« «هر ملتی که بر ملت دیگری ستم کند زنجیری برای خود میسازد.»
کارل مارکس
بیش از نیم قرن پیش زمانی که چارلز تیلی میخواست حول ناسیونالیسم و ملت تحقیق کند به این نتیجه رسید که ملت یکی از «گیجترین و جدلامیزترین» مباحث در عرصه سیاسی است از این رو ترجیح داد به پژوهش در باره موضوع پیچیده دولت بپردازد. صحت قضاوت تیلی در مورد واژههای جدلامیز ملت، ناسیونالیسم و کلمات مشابه همچنان به قوت خود باقی است. کافیست به مطالب منتشره در رسانههای جمعی و اجتماعی نه فقط به زبان فارسی بلکه بسیاری از زبانهای دیگر نظری افکنیم تا به اهمیت موضوع پی ببریم.
البته در میان ایرانیان، بیشترین نزاعها در مورد ملت، وطن، ناسیونالیسم و امثالهم در رسانههای اجتماعی جریان دارد و نه در مقالات منتشره در نشریات داخل و خارج از کشور. نوشته اخیر آقای نیکفر در مورد ناسیونالیسم و مجادلات قلمی پس از آن نیز خارج از این قاعده نیست. او در طی سالها مقالات مفصلی در مورد مسایل نامبرده نوشته است ( و امید است که به آن ادامه دهد) بدون آنکه جنجال زیادی حول نظریاتش ایجاد شود اما با نوشتن چند توییت و طرح همان نظرات غوغایی در رسانههای مجازی به پا خاست و ادامه آن به نشریات دیگر رسید. این واقعه همراه با اظهار نظر خاتمی در مورد فدرالیسم و مباحث تند بعدی ان که عدهای از نویسندگان و روشنفکران داخل و خارج از کشور در آن مشارکت کردند، خود شاهد دیگری بر این مدعا که چارلز تیلی در قضاوت خود در مورد «جدلانگیز» بودن موضوع کاملاً حق داشته و این قضاوت امروز بیش از هر زمان دیگری قابل تأیید است. در طول چند مقاله نیز این قلم امیدوار است که بتواند جنبههایی از پدیده ناسیونالیسم را در پرتو ارا متفکرین دیروز و امروز مورد بررسی قرار دهد.قسمت اول بررسی بیلان کار مارکسیستها- در مفهوم بسیار وسیع آن- است.
در ضمن جا دارد که از یک قضاوت تاریخی دیگر نیز در اینجا یاد نمود. بنا بر گفته بیژن جزنی در ایران «هراس از طرح صریح» مسایل ملی وجود دارد چرا که بحث در مورد آن «گناهی نابخشودنی» است (بیژن جزنی، آنچه که یک انقلابی باید بداند) . درست به همین علت حتی طرح مسأله فدرالیسم باعث شد تا عده زیادی از روشنفکران داخل و خارج کفایت بحث و لزوم سکوت در مقابل آن را اعلام کنند.
یکی از مسایل مورد مناقشه در مباحثات اخیر، تعریف ملت و ناسیونالیسم است. به نظر میرسد که در اینگونه مباحث اختلاف نظر زیادی در مورد معانی واژههای به کار گرفته شده وجود دارد. این اختلاف نظر نه فقط «در میان چپ و راست» بلکه در میان چپ نیز وجود دارد. اگر چه همیشه اقلیتهای ملی و قومی در ترکیب سازمانها و احزاب سیاسی چپ حضور جدی داشتهاند، باز هم در مورد مفاهیم مورد استفاده اختلاف نظرات زیادی وجود داشته و دارد. اما چرا؟ آیا این امر فقط در ارتباط با ضعف عمومی تئوریک برخی از گروهها از جمله فداییان خلق بود؟ یا موضوع بسیار وسیعتر از آن است؟
مارکس و مسأله ملی
زندهیاد علیرضا نابدل، که در سال ۱۳۴۵ در دفاع از «عربهای سوسمارخوار» در مقابل پانایرانیستها در مجله مهد آزادی ادینه قلم زد، بعدها کتاب «اذربایجان و مساله ملی» را نوشت. سازمان چریکهای فدایی خلق ، در مقدمه این کتاب از جمله عنوان نمود: مارکسیسم-لنینیسم مسأله ملی را یک بار برای همیشه حل کرده است. ادعایی که حداقل در مورد نیمه اول آن یعنی مارکسیسم با واقعیت همخوانی ندارد.
تام نایرن از پژوهشگران اسکاتلندی و یکی از نظریهپردازان ناسیونالیسم از جمله گفته است «تئوری ناسیونالیسم شکست بزرگ تاریخی مارکسیسم را نشان میدهد. ممکن است چیزهای دیگر هم وجود داشته باشند٫ و برخی هم مورد بحث قرار گرفتهاند ..با این حال هیچکدام...نه در تئوری و نه در عمل به اندازه مشکل ناسیونالیسم مهم و بنیادی نیستند.»
واقعیت امر این است که مارکس و انگلس در رابطه با مسأله ملی نظرات متناقضی در دو دوره مطرح نمودند. انها در میانه قرن نوزدهم با مسأله ناسیونالیسم مواجه شدند. بنا بر نظر هگل، ملل بزرگ تاریخی وجود دارند که در طول تاریخ توانستهاند حق تشکیل دولتهای ملی قوی را از طریق مبارزه برای یکپارچگی و استقلال بدست اورند. این ملل پیشقراولان تمدن و پیشرفت محسوب میشوند. انگلس بر اساس این تز، ایده دیگری را مطرح نمود که بنا بر ان، در نقطه مقابل ملل تاریخی بزرگ، ملل «غیرتاریخی» ، آنهایی که در خواب عمیق تاریخی بسر میبرند و در راه استقلال خود مبارزه نکردهاند، نیز وجود دارند. این نظریه غلط تا مدتها چراغ راهنمای انگلس بود تا اینکه او در نیمه دوم قرن نوزدهم آن را بکلی کنار گذاشت. از سوی دیگر از نظر مارکس و انگلس ناسیونالیسم پدیدهای گذرا محسوب میگشت و در نتیجه هیچگاه به طور جدی به مطالعه آن نپرداختند هر چند که بنا به تحقیقات اریکا بِنر، موضوع به این سادگی نبود.
