در این دوران روایتهای بزرگ و ایدئولوژیها جایگزین روایات الهی شدند اما از چند دهه پیش روایتهای بزرگ پیشرفت و آزادی در سایه ابهام قرار گرفتند. صحنه برای شیوع مالیخولیای سیاسی بازگشت. در اکثر نقاط جهان در میان راستگرایان، نوستالژی و ناسیونالیسم و در میان چپگرایان عمدتا مالیخولیا شایع گشت.
البته در میان کشورهای کمونیستی گذشته ما شاهد گسترش نوستالژی برای بازگشت به دوران قبل از سقوط دیوار برلین ، به «بهشت سوسیالیسم واقعاً موجود» هستیم. اما در کل رابطه چپ با انقلابات گذشته تا حدود زیادی متضاد و دوسویه است. سقوط دیوار برلین برای چپ یک بحران وجودی ایجاد کرد. چپ احساس بار سنگین تمام انقلابات و خطاهای گذشته را دارد و در عین حال در مقابل خود هیچ آینده روشنی را نمیتواند به عنوان دستاویزی برای آینده بیابد.
بعد از فروپاشی سوسیالیسم واقعاً موجود دانیل بن سعید مارکسیست فرانسوی تفسیرات جدیدی از نظرات بنیامین نمود. پس از وی وندی براون در ده سالگی سقوط دیوار برلین مقالهای در مورد مالیخولیای چپ نوشت. در این مقاله براون تفسیر خاصی از نظرات بنیامین در مورد مالیخولیای چپ نمود: «مالیخولیای چپ لقب رک و صریح بنجامین برای انقلابیون هرکارهای که در نهایت به یک سیاست یا ایده خاصی دلبسته هستند میباشد . انها از امکانات برای تغییرات رادیکال بهرهبرداری نمیکنند، حتی اگر ایده یاد شده به شکست انجامد.» به عبارت دیگر، تأثیر مالیخولیای چپ، استفاده گمراهکننده از انتقاد رادیکال چپگرایانه و فروختن یک سیاست معمولی و بیازار به نام سیاستی رادیکال است. ایجاد سردرگمی بین یک تحول انقلابی با حفظ شرایط موجود بنام دگرگونی عمیق که در زبانی رادیکال پیچیده شده است، میباشد. اگر بنیامین نوک حمله خود را متوجه چپ بورژوایی در یک قرن پیش مینمود، براون حمله خود را متوجه پست-مارکسیستها، پست-کمونیستها، سوسیالدمکراتها، چپهای لیبرال و فراملتگرایان نمود. بنیامین معتقد بود خودرضایتی سوسیالدموکراتها «ساختار طلسم » انها را در معرض نمایش قرار میداد. منظور بنیامین این بود که ما به هنگام سوگواری فردی که زمانی دوست داشتیم از یاد میبریم که چرا برای او سوگواری میکنیم که در نهایت آن به یک طلسم تبدیل میشود. به نظر براون در دنیای امروز ما ، در زمانی که نئولیبرالیسم در جهان سلطه دارد «ساختار طلسم» ما یک موضع تدافعی در اتخاذ سیاستهایمان است « من میدانم که آنها واقعاً مؤثر نیستند، با این حال آنها راضیکننده هستند.»
در نتیجه «ما بیشتر عاشق شور و دلایل چپ، تجزیه و تحلیل و اعتقادات چپ میباشیم تا جهان امروزی که احتمالاً در پی تغییر آن هستیم.» در نهایت براون نتیجه میگیرد که وظیفه ما مقابله با مالیخولیای چپ است. اما او متأسفانه این مالیخولیا را به جنگ چپهای سنتی با طرفداران سیاست هویتی و پستساختارگرایان تقلیل میدهد. چیزی که تمام واقعیت و مشکلات امروزی چپ را به نمایش نمیگذارد. در نتیجه میتوان گفت موضع براون مقابله با هر نوع مالیخولیای چپگرایان است و همه انواع آن را مضر میداند.
انزو تراورسو نظر دیگری در مورد مالیخولیای چپ دارد. بنا بر گفته او، آن نه رنجور است و نه ناتوان. چپگرای افسرده نباید از بار گذشته فرار کند. آن بایستی هم نسبت به مبارزه در شرایط کنونی کاملاً ازاداندیش باشد و هم منتقد شکستهای گذشته خود باشد. این انتفاد مالیخولیایی میتواند فقط از سوی چپی مطرح شود که به نظم جهانی کنونی تمکین نمیکند اما آن نمیتواند زرادخانه فکری خود را بدون همدلی با مغلوبشدگان تاریخ مستحکم سازد.بر اساس نظر فروید و وندی براون میتوان مالیخولیای چپ را نتیجه یک ماتم غیرممکن قلمداد نمود. تجربه کمونیسم هم به پایان رسیده است و هم یک خسارت جایگزینناپذیر میباشد. در دوران پایان ارمانخواهی جدایی از یک ایده دوستداشتنی از دسترفته (و نه تجربه عملی ان) و رفتن به سوی ایده جدید و دوستداشتنی دیگر که جایگزین ایده قبلی شود، مسدود شده است. از این رو مالیخولیای چپ یک «گرایش محافظهکارانه» (وندی براون) قلمداد میشود زیرا آن از دستیابی به یک «روحیه انتقادی و الهامبخش» جلوگیری میکند. تراورسو چنین نظری را قبول ندارد و معتقد است که موضوع ممکن است به شکل برعکس آن باشد یعنی اینکه دقیقاً به خاطر عدم وجود یک روحیه و چشمانداز جدید است که تلاش چپ برای فاصله گرفتن از ابژه از دست رفته ناکام مانده است. این «گرایش محافظهکارانه» را میتوان شکلی از مقاومت در مقابل خلعسلاح و خیانت به چپ تلقی نمود. دقیقاً به دلیل پایان یافتن عصر اتوپیا، سوگواری موفق میتواند به معنی پشت کردن به ایده سوسیالیسم تلقی شود. سرمایهداری جایگزین سوسیالیسم میگردد. بنابراین اگر ما مدل فروید را کنار بگذاریم خواهیم دید که میتوانیم مالیخولیای چپ را به عنوان یک گام در پروسه سوگواری در نظر گیریم که میتواند مانع فلج شدن چپ شود و کم کم به آن در راه توانمندی مجدد یاری رساند. بنا به گفته جودیت باتلر سکوت و «عقبنشینی از سخن گفتن، امکان سخن گفتن را بوجود میاورد».
جورجو اگامبن و نیز ژیژک معتقدند که در مورد مالیخولیا نمیتوان از ابژه یا عشق از دست رفته سخن گفت. از دست دادن و باختن به معنی آن است که ما ابتدا بایستی صاحب چیزی باشیم تا بعد بتوانیم آن را از دست بدهیم. فرد مالیخولیایی هرگز صاحب عزیز از دست رفته خود نبوده بلکه از فقدان آن رنج میبرد. ما میتوانیم فقدان چیزی را احساس کنیم بدون آنکه هرگز صاحب آن بوده باشیم. از نظر تراورسو این موضوع در مورد مالیخولیای چپ نیز واقعیت دارد. چپ، یا حداقل بسیاری از انان، برای از دست دادن سوسیالیسم دولتی یا مارکسیسم-لنینیسم ماتم نگرفته بلکه عشق گمشده اصلی قبل از هر چیز مبارزه برای رهایی است. مالیخولیا در اینجا به معنی آگاهی از امکانات از دست رفته گذشته است. اعتقاد راسخ به ایده رهایی انقلاب است نه دستاوردهای ان.
نظرات دیگری در بین تفسیر بدبینانه براون و تفسیر خوشبینانه تراورسو در مورد مالیخولیای چپ وجود دارند (منظور در ایجا کسانی است که به این پدیده اعتقاد دارند. بسیاری منکر وجود چنین پدیدهای هستند). در همه این تفسیرها مالیخولیای سیاسی نه یک بیماری فردی بلکه بیماری است که تمام بدنه سیاسی چپ را کم و بیش در بر گرفته است.
یکی از فیلمهای معروف کن لوچ، سرزمین و ازادی، در مورد سرنوشت یک کمونیست انگلیسی است که برای شرکت در جنگ داخلی اسپانیا به جمهوریخواهان پیوسته است. در یکی از صحنههای فیلم، هنگام خاکسپاری سربازان کشته شده، موقعی که غم و درد وجود همه بازماندگان را فرا گرفته است از جمله گفته میشود: «ما میتوانیم انقلاب را ببریم، آن ادامه دارد و گسترش مییابد.» و شور همه بازماندگان را فرا میگیرد. آیا امروز چنین صحنهای و یا شنیدن سخنان گلسرخی میتواند در چپگرایان به اندازه سی سال پیش برای ادامه مبارزه ایجاد شور و اشتیاق نماید؟ بنا به گفته تراورسو پس از سقوط دیوار برلین «ساختار احساسی چپ» دگرگون شد و آن دیگر نمیتواند به چیزی تکیه کند. هیچ چیزی نیز جای خالی ایده کمونیسم را پر نکرده و پیروزی نئولیبرالیسم همه رؤیاهای ارمانگرایانه چپ را غیرممکن ساخته است.
چپ بعد از انقلاب
اگرچه چپ ایران در مجموع تافته جدابافتهای نسبت به چپهای بقیه جهان نیست اما ویژگیهای خاص خود را دارد. مازیار بهروز با تلاش فراوانی که در جمعاوری و مطالعه اسناد جنبش چپ ایران در طی یک سده گذشته به خرج داده، توانسته است کتاب بسیار پرارزش و خواندنی خود به نام شورشیان ارمانخواه را منتشر کند. این کتاب حاوی تاریخ یکصد سال گذشته چپ ایرانی و در نهایت کوششی برای ارائه تحلیلی از شکست چپ به ویژه آخرین شکست آن در انقلاب بهمن است. قبل از وی یرواند ابراهامیان مورخ پرتلاش، در آثار خود سعی نموده تا گوشههای مهم جنبش چپ در تاریخ مدرن ایران را در کنار تحولات مهم سیاسی اجتماعی کشور نشان دهد. و طبعا قبل از انقلاب بهمن ، آثار مهم دیگری که بخشهایی از تاریخ چپ ایران را مورد تجزیه و تحلیل قرار میدهند به رشته تحریر در آمده بودند. اما نوشته بهروز این ویژگی خاص را دارد که به طور مشخص وظیفه خود را بررسی تاریخ احزاب و سازمانهای کوچک و بزرگ سیاسی چپ ایران قرار داده است.
یکی از نتیجهگیریهای مهم کتاب علل شکست در دهه ۱۳۶۰ است. از جمله در ابتدای کتاب گفته میشود: «عوامل چندی باعث شد که مارکسیسم در میانه دهه ۱۳۶۰ با شکست قطعی روبرو شود. به هر حال باید خاطرنشان کرد که این جنبش پیش از اصلاحات گورباچف در اتحاد شوروی فرو مرد و به همین جهت افول آن با فروپاشی اتحاد شوروی ارتباط چندانی نداشت. این موضوع از آن جهت حائز اهمیت است که شکست مارکسیسم در ایران نه به واسطه بحران ایدئولوژیکی که کمونیسم بینالمللی را در کام خود فرو برد، بلکه ناشی از ناتوانی آن در درک و پذیرش پویهشناسی درونی انقلاب ۱۳۵۷ در ایران بود.» (مازیار بهروز، شورشیان ارمانخواه)
قطعاً با این نتیجهگیری بهروز میتوان کاملاً موافق بود که عامل اصلی شکست چپ ایران در انقلاب بهمن قبل از هر چیز خود نیروهای چپ در ایران بودند. این چیزی است که نویسنده این سطور در اینجا قصد ورود به آن را ندارد. اما این فقط بخشی از حقیقت در مورد ناتوانی امروز چپ ایرانی است. پرسش اصلی دیگر این است که چرا و چه عواملی باعث آن گشته است که چپ ایران با توجه به وجود یک رژیم عقبمانده که جان اکثریت مردم ایران را به لبشان رسانده است، باگذشت چهار دهه از انقلاب هنوز نتوانسته حتی گوشهای از نیروهای گذشته خود را جمع کند؟ چه عوامل مشترکی سرنوشت این چپ را با بقیه چپهای دیگر در جهان پیوند میدهد؟
در سال ۱۲۹۹ حزب کمونیست ایران با الگوبرداری از حزب بلشویکهای روسیه ایجاد شد. حکومت رضاشاه بسرعت به سرکوب کمونیستها پرداخت و بسیاری از کادرهای حزب نوپا به روسیه گریختند و بعد از سال ۱۳۱۰ عملاً فعالیت حزب کمونیست ایران متوقف شد. این به معنی از بین رفتن همه هواداران آن حزب نبود بلکه پرچم مبارزه را عده دیگری به دست گرفتند. گروه کوچک ۵۳ نفر به رهبری دکتر تقی ارانی ادامه دهندگان راه انان بودند. این گروه در ارتباط با برخی از اعضای حزب کمونیست قرار گرفت و لو رفت. پس از درگذشت ارانی در زندان و نیز سقوط رضاشاه، باقیماندگان ۵۳ نفر با کمک دیگر نیروهای مترقی حزب توده ایران را که در اساس یک جبهه ضدفاشیستی بود بنیان نهادند. این حزب بحرانهای فراوانی چون جنبشهای ملی اذربایجان و کردستان، ماجرای ترور نافرجام شاه را از سرگذراند و در نهایت در ماجرای کودتای ۱۳۳۲ تقریباً همه نیروهای خود را از دست داد. پس از شکست حزب توده یکی از مشکلات بزرگ نیروهای چپ پاسخ به این پرسش بود که چرا یک حزب بزرگ در عرض مدت کوتاهی بدون مقاومت جدی، با توجه به بزرگی حزب در آن زمان، تقریباً از صحنه مبارزات سیاسی ایران حذف شد؟
پس از کودتا برخی از نیروهای چپ در اشکال متفاوتی به مبارزه ادامه دادند تا اینکه گروهی از جوانان در دهه چهل روی به مبارزه مسلحانه اوردند. در این میان تلاشهای دیگری برای مبارزه مسلحانه از سوی برخی از طرفداران حزب کمونیست چین و نیز توده انجام شد اما معروفترین این گروهها فدائیان خلق بودند. اگرچه رهبری فدائیان در سال ۱۳۵۵ کاملاً از بین رفت اما با آزادی زندانیان سیاسی و مشارکت فعال طرفدارانش در انقلاب، آنها توانستند حمایت بخشی از طبقه متوسط، جوانان، روشنفکران و زحمتکشان را بدست اوردند. تا اینکه چند سال پس از انقلاب، این سازمان نیز به همراه بسیاری از دیگر نیروهای چپ دیگر از صحنه سیاسی کشور بیرون رانده شدند. در این دوره چپگرایان نسبت به سال ۱۳۳۲، از خود مقاومت بیشتری نشان دادند اما این امر مانع از آن نشد که آنها بتوانندبه فعالیت جدی خود در ایران ادامه دهند.