با آنکه مارکس و انگلس تئوری منسجمی در مورد ملت و ناسیونالیسم نداشتند اما چند اصل مهم را همیشه در حمایت و یا عدم حمایت از یک جنبش ملی در نظر میگرفتند: آیا جنبش مورد نظر مترقی بود؟ آیا به مبارزه کارگران در سطح جهانی کمک میکرد ؟ ضمناً آنها به طور عمومی طرفدار ایجاد کشورهای کوچک نبوده و از دموکراسی و انترناسیونالیسم حمایت میکردند.
در نتیجه مارکس و انگلس، به طور مشخص در باره حمایت و یا عدم حمایت از یک جنبش ملی تصمیم میگرفتند. میتوان به چند نمونه اشاره کرد:
- آنها به هیچوجه ناسیونالیست نبودند اما از اتحاد آلمان حمایت کردند. از نظر انان اتحاد آلمان گام اول در جهت یک انقلاب دمکراتیک بود.
- طرفدار اتحاد ایتالیا به دلایل بالا بودند.
- آنها از مبارزه مردم لهستان دفاع کردند زیرا انها خواهان پایان بخشیدن به ستم فئودالیسم بودند.
- از مبارزات سلاوهای جنوبی (چکها، سربها، سلواکیها و کرواتها) نه فقط به خاطر «غیر تاریخی» بودن این ملل، بلکه به خاطر تقویت نیروهای ارتجاعی از جمله امپراتوری روسیه پشتیبانی نکردند.
- از استقلال مجارستان و جدایی از وین حمایت نمودند.
مارکس و انگلس در مقابل ایرلند موضع متناقضی اتخاذ کردند. در سال ۱۹۶۷ مارکس در نامهای به انگلس از جمله عنوان کرد: «قبلا فکر میکردم جدایی ایرلند از انگلیس غیرممکن است. اما اکنون بنظرم آن اجتنابناپذیر میرسد.» و از این زمان به بعد چرخش انان نسبت به جدایی ایرلند صورت گرفت. انان به طور قاطعانهای طرفدار جنبش ازادیبخش ایرلند شدند. در همین زمان به این نتیجه رسیدند که «هر ملتی که بر ملت دیگری ستم کند زنجیری برای خود میسازد.» از این زمان به بعد آنها تفاوتی جدی بین ناسیونالیسم ملت تحت ستم و ناسیونالیسم امپریالیستی قائل شدند.
برای آنها موضعگیری در برابر خودگردانی/ خودمختاری الویت خاصی نداشت این اصل که در آن زمان «اصل ملیت» نامیده میشد- و بنا بر آن هر گروه ملی میتوانست ادعای استقلال کند- را رد میکردند. آنچه برای انان از نظر عملی اهمیت داشت این بود که آیا پیروزی یک جنبش ملی میتوانست پیامدی مترقی به همراه داشته باشد یا نه. از این رو انان کمتر به رفتار سیاسی رهبران جنبش و یا ساخت طبقاتی آن توجه میکردند. قیام مجارستان در سال ۱۹۴۸ تحت رهبری اشراف بود، شورش لهستان در سال ۱۸۶۳ را اریستوکراسی رهبری مینمود و حتی در ایرلند، جنبش ملی به شدت تحت تأثیر کلیسا قرار داشت. با وجود این آنها ضمن در نظر گرفتن تأثیرات منفی چنین عواملی، از همه این جنبشها حمایت کردند. در حالی که از انقلابات جنوب اسلاو در سالهای ۱۸۴۹-۱۸۴۸ به خاطر حمایت حکومت مطلقه روسیه از آنها و اینکه روسیه ژاندارم منطقه بود، حمایت نکردند.
حال از این فاکتهای تاریخی چه نتیجهای میتوان گرفت؟ اول اینکه آنها تئوری مشخصی در مورد ملت و ناسیونالیسم نداشتند اما از سوی دیگر به خاطر آنکه کنشگر سیاسی بودند بنا بر چند اصل معین سعی کردند که در مورد جنبشهای ملی موضع بگیرند. در موارد کوچکی دچار اشتباهاتی گشتند، برخی تصحیح شدند، مانند ایرلند، برخی دیگر نشدند مانند اشغال بخشی از مکزیک توسط ایالات متحده.
دوم، آنها بنا بر اصول معینی که طی سالها مبارزه شکل گرفته بود از این یا آن جنبش حمایت میکردند. اریکا بنر از سه اصل نام میبرد، که همه آنها میتوانند در شرایط امروز راهنمای ما گردند:
- رابطه متقابل بینالمللی: از نظر آنها، «روابط موجود مالکیت» کشورها را مجبور به دستاندازی به کشورهای دیگر میکند اما بنا به گفته انگلس، «یک ملت نمیتواند آزاد باشد و در عین حال به ملل دیگر ظلم کند». دستاندازی به کشورهای دیگر میتواند به خاطر منافع اقتصادی و یا ژئوپولیتیکی باشد. بنا بر همین اصل آنها مخالف مداخله آلمان در لهستان بودند.
- اصل رفرم اجتماعی: مارکس و انگلس از هیچ جنبش ملی بدون گذاشتن شرط و شروط حمایت نکردند. انان مخالف ستم هر ملتی بر ملت دیگر بودند اما همه جنبشهایی که بر علیه نیروهای خارجی برپا میشد مترقی نبودند. از نظر انان جنبشهایی که میتوانستند مانع بازگشت ستم شوند و در عین حال اختلافات ملی جدیدی ایجاد نکنند قابل حمایت بودند.. ولی اعتقادی به حمایت از جنبشهای ناسیونالیستی غیر رفرمیستی نداشتند. اگر جنبشی در پی آن بود که نهادهای ستمگرانه موجود را حفظ کند آنگاه نمیتوانست انتظار حمایت از سوی جنبش کارگری را داشته باشد.
- زیستپذیری: آنها معتقد بودند در ظلمی که یک ملت بر ملت دیگر روا میدارد، باید حساب طبقات حاکم از مردم عادی را جدا کرد. هدف همکاری و همیاری طبقات تحت ستم هر دو کشور با یگدیگر بود. میبایستی ملتی که در پی استقلال بود بتواند به طور مؤثر استقلال خود را در مقابل نیروهای خارجی حفظ کند، و برای ملت خود شرایط آزادی را طی پروسه رفرمهای اجتماعی مهیا کند. به همین خاطر زمانی انگلس گفت: استقلال لهستان عملی نسبتاً ساده است، اما استقلال ملتهای مشابه در جنوب اسلاوی میتواند به حمام خون مردم بدل گردد.