همانطور که دیده میشود اگر فعالیت چپگرایان در حزب دمکرات عامیون قبل از تشکیل حزب کمونیست را نادیده بگیریم به خوبی میتوان از چند گسست و وقفه کوتاه در فعالیت چپگرایان یاد کرد. وقفه ده ساله بین نابودی حزب کمونیست و تشکیل حزب توده، که البته تشکیل این حزب تحت شرایط مساعد بینالمللی میسر شد. دیگری از شکست حزب توده در جریان کودتا و سرگیری مبارزات مسلحانه در اشکال متفاوت و نیز رشد کنفدراسیون دانشجویان در خارج از کشور. اما پس از چند دهه که از اخرین شکست نیروهای چپ در ایران میگذرد ما شاهد شکلگیری نیروهای سیاسی چپ در شکلی منسجم نه در ایران و نه خارج از کشور نیستیم. قطعاً در طی این مدت مبارزه در اشکال بسیار متنوع دیگری از جمله از طریق سازماندهی مردم و گسترش فعالیتهای مدنی پیش رفته است. ما شاهد تلاشهای فروان نیروهای چپگرا در چاپ و انتشار کتاب و مقالات هستیم، سایتهای بسیار خوبی برای تجزیه و تحلیل حوادث مهم کشور وجهان ایجاد شده است. در خارج نیز کوششهای زیادی برای سازماندهی و تشکل و نیز کمک به نیروهای درون کشور صورت گرفته و میگیرد. اما با وجود همه اینها به هیچ وجه نمیتوان بر نقطه عطف مهمی انگشت نهاد. ممکن است گفته شود که حتی ایجاد سازمان چریکهای فدایی خلق ایران که با یک شکست نظامی در سیاهکل شروع شد نیز در ابتدا نقطه عطفی در تاریخ چپ ایران تلقی نمیشد بلکه سیر حوادث بعدی باعث گشت که آن حادثه به نقطه عطفی بدل گردد. اما درواقع ، آن حادثه باعث ایجاد یک نیروی ثقل جدید و مهمی در میان جنبش چپ و مترقی، با وجود شکست نظامیاش گشت؛ میتوان گفت جنبش مسلحانه در ایران هیچگاه یک پیروزی نظامی به همراه نداشت. چرا با وجود تهدیدها و ستمهای فراوانی که چه از سوی نیروهای داخلی و خارجی بر مردم ایران میرود ما شاهد شکلگیری نیروی جدیدی، از بازماندگان نیروهای پراکنده چپ و نسل جوان نیستیم؟ چرا شور و اشتیاقی که در گذشته در میان چپگرایان ، پس از یک مدت نسبتا کوتاه سکوت، بسرعت رشد میکرد، را مشاهده نمیکنیم؟
چند دلیل
در رابطه با اوضاع نابسامان چپ ایران میتوان از چند عامل عمومی که شامل چپ در تمام جهان و چند عامل خاص نام برد. اکثر این عوامل در هم تنیده هستند و جدا کردن آنها از یکدیگر بسیار مشکل است. برخی از انان نیز در ابتدا پیامد عوامل دیگر بودند اما امروز خود انها دیگر زندگی مستقل خویش را یافتهاند. عوامل اصلی را در هر حال میتوان، شکست چپ ایران در عرصه داخلی و شکست جهانی چپ پس از سقوط دیوار برلین تلقی کرد.
چپگرایان ایران در انقلاب ایران دچار اشتباهات مهلکی شدند. اکثر نیروهای چپ در طی چند دهه اخیر در حال تجزیه و تحلیل اشتباهات خود هستند. طبعا تجزیه و تحلیلها، متنوع و نتایج اتخاذ شده نیز بسیار متفاوت هستند. قطعا هیچ شکستی بدون احساس گناه نیست. هر چه شکست بزرگتر احساس گناه (در معنای سکولار ان) و سرخوردگی نیز بزرگتر است. چپ در مقایسه با اندازه و بزرگی خود، در برابر نیروهای سرکوبگر جمهوری اسلامی مقاومت کردند اما این مانع از آن نشد که همچون سالهای پس از کودتا دچار احساس گناه نشوند. تسلیم با خود سرخوردگی میاورد. اما نتایج این شکست چه بود؟
بعد از شکست شاهد ریزش بسیاری از نیروها بودیم. اگر چه ریزش نیروها با سختتر شدن جو سیاسی کشور چندی پس از انقلاب آغاز شد اما نیروهای فعال وفادار پس از شکست به چند دسته تقسیم شدند. نیروهایی که از نظر سیاسی منفعل شدند، انانی که جبههای به جز چپ، با هر سمت و سویی، یافتند و کسان اندکی که هنوز خود را در جبهه چپ قرار میدهند. این شکست از جمله چند پیامد دیگر نیز در پی داشت.
اول، تا قبل از انقلاب در میان بسیاری از چپگرایان، اما نه همه انها، چند فرض اساسی برای آینده ایران وجود داشت. ۱- سرنگونی رژیم سلطنت آزادی را به ارمغان میاورد. ۲- با استقرار یک حکومت ضدامپریالیستی مشکل توسعه اقتصادی ایران حل خواهد شد. ۳- چپ میتواند، اما نه قطعا، در جبهه مبارزه بر علیه دیکتاتوری و امپریالیسم رهبری را بدست گیرد. ۴- تودههای مردم نه تنها موتور بزرگ تحولات انقلابی هستند بلکه در یک جنبش ضدامپریالیستی در نهایت جهت درستی را انتخاب خواهند کرد زیرا با تعمیق انقلاب نیروهای ناپیگیر، مثلاً خمینیستها، نقاب خود را کنار خواهند زد. نیروهای انقلابی امکان تبلیغ نظرات خود را در فضای باز سیاسی خواهند یافت و مردم به سرعت به سوی آنها خواهند شتافت.
در انقلاب روسیه هم نیز این توهم وجود داشت که کارگران پس از آنکه آگاهی یافتند و به طبقهای برای خود تبدیل شدند، یعنی رهبری حزب طبقه کارگر را پذیرفتند دیگر امکان بازگشت به نظرات ضدسوسیالیستی وجود ندارد. ایدئولوژی سوسیالیسم علمی برنده چنین مبارزهای خواهد بود. در هر حال انقلاب ضدامپریالیستی ایران رادیکالتر شد و با وجود همه فداکاریهای فعالین چپ چرخش واقعی سریع مردم به سوی انقلابیون به وقوع نپیوست. انقلاب که حلال مشکلات بود مشکل هجوم طبقه کارگر و زحمتکشان به سمت حزب طبقه کارگر را حل نکرد. عدهای مشکل را با کتمان وقوع انقلاب حل کردند و آن را «قیام» مردمی نامیدند. عدهای راه دیگری را پیمودند.
حال چه اتفاقی میافتد اگر فاصله بین واقعیت و ایدهال بسیار طولانی شود. به عبارتی واقعیت انقلاب ایران و ایدهال انقلاب از یکدیگر فرسنگها فاصله گیرند؟ بنا بر فروید در حالتی که امکان رسیدن به ایدهال وجود ندارد، یکی از عوارض مالیخولیا احساس کمارزشی ، بیارزشی و خودزنی است. از این رو امروز چپ تمام دستاوردها، لیاقتها و مبارزات خود و گذشتگان خویش را ناچیز و اشتباه میشمرد. کافیست در سالگرد چهلسالگی انقلاب ایران سری به برخی از نوشتههای فعالین چپ بزنیم تا اوج فاجعه را دریابیم. اینکه چگونه برخی از چپگرایان حتی جنایاتی که خود یکی از قربانیان آن بوده اند را به خود نسبت میدهند.
دوم، شکست چپ و دیگر نیروهای اپوزیسیون باعث مهاجرت عده زیادی گشت. زمانی که فروید مقاله ماتم و مالیخولیا را مینوشت ، مالیخولیا در بین روشنفکران صهیونیست بسیار رایج بود. گفته میشود پیامد این واقعیت نرخ بالای خودکشی در میان پیشاهنگان صهیونیست بود. این آمار بین ۱۹۲۳-۱۹۱۰ به اوج خود رسید به طوری که بنا بر برخی از ارزیابیها، ده درصد از دلایل مرگ پیشاهنگان صهیونیست خودکشی در اثر ابتلا به مالیخولیا بود. به عبارت دیگر پدیده مهاجرت و احساس غربت با افسردگی و ابتلای به مالیخولیا پیوند خورده است.اکثریت بزرگی از رهبران سیاسی چپ پس از حملات جمهوری اسلامی مجبور به مهاجرت شدند، عدهای در بیدادگاههای رژیم جان سپردند و برخی از رهبران قدیمیتر، مانند رهبران حزب توده یا دچار سرنوشت غمانگیزی در داخل شدند و یا در خارج در اثر کبر سن مجبور به ترک فعالیت شدند و یا جان سپردند. به خاطر پدیده مهاجرت، یأس و استصیال چپ برونمرزی بیشتر از چپ درونمرزی است.
سوم، عدم اعتماد و ظنین بسیار شدید در بین نیروهای اپوزیسیون بطور اعم و نیروهای چپ به طور اخص میباشد. در ایران به خاطر دلایل کاملاً عینی ایده توطئه در همه سطوح جامعه بشدت رایج است. فقط کافی است میزان حضور خارجیان در صحنه سیاست داخلی چند سده اخیر ایران در نظر بگیریم. شکست در چند جنگ بزرگ و تمکین به قردادهایی چون گلستان، ترکمانچای و پاریس. قرداد ۱۹۰۷ که بنا بر آن انگلیس و روسیه مناطق نفوذ خود در ایران را تقسیم نمودند. قرداد ۱۹۱۹ که عملاً ایران را تحتالحمایه انگلیس قرار میداد. سه کودتای نظامی که با همکاری نیروهای خارجی صورت گرفت: اول کودتا بر علیه مشروطیت با کمک افسران روسی و به توپ بستن مجلس در سال ۱۲۸۷برای درهم شکستن جنبش مشروطه، دوم کمک افسران بریتانیایی به رضاخان در کودتای نظامی در سال ۱۲۹۹، و سوم کمک نیروهای اطلاعاتی سیا و MI6 برای کودتا بر علیه مصدق. بنابراین برخلاف آنچه که برخی از نظریهپردازان معتقدند که شاید ازنظر ژنتیکی اشکالی در ایرانیان وجود داشته باشد، دلایل کاملاً عینی برای سوظن به خارجیان و کلاً تبانی وجود دارد. و از همین رو، خواسته استقلال در انقلاب یکی از مهمترین خواستههای مردم ایران محسوب میشد.
جالب آنکه بنا به گفته ابراهامیان تئوری توطئه تمام سطوح جامعه از پایین تا بالا را در بر میگیرد. از نمودهای آن میتوان از پارانویای شاه پس از سقوطش نام برد که مدعی گشت سرنگونی حکومت وی ناشی از تبانی شرکتهای نفتی بزرگ، روحانیت، حزب توده، رسانههای غربی چون بیبیسی و دول آمریکا و انگلیس بود. پارانوید سبک جبهه ملی و جناح سوسیالیست آن را میتوان در کتاب حسین ملک، برادر کوچکتر خلیل ملکی، به نام پروژههای سیاسی در صحنه ایران یافت. از نظر وی همه احزاب سیاسی ایران به جز جبهه ملی عامل خارجی بودند. حزب توده، فدائیان و مجاهدین خلق و روحانیون طرفدار خمینی عاملین و یا تحت تأثیر عوامل روس بودند. انگلیسیها نیز بهاییان، فراماسونها و برخی از روحانیون عمده را در چنگال خود داشتند و همه اینها در ایران مشغول بازیهای سیاسی خود بودند.مصدق خود حزب توده را «کمونیستهای نفتی» خطاب میکرد. عده زیادی از تودهایها به عنوان عوامل روس نام میبردند اما از نظر طرفداران بقایی و برخی دیگر حزب توده عامل انگلیسیها بود و اسناد همکاری حزب توده و انگلیسیها در دفاتر شرکت نفت آبادان به دست آمده بود. حزب توده، فدائیان و نیز بسیاری دیگر از نیروهای چپ همه مخالفین خود را عاملین آمریکا میدانستند.