سوم، برای انان طبقه متعلق به حوزه عینی اما ناسیونالیسم متعلق به حوزه ذهنی بود. ناسیونالیسم ایدئولوژی بود که موجب تضعیف مبارزه طبقاتی میشد. آگاهی کاذبی بود که مانع رشد جنبش کارگری میگشت. با این حال آن دو به دقت جنبشها، نهادها و سنتهای ناسیونالیستی را مورد تجزیه و تحلیل قرار میدادند تا بتواننددر عرصه سیاسی موضعگیری کنند. از آنجا که خود را متعهد به دموکراسی میدانستند در نهایت هر جنبش ملی را به طور مشخص از جهت تعهدشان به دموکراسی بررسی میکردند.
آنچه که باید در مورد قضاوت تام نایرن گفت اینکه، ما امروز قطعاً سود زیادی از مطالعه آثار مارکس و انگلس در مورد تعریف ملت و یا ناسیونالیسم نخواهیم برد اما آنها با وجود عدم دقت در کاربرد برخی از واژهها و یا تعاریف، با مبنا قرار دادن اصول معینی توانستند موضعگیریهای تقریباً درستی به ویژه پس از چرخش خود نسبت به مساله ایرلند در مورد جنبشهای ملی آن زمان اتخاذ کنند. این اصول امروز نیز با توجه به شرایط جاری میتوانند قابل استفاده باشند.
نسل دوم
نسل بعدی مارکسیستها با توجه به رشد جنبش کارگری مجبور گشتند تا با دقت بیشتری مسأله ملی را مطالعه کنند. بیشترین و بهترین تحلیل نظری مارکسیستی در این دوره نه به لنین بلکه اتوباوئر تعلق داشت. اما اثر او بنام «مسئله ملیت و سوسیالدمکراسی» که در سال ۱۹۰۶ منتشر گشت بزودی از خاطرهها حذف گشت. بر خلاف تعریف تاریخی-اقتصادی کائوتسکی باوئر تعریفی غیرمادی از ملت ارائه داد. «ملت مجموع انسانهایی است که از طریق سرنوشت گروهی به یک ویژگی جمعی همبسته میباشند». از نظر باوئر سرمایهداری در گسترش آگاهی ملی نقش مهمی داشت. آگاهی ملی فقط در صورتی کامل میگشت که هر ملتی از وجود دیگر ملل و تفاوت خود با انان آگاه میشد. چنین چیزی به طور کامل فقط در سرمایهداری میسر میگشت.
روزا لوکزامبورگ که خود یک زن یهودیِ لهستانیِ مهاجر در آلمان بود موضع متفاوتی نسبت به اتوباوئر و لنین داشت. از سویی او اصل «حق تعیین سرنوشت» را رد میکرد و از این نظر به اتوباوئر نزدیک بود که فدرالیسم را بر خودمختاری را ترجیح میداد. اما از سوی دیگر مسأله ملی برای لوکزامبورگ اهمیت بسزایی نداشت. او همانند بسیاری از مارکسیستها معتقد بود ملتهای کوچک امکان زیستپذیری ندارند، در نتیجه حق تعیین سرنوشت فقط کلمات توخالی است و باعث انحراف عمل و توجه سوسیالیستها میگردد. در عین حال، او پرسش بسیار مهمی را مطرح کرد: به هنگام تصمیم جدایی یک ملت، چه کسی چنین حقی را طلب میکند؟ «چه کسی آن «ملت» است و چه کسی اختیار و «حق» صحبت کردن از سوی «مردم» و بیان خواسته او را دارد؟» او معتقد بود که حزب نمیتواند به جای مردم تصمیم بگیرد. ضمناً از آنجا که مبارزه برای «حق تعیین سرنوشت» انحراف از مبارزه طبقاتی بود میبایست از «حق تعیین سرنوشت» کارگران و نه همه « مردم»، به مثابه یک کل صحبت نمود.به لحاظ فلسفی معتقد بود که حق به صورت کلی ارزشی ندارد و فقط حق در زمینه معین و مشخص معنی و مفهوم پیدا میکند. سوسیالیستها قطعاً باید از رهایی از ستم در عمل حمایت کنند اما چه سودی دارد که فقط گفته شود حق رهایی از ستم وجود دارد.
لنین بخوبی از اهمیت سیاسی و استراتژیک مسأله ملی با خبر بود و از این رو حاضر بود تقلیلگرایی معمول طبقاتی مارکسیستها را در مورد مسأله ملی کنار نهد. او نظرِ «در اساس روانشناسانه» اتوباوئر در تعریف ملت را رد کرد و تعریف «تاریخی-اقتصادی» کائوتسکی از ملت را پذیرفت.هر جند که هیچگاه نتوانست توضیح مناسبی برای فرایند شکلگیری ملت و آگاهی ملی ارائه کند. او در پی ارائه تئوری ناسیونالیسم نبود بلکه قصد ارائه یک راهحل عملی برای مسأله ملی را داشت. در نظر او اگر چه مسأله ملی در کشورهای اروپایی تا حدی فیصله یافته بود اما ان در روسیه، ترکیه، ایران، چین و کشورهای بالکان که جنبشهای ملی در حال شکلگیری بودند از اهمیت ویژهای برخوردار بود. در سال ۱۹۰۳ «حق تعیین سرنوشت» در مقابله با موضع ناسیونالیستی سازمان کارگران یهودی «بوند» از سوی بلشویکها مطرح شد و با انقلاب ۱۹۰۵ روسیه، اهمیت سیاسی آن بیش از پیش آشکار شد. از یک طرف، لنین به مقابله با خودگردانی ملی فرهنگی یهودیان و اوکرایینیها برخاست و از سوی دیگر موضع روزا لوکزامبورگ و بوخارین را در بیاهمیت جلوه دادن ستم ملی رد نمود. او اگرچه همچون مارکس طرفدار کشورهای بزرگ اقتصادی به خاطر شتاب بیشتر انان در توسعه اقتصادی بود، اما از حق تعیین سرنوشت تا حد جدایی در مواردی که ملت کوچکی تحت ستم ملت بزرگتر قرار داشت حمایت مینمود.
با شروع جنگ اول جهانی لنین کمکم به این نتیجه رسید که با توجه به شدت مبارزه درونی امپریالیستها، مبارزه ضدامپریالیستی میتواند در کنار مبارزه طبقاتی در مرکز توجه سوسیالیستها قرار گیرد. او بر چند نکته در تئوری ملی خود پای میفشرد:
- سوسیالیستها باید بین ناسیونالیسم ملت تحت ستم و ناسیونالیسم ملت ستمگر تفاوت قائل شوند. به عبارتی بین شوینیسم ملت بزرگتر و کوچکتر فرق گذاشت.
- آنها همچنین باید بین «منافع ملی» که از سوی ناسیونالیستها (چه ملت ستمگر و چه ستمدیده) بر آن تأکید میشود و منافع طبقات فرودست تفاوت بگذارند.
- مبارزه طبقاتی در یک کشور باید تحتالشعاع منافع طبقاتی جهانی کارگران قرار گیرد.
- سوسیالیستها میبایستی ضمن دفاع از مبارزات ملی و همکاری با جنبشهای ملی، صفوف خود را از بقیه جدا کنند.
- او نوشت «هر تفسیری دیگری از حق تعیین سرنوشت به جز حقِ وجود، به شکل یک دولت مجزا اشتباه است.»
بنابراین او معتقد بود که برای حل قطعی مسأله ملی باید دفاع از یکپارچکی کشور را کنار گذاشت. مارکسیستهای قبل از وی از جمله مارکس و انگلس بر اهمیت یک کشور بزرگ به لحاظ امکان بهتر رشد تأکید داشتند. این قائده بود. استثناء نیز وجود داشت، در موارد معینی چون ایرلند حفظ یکپارچگی بریتانیا نامیسر بود. در نتیجه، قاعده یکپارچکی بود. ولی در مقابل، لنین تأکید زیادی بر تعیین سرنوشت تا حد جدایی نمود. درواقع مسأله ملی به یک مسأله مشروعیت ختم میشد« آیا اجبار یک ملت به ماندن در کشوری دیگر مشروع است؟ از سوی دیگر همزمان لنین اعلام کرد که تأکید بر تعیین سرنوشت تا حد جدایی درست مانند احترام به حق برابر زن و مرد در طلاق است: هیچکس جدایی را تبلیغ نمیکند اما حق جدایی را باید محترم شمرد. همچنین لنین بر وجود مشکلی به نام جداییطلبان اذعان داشت. او فرمولبندی زیر را مطرح کرد: انقلابیون ملت ستمگر باید ستمی که از سوی ملت خود بر ملت دیگری روا داشته میشود را تقبیح کنند و خواهان حق تعیین سرنوشت ملت تحت ستم گردند. از سوی دیگر انقلابیون ملت تحت ستم بایستی بر مبارزه مشترک بر علیه همه طبقات حاکم تأکید کنند. به طور خلاصه اولی بر حق جدایی و دومی بر حق یکپارچگی و اتحاد تأکید نماید. سیاستی که به کار بستن آن در عمل گاه بسیار مشکل است.
مشکل اصلی که مخالفین لنین مطرح کردند عبارت بود از: ملت چه کسی است؟ انقلابیون چگونه میتوانند خیر عمومی و مشترک را فدای یک حق، در در معنای لیبرالی آن نمایند؟ تکلیف اقلیتهای ملی کوچکتری که در میان ملت ستمدیده وجود دارند چه میشود؟ ایا تأکید همزمان بر حق جدایی و یکپارچگی در عمل به معنی عدم موضعگیری نیست؟ ...
اما یک سال قبل از انتشار مقاله لنین در مورد حق تعیین سرنوشت، استالین کتاب «مارکسیسم و مسأله ملی» را در سال ۱۹۱۳ به رشته تحریر دراورد. استالین کتاب خود را با ترغیب لنین نوشت. «مارکسیسم و مساله ملی» پس از انتشار، مورد استقبال بسیاری از مارکسیستها قرار گرفت. از نظر استالین «ملت یک جامعه تاریخا متشکل و باثباتی از مردم است که بر پایه زبان، قلمرو و زندگی اقتصادی مشترک شکل گرفته و آرایش روانی آن، خود را در فرهنگ مشترک متجلی میسازد.». از نظر استالین اگر یگی از عوامل بالا وجود نداشته باشتد مثلاً زبان مشترک، آنگاه نمیتوان از ملت نام برد. اما، در این صورت نمیتوان از ملتی بنام سوئیس یاد کرد زیرا سوئیس کشوری چند زبانه است. همچنان که ماکس وبر مدتها پس از انتشار کتاب استالین مطرح کرد، هر کس که در تعریف ملت فقط به فاکتورهای عینی چون زبان یا سرزمین و امثالهم استناد کند، بلافاصله خود را در این مخمصه قرار میدهد که ملتهایی پیدا شوند که در خارج از تعریفش قرار بگیرند.
لنین تا مدتها بر این اعتقاد بود که بهترین راه حل برای روسیه ایجاد یک دولت مرکزی سوسیالیستی است اما
بعد از انقلاب اکتبر کشورهای فنلاند، لیتوانی، لتونی و استونی از روسیه جدا گشتند و فدراسیون جمهوریهای شوروی ایجاد گشت. اما واقعیت امر این است که برخی از جمهوریهای کشور شوراها داوطلبانه به اتحاد شوراها نپیوستند. نمونه بارز آن گرجستان زادگاه استالین بود. قطعاً تفاوت زیادی بین سیاستهای ملی لنین و استالین چه در تئوری و عمل وجود داشت، چیزی که به خوبی در موضع ناسیونالیستهای امروز روسیه مشهود است. از نظر بسیاری از آنها استالین قهرمان ملی روسیه محسوب میشود در حالی که لنین از چنین مقام و رتبهای برخودار نیست.
با این حال او عمیقاً اعتقاد داشت که میتواند اصل اتحاد داوطلبانه و یکپارچگی ملی را با اصل حق جدایی تلفیق کند اما در عمل ثابت شد که تنش زیادی بین این دو اصل وجود دارد و نمیتوان تمایلات جداییطلبانه را به راحتی و فقط با تکیه بر ایجاد یک کشور و ایده مشترک سوسیالیستی مهار کرد. در اتحاد شوروی پس از چندی بر اتحاد و یکپارچگی ملت تأکید میشد تا حق جدایی.