در چنین فضای الودهای که همه به نوعی دچار پارانویا در مورد مخالفین خود هستند، بعد از شکست خونین و غمانگیز نیروهای اپوزیسیون بازار اتهام زدن به نیروهای رقیب گرم شد. مشکل اصلی که از قبل وجود داشت بسرعت تشدید شد و هر کس رقیب فکری خود را جاسوس خارجی و یا جمهوری اسلامی خطاب نمود. این پدیده چنان گسترش یافت که حتی مخالفین و دگراندیشان داخلی احزاب سیاسی نیز از چنین اتهاماتی در امان نماندند. اگر در گذشته توطئهگران در بیرون از نیروهای سیاسی قرار داشتند کمکم عرصه آن به همپیمانان سابق و حتی همکاران فعلی نیز گسترش یافت.
مشکل اصلی چنین طرز فکری این است که هر رقابت سیاسی را به خیانت و دسیسه تقلیل میدهد. این امر شامل همه گرایشهای سیاسی از جمله روشنفکرانی که خود را «بری» از هر گونه «قفس ایدئولوژیک» دانسته و خود و پدران فکری خود را مبرا از هر گونه آلودگی تلقی میکنند، نیز میشود. تا زمانی که این عدم اعتماد و بدگمانی نسبت به رقبای سیاسی وجود دارد، خوشبینی نسبت به آینده فقط یک خیالپردازی خام است.
در اینجا بایستی به این امر توجه نمود که که ممکن این این یا آن فرد در یک حزب یا سازمان سیاسی عامل خارجی، جمهوری اسلامی، نژادپرست... باشد. شاید دلایل عینی و محکمهپسندی برای این ظن وجود داشته باشند، اما این دلایل را باید فقط بر علیه یک فرد، و یا در صورتی بسیار نادر اما آشکار یک حزب، مثل احزاب نژادپرستی که دارای برنامه و سیاستی نژادپرستانه هستند، یا اینکه مستقیماً توسط نیروهای امنیتی درست شدهاند، اقامه کرد.ولی فقط باید یک نکته را در نظر گرفت: آیا وقتی که نازیستها اتهاماتی بر علیه این یا آن فرد یهودی مطرح میکردند این اتهامات همیشه غلط بودند؟ نه! اما مسأله اصلی این است که یک اتهام مشخص در مورد یک یا چند یهودی خطاکار که فرقی با دیگر خطاکاران آلمانی نداشتند، نمیبایست موجبی برای نشانه رفتن انگشت اتهام به سوی دیگر یهودیان باشد.
احزاب سیاسی به غلط یا درست بنا بر تحلیلهای خود در مقابل جمهوری اسلامی سیاستهای معینی را در مقابل جمهوری اسلامی اتخاذ کرده و میکنند و یا از این یا آن جنبش و کشور در منطقه و جهان حمایت مینمایند. این سیاستها بایستی از سوی رقبای سیاسی به چالش کشیده شوند.
برخی معتقدند که بیمار مبتلا به مالیخولیا میتواند فرافکنی کند. به عبارتی، دیگران را مسئول خطاهای خود معرفی کند. اما از آنجا که میزان خودکشی در میان مبتلایان به خودکشی بالاست بنابراین پذیرش اینکه فرد مالیخولیایی بتواند فرافکنی کندکمی غیرمنطقی به نظر میرسد. از این رو پدیده توطته که در میان نیروهای اپوزیسیون رواج داشته و دارد متعلق به حوزه پارانویاست و نه مالیخولیا.
شکست جهانی
شکست جهانی چپ در چند جبهه خود را نشان میدهد.
اول، فروپاشی سوسیالیسم واقعاً موجود اگرچه نوعی رهایی فکری را با خود همراه داشت اما ضربات سهمگینی در چند جهت به چپ وارد کرد. حتی تروتسکیستها- که وابستگی به اتحاد شوروی پس از دوران چرخش انقلاب در دهه ۱۹۲۰ نداشتند و قبل از آنکه ضدکمونیستها ضداستالینیست شوند، ضداستالین بودند- توانستند در ابتدا کمی بهتر از دیگر نیروهای مارکسیست خود را حفظ کنند. اما پس از مدت کوتاهی آنها نیز دچار سرگردانی گشتند. زیرا با تقلیل کمونیسم به یک » بعد توتالیتاریستی» و زدودن همه ابعاد انسانی و مترقی ان، حتی کسانی که علاقهای به سوسیالیسم واقعاً موجود نداشتند، و نیز برخی از چپگرایانی که در مبارزه با دیکتاتورهای سوسیالیستی به غل و زنجیر کشیده شده بودند، را ناامید و افسرده نمود. اتحاد شوروی و اقمارش فقط حکومتهای دیکتاتوری نبودند. اتحاد شوروی اغازکننده « قرن کوتاه» سده بیستم بود که در آن امید انقلابی موج میزد. نمود یک امکان دیگر و الترناتیوی، هر چند غیردموکراتیک، در مقابل سرمایهداری بود. این امید وجود داشت که بتوان در طرحهای اتوپیایی متفاوتی نقاط ضعف آن را از بین برد و انقلابات بعدی را بدون مرتکب شدن اشتباهات بلشویکها، به سوسیالیسم ایدهالی نزدیکتر نمود. اما در عوض، به جای آن «تینا» (There is no alternative- مارگارت تاچر) حاکم گشت. انقلابات مخملی هیچ الترناتیو بهتری نسبت به سرمایهداری موجود با خود به ارمغان نیاوردند. چشمه اتوپیا و ارمانخواهی خشکید.
دوم، پس از شکست جنبش ۱۹۶۸ چپ به دو قسمت تقسیم شد. بخشی به سیاست هویتی روی آوردند و عدالت اجتماعی و مبارزه طبقاتی را به بوته فراموشی سپردند. بخشی دیگر یعنی همه احزاب بزرگ سنتی چپ ایده انقلاب را به کنار گذاشتند. اسامی احزاب عوض شد و برنامههای سیاسی انها تغییر نمود. اما این تغییر به معنی پایان مخالفت این دو جناح نبود بلکه موجب انشعاب و مبارزه عقیدتی دو بخش عمده از چپ گردید. این مبارزه عقیدتی نمودهای مختلفی به خود میگیرد1.