اگر لنین به این نتیجه رسید که در دوران رشد تضادهای امپریالیستی ، مبارزه ضدامپریالیستی اهمیت زیادی میبابد، و از این رو حق جدایی را مطرح کرد، در عوض استالین به اهمیت ناسیونالیسم روسی و نیروی انفجاری آن پیبرده بود. او به هنگام حمله هیتلر سعی کرد با تمام قوا بر ناسیونالیسم شووینیستی روسی تأکید کند. او از جمله در نطقهای خود با تکیه بر « میهنپرستی بزرگ روسی»، از با شکوهی دورانی که امپراتوری روسیه سرزمینهای همسایگان مجاور را اشغال کرد، یاد نمود. ضمنا گناهان کسانی چون ایوان مخوف نیز بخشیده شدند. استالین با خشونت زیاد به تبعید تاتارها، چچنها و ...پرداخت.
با پیروزی استالینیسم در میان مارکسیستها، بحث جدی در مورد ناسیونالیسم متوقف شد و تحقیق و مباحثه در مورد ملت و ناسیونالیسم از جبهه مارکسیستها رخت بر بست و در عوض بحث و تحقیق جدی در این مورد به نیروهای غیرمارکسیست سپرده شد. بسیاری از نظرات نادرست استالین حتی تا به امروز، هنوز هم در میان چپگرایان طرفدار دارد.
ابداع سنت
با گسترش مبارزات ضداستعماری و تشکیل دولتهای جدید، کمکم یک مکتب فکری جدیدی بنام مدرنیسم در عرصه مسائل ملی شکل گرفت. این مکتب در واکنش به ازلیگرایان که ملت را ویژگی طبیعی و عام جوامع انسانی میپنداشتند بوجود امد. نظریهپردازان مدرنیست خود طیف وسیعی را تشکیل میدهند ، انها بر عوامل مختلف اقتصادی، سیاسی، اجتماعی و فرهنگی به طور متفاوتی تأکید دارند اما نکته مشترک این است که از نظر انان ملت پدیدهای جدید است و نمیتواند در دوران کهن شکل گرفته باشد.
اریک هابسبام مورخ معروف انگلیسی در طی دو کتاب و چند مقاله نظرات خود در مورد ملت و ناسیونالیسم را مطرح کرد. از نظر او ملتها و ناسیونالیسم محصولات «مهندسی اجتماعی» هستند. کتاب اول او به نام «اختراع سنت» از فرایندی یاد میکند که در طی آن برخی از سنتها توسط طبقات حاکمه از طریق تکرار و ارتباط دادن آن با گذشته ساخته میشوند. سنتهای ابداعی واکنش به شرایط جدید است که شکل رجوع به شرایطی قدیمی را به خود میگیرند.«ملت» یکی از ابداعات بسیار گسترده و پیچیده است. او بین دو پروسه فرق میگذارد: اول، تطبیق نهادها و سنتهای قدیمی برای شرایط جدید. دوم، ایجاد سنتهای جدید برای اهدافی کاملاً نو. نوع اول به طور مداوم به کار گرفته میشود اما نوع دوم در شرایط معینی که جامعه تحولات بزرگی را از سر میگذراند ایجاد میگردد. در چنین اوضاعی جامعه نیاز به ایجاد نظم، تداوم و اتحاد دارد. «جامعه ملی» در نتیجه توسعه سریع صنعتیسازی و برای مقابله با چندپارگی و متلاشی شدن جامعه شکل گرفت. اوج این پدیده مربوط به دوران ۱۹۱۴-۱۸۷۰ یعنی دورانی بود که سیاست کاملاً تودهای گشت. با ورود ناگهانی بخشهایی از جامعه به سیاست ، مشکلات بزرگی برای طبقات حاکمه ایجاد شد به طوری که تبعیت مردم از آنها دشوار گشت. اختراع سنت، استراتژی اصلی نخبگان جامعه برای مقابله با مشکلات دموکراسی تودهای بود.
از نظر او سه اختراع مهم این دوران عبارت بودند از توسعه تحصیلات ابتدایی، ابداع مراسم عمومی ، مانند تعیین روزهای معین تاریخی که مصادف با حوادث تاریخی خاصی در گذشته بودند و بزرگداشت آنها به شیوه خاص، و نیز تولید انبوه و نصب انواع مجسمه در مراکز و میادین اصلی شهرها. در نتیجه فرایندهای متفاوتی، ناسیونالیسم به جانشینی برای همبستگی اجتماعی از طریق کلیسای ملی، خانواده سلطنتی و دیگر سنن بدل گشت. به عبارتی، یک « دین سکولار جدید» ایجاد شد.
هابسبام نتیجه میگیرد که ناسیونالیسم پرنسیبی است که امر سیاسی و واحد ملی را همساز و همنوا میکند. بر پایه چنین پرنسیپی وظیفه سیاسی شهروند بر هر یک از وظایف دیگر ارجحیت داشت. بنابراین از نظر هابسبام ناسیونالیسم مدرن بسیار متفاوت از هویتهای گروهی قدیمیتر میباشد زیرا که آنها تعهدات کمی بر دوش افراد میگذاشتند. ملت پدیده تاریخی مدرنی است. او همچنین نتیجه میگیرد که «ملتها دولتها و ناسیونالیسم را نمیسازند بلکه برعکس» این ناسیونالیسم و دولتها هستند که ملتها را بوجود میاورند. او نتیجه میگیرد که ملتها نمیتوانند فقط در جستجوی ایجاد دولت در سرزمین ویژهای شکل گیرند بلکه آنها فقط در مرحله معینی از توسعه تکنیکی و اقتصادی میتوانند ایجاد شوند. در نظر او ملت و ناسیونالیسم بک پدیده دوگانه است. از یک طرف آنها از بالا ایجاد شدهاند اما از سوی دیگر چنین پدیدهای از سوی مردم درک نخواهد شد مگر آنکه با نیازها، امیدها و منافع آنها که الزاماً ناسیونالیستی نیستند، مطابقت داشته باشند. او نتیجه میگیرد که هویت ملی افراد فقط یک هویت است در میان هویتهای دیگر و آن همیشه بر دیگر هویتهای انان اولویت ندارد. در طی زمان این هویت میتواند دچار تغییرات بزرگی شود.
جماعتهای تخیلی
بندیکت اندرسون در کتاب جماعتهای تصوری از زاویه متفاوتی با مسأله پیدایش ملت برخورد میکند. او بعدها یکی از دلایل مهم نوشتن کتاب را منازعه نظامی سهگانه کشورهای چین، ویتنام و کامبوج در انتهای دهه هفتاد معرفی میکند. برای او درک اینکه چگونه سوسیالیسم فراملتی میتواند در چنگال ناسیونالیسم گرفتار شود، اهمیت ویژهای داشت. از سوی دیگر کتاب وی تلاش داشت برخی از انتقادات تام نایرن به مارکسیسم کلاسیک در حوزه مسأله ملی را گستردهتر نماید. از نظر اندرسون مارکسیستها در درک ناسیونالیسم شکستخورده بودند. اما کتاب اندرسون از جهت دیگری نیز مهم بود. او سعی کرد ناسیونالیسم را از قید و زنجیر اروپا رها کند وتوجه خود را معطوف جوامعی چون اندونزی یا تایلند نماید.