سوم، بسیاری از روشنفکران چپ با سرعت بیشتری به سوی دانشگاهها هجوم اوردند. فاصله تئوری و پراتیک که از ابتدای قرن گذشته هر روز بیشتر و بیشتر میشد به بالاترین اوج خود رسید.اگر در ابتدای قرن گذشته رهبران جنبش کارگری نظریهپردازان مارکسیست بودند امروز فاصله زیادی بین این نظریهپردازان، که اکثراً در دانشگاهها مستقر هستند، و احزاب، جنبشهای کارگری و مدنی وجود دارد2.
چهارم، در سال ۱۹۷۲ کلوب رم با انتشار «محدودیتهای رشد» زنگ خطر جدی برای رشد لجام گسیخته و استفاده نامحدود از منابع کره خاکی را به صدا در اورد. بعد از آن جنبش محیط زیست توانسته است موفقیتهای محدودی را بدست آورد. اگر چه کنشگران محیطزیست فقط محدود به چپگرایان نیستند اما همه چپگرایان دغدغههای جدی در مورد آینده این کره خاکی دارند. همانطور که گفته شد مالیخولیای سیاسی دو قطبی است. در دنیای امروز ما، سیاست هر روز بین امید و ناامیدی در حال نوسان است. مشکلات زیست محیطی و سرنوشت نامعلوم بشریت یکی از سرچشمههای مالیخولیای سیاسی از جمله از نوع چپ آن است.
پنجم، بعد از شکستهای متوالی چپگرایان، حتی آنها که در هیچ انقلابی شرکت نکردهاند، اعتماد خود را از دست دادهاند، به نیروی خود باور ندارد و محافظهکار گشته است. به یونان نگاه کنیم، چپ دست به رفراندوم میزند و در کمال ناباوری خود رأی اکثریت مردم را کسب میکند. اما بخش بزرگ نیروی حاکم حاضر نیست دست به یک اقدام نیمه رادیکال، طرح یانیس واروفاکیس ، بزند.
ششم، شکست ناگهانی ابتدا موجب شگفتی، سکوت، و سوگواری گشت. برخی از چپگرایان سابق پس از اتمام دوره سوگواری عشقی جدید را یافتند و با توسل به ایدههای نویی مبارزه سیاسی خود را ادامه دادند. بسیاری به جبهه مخالف پیوستند.در نتیجه برخی از این افراد، و نه همه انان، با عوض کردن جبهه مبارزه و ترک صفوف چپ و یا حتی ترک سیاست در خارج از مقوله مورد بررسی در اینجا قرار میگیرند.
به نظر نویسنده این سطور این شکست جهانی چپ بود که عامل اصلی فلج شدن همه نیروهای چپ، از جمله چپ ایرانی، بدون توجه به میزان دلبستگیشان به کشورهای سوسیالیستی واقعاً موجود بود.( هر چند این به معنی نادیده گرفتن تأثیر شکست چپ در انقلاب بهمن نیست). در تأیید این گفته دلایل زیر را را میتوان برشمرد:
اول، پس از آنکه جمهوری اسلامی به قلع و قمع سازمان اکثریت و حزب توده پرداخت بسیاری از رهبران و اعضای این دو به اتحاد شوروی گریختند. با وجود شکاف عمیق بین سوسیالیسم واقعاً موجود و ایدهال سوسیالیستی انها، اکثریت این افراد به توجیه این شکاف تحت عناوین مختلف پرداختند. به علاوه انان به انحا مختلف در تجزیه و تحلیل علل شکست خود در جمهوری اسلامی و تصحیح سیاستهای قبلی خود مشارکت فعال داشتند.. به عبارتی انان به آینده کاملاً امیدوار بودند.
دوم،بتدریج مهاجرین شوروی مجبور به ترک آن کشور شده و روانه اروپا گشتند . با وجود مشکلات زندگی تازه در کشورهای جدید، آنها باز هم با شور و شوق به فعالیتهای سیاسی خود ادامه میدادند و در جستجوی راههای جدید برای کمک به نیروهای داخل کشور بودند. اما پس از سقوط دیوار برلین ، بحرانی بزرگ بر چپ سایه افکند و شور و شوق و اعتقاد به سوسیالیسم و حتی شوق ادامه مبارزه بر علیه جمهوری اسلامی راتقریبا از بین برد.
سوم، این ارمانخواهی سوسیالیستی است که پس از شکست کمونیسم از هر جهت مورد حمله قرار گرفته است. بیایید سه معلم داستانویس ایرانی که علاقه زیادی به فرهنگ و زندگی روستایی داشتند/دارد را در نظر بگیریم. صمد بهرنگی، علی اشرف درویشیان و منصور یاقوتی. هر سه خدمات ارزندهای در خدمت به ادبیات ایران و بویژه ادبیات کودکان کردهاند. صمد بهرنگی به نوعی پیشاهنگ درویشیان و یاقوتی بوده و این دو قدم در همان راهی گذاشتند که صمد آغاز کرده بود. درویشیان همیشه از صمد در مقابل نویسندگان و منتقدینش حمایت میکرد و آثار صمد را میستود. منصور یاقوتی که خود تحتتاثیر صمد بوده در حدود بیست سال پیش مقالهای به نام «صمد و کودکی جنبش» نوشت.او در این مقاله، و نیز مصاحبههای بعدی خود، به انتقاد از شیوه نگارش صمد به ویژه معروفترین اثر وی یعنی ماهی سیاه کوچولو پرداخت. از نظر وی «مضمون عمیق و زیبا، در کلیت خود، در چنبر ذهنیت صمد که زیر تأثیر نگاه سادهانگارانه و نورس جنبش چپ قرار دارد که با صداقت و ارمانگرایی و تحلیلهای ذهنی از بافت جامعه و سیاستکارتلهای بینالمللی توأم است، به انحراف کشیده میشود.» منظور این قلم در اینجا این نیست که نباید از صمد بهرنگی انتقاد نمود. میتوان به هزاران دلیل منتقد نوشتههای صمد بود، و یکی از این انتقادات نیز میتواند انتقادات یاقوتی باشد. منظور در اینجا جلب توجه به جهت انتقادات، بویژه در چند دهه اخیر است . در سالهای اخیر بسیاری از منتقدین صمد یکی «خشونت» به کار رفته در آثارش و دیگری «ارمانگرایی» سوسیالیستی وی را که در برخی از داستانهایش مشهود است، مورد انتقاد قرار میدهند. هر گونه خیالپردازی و به مصاف کشیدن ستمگر نادرست تلقی میشود. مثلاً وقتی مارمولک به ماهی سیاه کوچولو خنجر میدهد، یاقوتی میپرسد.« «معلوم نیست ماهی کوچولو به چه وسیلهای خنجر را همراه خود بر میدارد و چگونه و از چه طریق با آن خنجر به نبرد با مرغ سقا برمیخیزد.بالههای ماهی قدرت نگهداری هیچ وسیلهای را ندارد و ماهی با دهان هم که نمیتواند ابزاری را نگهدارد، چون ناگزیر است از طریق دهانش که دائم باز و بسته میشود هم غذا بخورد و هم هوا را به داخل ریه فرو دهد» (منصور یاقوتی، صمد و کودکی جنبش). یاقوتی در داستانهای فولکلور اذربایجانی صمد هیچ اشکالی نمیبیند و آنها را در زمره کارهای خوب وی قرار میدهد. در داستانهای تخیلی که موجودات بسیار عجیب و غریب شاهد حوادث بسیار غیرمترقبهای میشوند، و هر اتفاقی ممکن است. در نهایت یاقوتی تأسف این را میخورد که چرا بهرنگی به ترویج سوسیالیسم پرداخته و یا «خشونت» را ترویج میکند. باید در نظر داشت که این کتاب در زمان انتشارش توانست دو جایزه بینالمللی را در ایتالیا و چکسلواکی کسب کند و بتدریج به بسیاری از زبانهای دیگر دنیا ترجمه شد. پس به راحتی میتوان نتیجه گرفت در آن زمان کسی مشکلی با متن داستان و حل معمای مبارزه ماهی سیاه کوچولو با مرغ ماهیخوار را نداشت. قطعاً نوشتههای صمد که بیش از نیم قرن پیش نوشته شدهاند، شاید جذابیت گذشته را نداشته باشند چنان که بسیاری از آثار دیگر ادبیات کودکان امروز به علت زبان بکار گرفته شده در آنها، مورد سانسور قرار میگیرند و یا «تصحیح» میشوند. این یکی دیگر از مشکلات دوران ماست که هم بر گذشته و هم آینده خط بطلان میکشد.
نوستالژی و مالیخولیا
لازم است قبل از پایان این بحث، به طور کوتاه در مورد رابطه نوستالژی و مالیخولیا اشاره کرد. من در یکی از مقالات قبلی به بررسی نوستالژی انقلابی و رمانتیسیسم سیاسی در ایران پرداختهام3. رمانتیسیسم سیاسی و مالیخولیای سیاسی هر دو با مدرنیته پیوند دارند اما یکی نیستند. نوستالژی دلتنگی و غبطه خوردن برای گذشته است. اگر چه در نوستالژی هم میتوان دلتنگِ چیزی خیالی و غیرواقعی شد اما معمولاً دلتنگی یک ابژه دارد و از این رو میتواند خود را تسلی دهد، در حالی که در مالیخولیا، فرد یا گروه از فقدان چیزی رنج میبرد.بنا به گفته کاوتر نوستالژی سیاسی را میتوان از نظر نگاه آن به زمان ، به سه دسته تقسیم نمود:
اول، نوستالژی ارتجاعی. در این حالت فرد میخواهد عطش خود را با گذشته بزکشدهای سیراب نماید. در نتیجه این نوع نوستالژی سیاسی بسرعت ارتجاعی میشود.
دوم، نوستالژی که گذشته را در مقابل حال قرار میدهد اما مایل به بازگشت به گذشته نیست. به عبارتی او از گذشته فقط به عنوان محملی برای انتقاد از حال استفاده میکند. او طرفدار هیچ گونه اتوپیایی نیست و امیدی به آینده روشن ندارد. او فقط خواهان رفع اوهام در مورد حال است. به طور خلاصه منتقد حال است اما طرح مشخصی برای آینده ندارد.
سوم، دستهای که بایستی آنها را نوستالژیستهای اتوپیایی نامید. آنها از گذشته برای انتقاد از حال استفاده میکنند اما خواهان بازگشت به گذشته نیستند بلکه در تلاش ساختن دنیای بهتری میباشند.
بنابراین برای ساده کردن قضایا میتوان گفت از نظر زمانی، نوستااژی ارتجاعی با گذشته، نوستالژی انتقادی با حال و نوستالژی اتوپیایی با آینده پیوند میخورد.
اگر مالیخولیای سیاسی را به شیوه درک ارسطویی از مالیخولیا تعریف کنیم و آن را دارای دو قطب متضاد بدانیم آنگاه نوستالژی ارمانگرا با شور و اشتیاق مالیخولیای سیاسی پیوند میخورد.
نتیجه
میتوان گفت که در نهایت مالیخولیای سیاسی مدرن، با اطمینانِ بیش از حد یک گروه سیاسی به قدرت خود برای تغییر و شکست در آن طرحها پیوند دارد. نتیجه این شکست از دست دادن شور و اشتیاق، از دست دادن انرژی و پژمردگی سیاسی است.
برخی از چپگرایان ، از جمله وندی براون، معتقدند، بعد از فروپاشی سوسالیسم واقعاً موجود چپ میبایست برای سوسیالیسم دولتی عزاداری کرده، و در نهایت فرمولهای دوران گذشته را به کنار میانداخت. اگر چپ بر تحلیلهای طبقاتی گذشته تکیه کند به یک نیروی محافظهکار تبدیل میشود. آن باید طرحی کاملاً نو ایجاد کند و خود را از مالیخولیای چپ برهاند. از طرفی ما در طی چند دهه گذشته شاهد پیشبرد این سیاست از سوی بسیاری از احزاب چپ بودهایم. تکیه بر سیا ست هویتی نتوانست نه احزاب فمینیستی ، نه محیطزیستی و نه سنتی را با کنار گذاشتن سیاستهای طبقاتی به موفقیتهای پایداری برساند.در مقابل براون کسانی چون تراورسو معتقدند که بنیامین مخالف هرنوع مالیخولیایی نبود بلکه او مخالف آن نوعی بود که موجب فلج شدن چپ میگشت . اگرچه ما نمیتوانیم به گذشته برگردیم اما نباید همچون گذشته از صفر شروع کنیم.
بنا به گفته ژیژک، رژیمهای کمونیستی اگر چه موجب ترور و بدبختی بودند اما در عین حال فضای کمی برای انتظارات و خواستههای اتوپیایی ایجاد میکردند. این ایدهها میتوانست خود مقیاسی برای اندازهگیری شکست سوسیالیسم واقعاً موجود و فاصله آن با سوسیالیسم خیالی ما باشد.