نقطه آغاز حرکت اندرسون این است که ملیت و ناسیونالیسم محصولات مصنوعی ویژهای هستند. برای درک آنها قبل از هر چیز باید آموخت که چگونه شکل گرفتند.او در مقایسه با دیگر نظریهپردازان معتقد است که نباید خود را محدود به فاکتورهای سیاسی و فرهنگی نمود. بخشی از سرگشتگی موجود حول مساله ملت، درک آن به عنوان یک ساختار ایدئولوژیک است. در حالی که آن بیشتر شبیه مذهب است. از نظر او ملت یک «جماعت خیالی» است که هم محدود است و هم مستقل . اما چرا؟ این جماعت هم تخیلی و هم محدود است زیرا افراد آن با همدیگر آشنا نیستند . هر فرددر طول زندگی خود فرصت ملاقات تعداد بسیار محدودی از اعضای آن را دارند با این حال همه اعضای ملت تصوری خیالی از یکدیگر دارند. آن یک جماعت مستقل تخیلی است زیرا پس از عصر روشنگری همه ملتها تصور آزاد بودن را داشتند و حتی اگر خود را تحت حاکمیت خدا میپنداشتند خواهان آن بودند که این حاکمیت مستقیم باشد و نه از طریق شاه و شیخ. همچنین ملت به شکل یک جماعت تصور میشود زیرا همه اعضای آن خود را عضوی برابر تلقی میکنند و ساختار آن افقی است. و درست به خاطر همین احساس برابری و برادری است که بسیاری از مردم حاضر هستند که به طور داوطلبانه جانشان را فدای ملت نمایند.
از سوی دیگر بایستی بر این نکته تأکید نمود که «خیالی» از نظر اندرسون به معنای کاذب و دروغی نیست. او این موضوع را در مقابل کسانی چون گلنر و هابسبام مطرح میکند زیرا آنها از کلمه «ابداع» به معنای «دروغین» استفاده میکنند. از نظر او میتوانند جوامع »واقعی» وجود داشته باشند که ملت محسوب نمیشوند، اما چنین جوامعی در حد یک دهکده کوچک که همه یکدیگر را میشناسند محدود هستند.
در نظر اندرسون قبل از شکلگیری ملت دو سیستم مشابه آن وجود داشته است: جامعه دینی و قلمروهای دودمانی. در اروپا از قرن شانزدهم به بعد این دو سیستم تضعیف شدند و راه را برای ظهور ملت باز نمودند. بنابراین میتوان گفت که در نظر او ملت را نباید با خوداگاهی که ایدئولوژیهای سیاسی ایجاد میکنند همتراز نمود بلکه با سیستمهای بزرگ فرهنگی که قبل از شکلگیری ملت وجود داشتند. تضعیف جماعتهای بزرگ مذهبی خیالی عامل مهمی در شکلگیری ملت محسوب میشد. در اروپا با رفورماسیون راه برای خلاصی از قیود زبان لاتین فراهم شد و کتاب مقدس به زبانهای بومی منتشر گشت. در قرن شانزدهم کتابهای زیاد دیگری به زبانهای بومی انتشار یافتند. از سوی دیگر اروپاییان با اکتشاف سرزمینهای غیر اروپایی دریافتند که در خارج از اروپا جوامعی وجود داشته که از فرهنگهای متمدنی برخوردار بودند، در نتیجه امکان یک زندگی انسانی غیرمسیحیایی نیز وجود داشت. این دو عامل منجر به تضعیف جماعتهای خیالی بزرگ مذهبی گشتند.
اما تضعیف دین کاهش رنج مردم را به ارمغان نیاورد. در گذشته دین هر واقعه ناگواری را به دست تقدیر میسپرد. اما در عین حال جماعت مذهبی تا حدی قوانین شانسی ،مانند مرگ و میر غیرمترقبه و غیر قانونمند را تحت نظم در میاورد. امکان رستگاری فرد در دنیای پس از مرگ وجود داشت از این رو زندگی در شکل دیگری ادامه مییافت. با تضعیف مذهب و گذار به سکولاریسم مرگ بایستی به تداوم، و پیشامد به معنیدار بودن، تحول مییافت. از نظر اندرسون هیچ چیزی بهتر از ایده ملت که همیشه از یک گذشته جاودانه خود را به یک آینده نامحدود متصل میکرد، نبود. «تبدیل شانس به تقدیر جادوی ناسیونالیسم است».
اما برخلاف برخی از تفسیرهای مخالفین اندرسون او فقط به توضیح ساده بالا قناعت نمیکند. وی همزمان تغییر مفهوم زمان را مطرح میسازد. زمان در معنای مسیحی به گونهایست که رویدادها به طور مقارن در گذشته، حال و آینده اتفاق میافتند. گذشته آینده را تنظیم میکند و آنچه که در گذشته قول آن داده شده است در آینده اتفاق میافتد. قبل از دوران پیشامدرن، پیوند گذشته و آینده نه زمانی بود و نه سببی. این قدرت متعال بود که سرنوشت آینده را تعیین میکرد. در دنیای مدرن مفهوم «متقارن زمان» جای خود را به مفهوم «زمان خالی همگن» داد. تقارن جای خود را زمان متقاطع داد یعنی حوادثی که به طور همزمان اتفاق میافتادند و با ساعت و تقویم اندازهگیری میشدند. این مفهوم جدید زمان، امکان تصور ملت را به عنوان یک «ارگانیسم جامعهشناختی» فراهم ساخت. او برای درک این موضوع مثالی از دنیای رمان و روزنامه میاورد:
فرض کنید که در یک رمان بسیار ساده با چهار شخصیت روبرو هستیم: یک مرد، یک زن، معشوقه مرد که زن از او خبر ندارد، و معشوقِ معشوقه که مرد از آن خبر ندارد. فرض کنید که معشوقه نقش خود را به خوبی اجرا کند و مرد و معشوق هرگز یکدیگر را ملاقات نکنند. اما چه چیزی این دو مرد را به هم پیوند میدهد؟ اول، این دو در «جامعه» زندگی میکنند و این جامعه چنان واقعی و مستحکم است که معشوق و معشوقه میتوانند هر روز از کنار همدیگر رد شوند بدون آنکه همدیگر را بشناسند اما در عین حال، این دو توسط بندهای نامرئی جامعه به یکدیگر متصل شوند. دوم، آنها فقط در ذهن خواننده به یکدیگر متصل میشوند، زیرا فقط خواننده میداند که در هر لحظه مشخص مرد و معشوقِ معشوقه مرد مشغول چه کاری هستند. بنا به گفته اندرسون تمام این حوادث به طور همزمان اتفاق میافتند بدون آنکه بازیگران از یکدیگر خبر داشته باشند. در این مثال ساده اندرسون نشان میدهد که چگونه دنیایی که در ذهن نویسنده تصور شده است، در ذهن خوانندگان بازسازی میشود. از این رو یک آمریکایی با اینکه فقط تعداد کمی از هممیهنان خود را میشناسد، و با اینکه از حال و احوال بقیه خبر ندارد اما به وجود بقیه که بطور همزمان مشغول کار بخصوصی هستند اطمینان دارد.