-
هر حال سوسیالیسم دولتی مرده است، بازگشت به آن ناممکن و فرهنگ سوگواری چپ به شیوه گذشته نیز عمل نمیکند. مالیخولیای چپ ابتدا، در پروسه بسیج چپ برای آینده مفید بود اما ادامه آن باعث فلج و استیصال کامل چپ است.انان که همچنان به ایده سوسیالیسم باور دارند و بر سر برخی از مهمترین و کلیترین ارزشها برای آینده سوسیالیستی توافق دارند باید عمل ایدههای نویی را به اجرا گذارند بدون آنکه پیوند خود با گذشته را قطع کنند.
نزدیک به دو قرن پیش مارکس و انگلس در مانیفست کمونیست نوشتند «شبحی بر فراز اروپا در گشت و گذار است...شبح کمونیسم». در طی بیش از یک قرن این شبح، کابوس سرمایهداری بود و همه جا طرفداران سرمایهداری را دنبال میکرد. در چند دهه گذشته این شبح به کابوس طرفدارانش-یعنی کمونیستها- نه فقط در اروپا بلکه همه جهان بدل گشته است. این طرفداران سابق و وفاداران کنونیاش هستند که سایه آن را در همه جا در پشت خود احساس میکنند. اگر در گذشته این شبح خواب را از چشمان بسیاری از سیاستمداران راستگرا و لیبرال ربوده بود، امروز به مترسکی برای ترساندن همه ارمانخواهان، اندیشگران فراغبال و پرندگان سبکبالی که در جستجوی راهی دیگر هستند بدل گشته است.
مارکس در تزهای فویرباخ ادعا کرد که «فیلسوفان تنها جهان را به شیوههای گوناگون تعبیر کردهاند. مساله اما بر سر دگرگون کردن جهان است.» بیش از یک قرن بسیاری از چپگرایان به این گفته باور داشتند. فکر میکردند که طرح حاضر و امادهای برای تغییر دنیا وجود دارد و بایستی دست به عمل زد. در ایران نیز جنبش چپ هر بار پس از هر شکستی، خود را به طرز جدیدی سازماندهی کرد. در تاریخ مدرن ایران، این چپ بود که در طی چند ناکامی سنگین ققنوسوار از خاکستر خویش سربرمیاورد اما امروز این دیگران هستند که «پروژه ققنوس» را ایجاد میکنند. بسیاری از چپها دست از تغییر جهان شستهاند.
در دنیای امروز، در هر برنامه تلویزیونی، در هر آگهی تبلیغاتی به ما گفته میشود «همه چیز ممکن است» اما نه در عرصه سیاست بلکه در هر عرصه دیگری. الون ماسک ، ریچارد برانسون، چین و دیگر کشورها در پی تسخیر و مستعمره کردن سیارات دیگر هستند اما هر ایدهای برای دگرگونی قابلتوجهی در عرصههای محیطزیستی، سیاسی و اقتصادی و با هدف تعمیق بیشتر دموکراسی موجود، سوسیالیسم بماند، با انگ غیرمنطقی ، خیالپردازی و امثالهم به دور افکنده میشود.
چپ ایران به جز مشکلات گذشته خود یعنی تفرقه ، عدمسازماندهی قوی و امکانات مالی دچار مالیخولیای سیاسی طولانیمدت گشته است. راهحل آن نه تکیه بر تئوریهای توطئه و پارانویا بلکه عمل است. ما در گذشته از هیچ شروع کردهایم و این هم قدرت ما و هم یکی از اشتباهات بزرگ ما بوده است. قدرت ما در اینکه ققنوسوار خود را به آتش زدیم تا تولدی دیگر صورت گیرد. اشتباه به خاطر آنکه همیشه سعی کردیم گذشتگان خود را دور بزنیم و آنها را به خاطر کوچکترین خطایی، حتی وجودشان را کتمان کنیم. اگر به تاریخ گذشته خود بنگریم ما نه به شکل یک حزب یا سازمان واحد، با وجود داشتن نام حزب یا سازمان، بلکه یک جبهه وسیع از عناصری که به سوسیالیسم اعتقاد داشتند شروع کردیم. مسلماً در شرایط کنونی این سخت و ناممکن به نظر میرسد اما مگر چپ در پی اجرایی کردن ناممکنات نیست؟
-
باید به گفته گرامشی، «بدبین در عقل و خوشبین در اراده» باشیم. این به معنی بدبینی در تئوری و خوشبینی در عمل است. میتوانیم به رقابت فکری و طرد برخی از طرحها و ایدههای همدیگر بپردازیم اما فعالیت مشترک داشته باشیم. امروز در دوران سلطه لیخولیای چپ، بیش از هر زمان دیگری به خوشبینی نیاز داریم.
ادامه دارد
منابع
-
ویکیپدیا
-
مازیار بهروز، شورشیان ارمانخواه
-
ابراهامیان، اشرف و کاتوزیان، جستارهایی در باره تئوری توطئه در ایران
-
یرواند ابراهامیان، ایران بین دو انقلاب، تاریخ مدرن ایران
-
لیون دو کاوتر، اناتومی کوچک مالیخولیای سیاسی
-
جاناتان فلاتلی، بازنمایی عاطفه
-
انزو تراورسو، مارکسیسم، تاریخ، و حافظه
-
جودی دین، افق کمونیستی
-
نیتزان لبویچ، تاریخ مالیخولیای سیاسی به عنوان تاریخ فرعی صهیونیسم
-
وندی براون، مقاومت در برابر مالیخولیای چپ
-
فروید، ماتم و مالیخولیا
1 نگاه کنید به: http://www.iran-chabar.de/article.jsp?essayId=90530
2 نگاه کنید به:http://www.iran-chabar.de/article.jsp?essayId=78620
3 نگاه کنید به:http://www.iran-chabar.de/article.jsp?essayId=90273
دیدگاهها
جناب جاسکی درمقاله قبل هم…
جناب جاسکی درمقاله قبل هم تمام ارجاعات وپانویس هارا به عنوان مقاله اوردی ودراین مقاله نیز .اولا فرویدراخودغربی ها ازرده خارج اعلام کردند .درثانی همین حالا هم تمام جناح ها تبیین ایران را ازچپ وام می گیرند .خود حزب چپ نمونه پویایی وزنده بودن چپ .درتمام مقاله مسئله ای را مطرح کردی وقتی نوبت به چپ دربعد انقلاب شد مطلبی ارائه نشد .وبه نظرمن حرف واستنتاج خودت را ازاوضاع بزن بعد ضمیمه ها را بده کل مقاله ضمایم وپانویس بود .زیباترین نقد چپ را درانسان درشعرمعاصرازمختاری دیدم نگاهی به ان بیاندازی بد نیست .حرف هرچه ساده ترراحت تربه ذهن مینشیند
افزودن دیدگاه جدید