مثال دوم اندرسون در مورد روزنامه است. ما هر روز با مشاهده تیترهای روزنامه مورد علاقه خود حوادث کاملاً نامربوطی را به هم متصل میکنیم. تاریخ روزنامه در صدر آن نقطه آغاز است. درست در این لحظه بهخصوص در کنار ما و در جهان این حوادث رخ داده است. اگر امروز در روزنامه صبح در ایران خبری از آلمان نباشد، هیچگاه به ذهن خواننده خطور نخواهد کرد که آلمان از صفحه روزگار زدوده شده است بلکه شکل روزنامه به ما میگوید که در آینده در شرایط ویژه دیگری اخبار مربوط به آلمان دوباره باز خواهند گشت. تا انزمان کشور آلمان همچون گذشته به زندگی خود ادامه میدهد.
حال در نظر بگیریم که به جز ما افراد دیگری به طور همزمان مشغول مطالعه همان روزنامه یا کتاب هستند. از این رو اندرسون از پدیده مراسم تودهای صحبت میکند که خوانندگان به طور خصوصی برگزار میکنند اما خوانندگان از وجود افراد دیگری که مشغول همان کار به طور همزمان هستند مطلع میباشند. ما میدانیم که همسایگان ما ، کارکنان مغازه نزدیک، همکاران و غیره همه مشغول همان کار هستند.تخیل به طور اهسته و مداوم در واقعیت نفوذ میکند و « در عین گمنامی ، اعتمادی را نسبت به جامعه پدید میاورد که مهر و نشان ملتهای مدرن هستند.»
بنابراین اندرسون تاکنون بر سه عامل در شکلگیری ملت تکیه داشته است: تغییر مفهوم زمان، تضعیف مذهب، زوال تدریجی قلمروهای دودمانی. او اضافه بر اینها از عامل دیگری بنام سرمایهداری چاپی (سرمایهداری-چاپ) نام میبرد. در نتیجه رفورماسیون چاپ به زبان بومی به طور گستردهای رواج یافت. زبان چاپی پایه آگاهی ملی را از سه طریق ایجاد کرد: زبان چاپی میدانهای ارتباطی همسانی را در زیر زبان لاتین و بالای زبان محاوره بوجود اورد. دوم، سرمایهداری چاپی موجب آن شد که تصوری از گذشته که برای ایده ملت نقش مرکزی را دارد، بوجود اید. سوم، سرمایهداری-چاپ زبانی از قدرت را آفرید که با زبان دیوانی کذشته متفاوت بود. بنابراین آنچه که جوامع جدید را قابل تصور ساخت مجموعهای از «اثر متقابل نیمه شانسی اما انفجاری بین یک سیستم تولیدی و روابط تولیدی (کاپیتالیسم)، یک تکنولوژی ارتباطاتی (چاپ)، و مرگ تنوع انسانی» است.
اندرسون پس از تبیین ملت به زمینه فرهنگی اجتماعی ویژهای که در آن ناسیونالیسم توسعه یافت میپردازد. از نظر او آگاهی ملی قبل از آنکه در اروپا توسعه یابد در جوامع دورگه (نسل دوم به بعد اروپائیان در قاره امریکا) آمریکا توسعه یافت، چیزی که بسیاری از پژوهشگران با آن مخالفت میکنند. نکتهای که میتوان به طور گذرا از آن گذشت. از نظر اندرسون دو پدیده ناسیونالیسم امریکای لاتین را از ناسیونالیسم اروپا مجزا میساخت. اول، زبان برای آنها اهمیت زیادی نداشت چرا که آنها همان زبانی را داشتند که کشور استعمارگر. دوم، جنبشهای ملی مستعمرات توسط نخبگان دورگه و نه روشنفکران رهبری میشدند. از نظر اندرسون پایان دوران جنبشهای ملی در آمریکا با شروع دوران ناسیونالیسم در اروپا همزمان گشت.
از نظر اندرسون ناسیونالیسم اروپایی از دو جنبه با ناسیونالیسم سلف خود در آمریکا فرق داشت. اول زبان چاپی و دیگر اینکه «مدلهایی» که اروپاییان میتوانستند از پیشینیان خود الهام بگیرند. در رابطه با اهمیت یافتن زبان در اروپا او معتقد است که با کشف تمدنهای بزرگ چینی، ژاپنی، هندی و یا ازتک و اینکا اروپاییان به این نتیجه رسیدند که آنها مردم منتخب نیستند بلکه فقط یکی از مردمان روی زمین محسوب میشوند. دوم، پژوهش و مقایسه علمی زبانها از قرن هجدم به بعد از طریق انتشار فرهنگنامه و کتابهای گرامر در مورد زبانهای بومی بیش از پیش از اهمیت زبانهای قدیمی و مقدس کاست. فرهنگنامهها و کتابهای گرامر برای بازار چاپ تهیه میشدند و در زمان کوتاهی در اختیار افراد زیادی قرار میگرفتند.با کاهش بیسوادان، رشد تجارت، صنعت و ارتباطات موجب تلاش بیشتر برای یگانگی زبان صورت گرفت که بنوبه خود موجب رشد سادهتر ناسیونالیسم گشت.
با رشد ناسیونالیسم در طی قرن نوزدهم مشکلات فراوان زیادی برای دودمانهای مهم قدیمی ایجاد شد. مشروعیت خاندانهای حاکم و اشراف ارتباطی با ملیت آنها نداشت. آنها هر چه بیشتر در حاشیه قرار گرفتند. این امر به پیدایش «ناسیونالیسم رسمی» انجامید. این ناسیونالیسم بعد از جنبشهای ملی که پس از ۱۸۲۰ اروپا را فرا گرفت ایجاد شدند. این ناسیونالیسم محدود به اروپا نماند و بسرعت در آسیا و آفریقا نیز اشاعه یافت.از نظر اندرسون آخرین نوع ناسیونالیسم ، ناسیونالیسم ضد استعماری در آسیا و آفریقا بود.
از آگاهی ملی تا هویت ملی
نایل دیویدسون جامعهشناس مارکسیست اسکاتلندی بسیاری از نظرات اندرسون را میپذیرد، زیرا او بیش از همه نویسندگان قبلی خود توانسته است نشان دهد که ناسیونالیسم نه پدیدهای طبیعی و ازلی بلکه ساختگی و تاریخی است. اما نظرات او تفاوتهای مهمی با جماعتهای تصوری اندرسون دارد. به عقیده او، اثر اندرسون دارای دو پایه ماتریالیسم تاریخی و پستمدرنیسم است. نکتهای که اندرسون خود نیز به آن اذعان دارد: کتاب [جماعتهای تصوری] تلاش دارد تا نوعی از ماتریالیسم تاریخی را با چیزی که بعداً تحلیل گفتمانی نامیده شد، ترکیب نماید». او معتقد است بسیاری از صاحبنظران و علاقمندان مساله ملی سعی کردهاند که نظرات مارکسیستی بندیکت اندرسون را در مقابل جنبههای گفتمانی نظراتش کمرنگ کنند. با این حال، نوشته اندرسون نکات مهمی را در مورد رابطه سرمایهداری و پیدایش ملت و ناسیونالیسم نادیده میگیرد.
دیویدسون همچون اندرسون ملت را بر پایه فاکتورهای ذهنی تعریف میکند اما او درک متفاوتی نسبت به خوداگاهی ملی دارد: اشکال معینی از آگاهی فقط تحت شرایط معینی شکل میگیرند. ملت یکی از مقولههای تاریخی است که فقط میتوان آن را با جامعه سرمایهداری ارتباط داد. این نکتهای است که بسیاری قادر به پذیرش آن نیستند. درواقع ما ممکن است از کلمات یکسانی در مورد پدیدههای معینی استفاده کنیم اما نباید فراموش نمود که این کلمات در اشکال مختلف زندگی اجتماعی معانی متفاوتی داشته و دارند. از این رو، اگر کلمهای چون «وطن» ، عمر صدها ساله داشته باشد این به معنی آن نیست که درک گذشتگان از این کلمه دقیقاً همان درک امروزی ما از ان است. بنابراین موضوع اصلی نه کلمات بلکه اشکالی از آگاهی هستند که در پشت این کلمات قرار دارند. از سوی دیگر، برای آگاهی ملی لازم است تا «اشکالی از زندگی اجتماعی» که اجازه ایجاد این شکل از آگاهی را میدهد، وجود داشته باشند.
دیویدسون عنوان میکند که شیوه تولید سرمایهداری نیاز به چند قرن برای تبدیل شدن به شیوه تولید مسلط داشت ، همین مدت زمان نیز برای تبدیل آگاهی ملی به آگاهی مسلط لازم بود. او از چهار عامل در اروپا نام میبرد که بر جامعه فئودالی تأثیر گذاشتند.
اول، از قرن پانزدهم با بالا گرفتن بحران فئودالیسم، عناصر سرمایهداری در بطن جامعه قدیم رشد کردند. در ابتدا بیشترین رشد در حوزه مبادله بود تا تولید. شبکههای تجارت که بازرگانان را به هم متصل میکرد ، در روستاها و شهرها گسترش یافتند.
دوم، زبان مشترک برای توسعه شبکه ارتباطات تجاری در سطح اقتصادی به یک نیاز مبرم بدل گشت. این نیاز تفاوتهای لهجههای محلی را کمکم زدود. زبان مشترک به نوبه خود توانست مرزهای شبکههای اقتصادی را تعیین کند. یکپارچگی زبانی و اقتصادی در پادشاهیهای کوچکی چون بریتانیا بسیار سادهتر از امپراتوریهایی چون آلمان بود. دیویدسون همچون اندرسون معتقد است که صنعت چاپ به توسعه زبان مشترک کمک بسیار زیادی نمود. با توسعه استانداردهای زبان و شبکه تجاری مشترک کمکم مرزهای سرزمینی بیش از پیش مشخص گردید و ساکنین مناطقی که زبان مشترک داشتند خود را از دیگران بر پایه زبان و تفاوت با آنها معین کردند. در قرن شانزدهم با رشد زبانهای بومی ، تضعیف زبان لاتین و ضرورت ارتباط با کسانی که زبان دیگری داشتند، نیاز به مترجمین و لغتنامه را گسترش داد.
سوم، دولتهای مطلقه جدید ویژگیهای تازهای داشتند. حکومتهای مطلقه در دوران گذار از فئودالیسم به سرمایهداری شکل گرفتند. جایگزینی سلطنتهای مطلقه قبلی و متمرکز شدن بیشتر دستگاه دولتی، واکنش طبقه حاکم فئودال به فشارهای اقتصادی و اجتماعی جدید بود. البته باید در اینجا تأکید کرد که میزان نرمش طبقه فئودال در مناطق مختلف اروپا متفاوت بود. با افزایش میلیتاریسم نظامی و ایجاد ارتشهای ثابت که نیاز به پرداخت حقوق داشتند، و نیز احتیاج به اخذ منظم مالیات، راه برای قدرت دولتی باز شد. در عین حال با گسترش بوروکراسی، که همیشه نیاز به یک زبان مشترک دارد، ضرورت داشتن زبان مشترک بیش از پیش گشت. در نتیجه، اخذ مالیات منظم و نیازهای بازرگانی، یکپارچگی اقتصادی را اجباری نمود. ارتش نیز برای فعالیتهای نظامی خود نیاز به حمایت مالی طبقه در حال رشد بورژوازی داشت. با همه اینها به گفته دیویدسون حکومت مطلقه نقش مادر را در پیدایش ملت بازی نمیکرد و نقش او در حد قابله باقی ماند. ورود ملیگرایی نه با تثبیت حکومت مطلقه بلکه با سرنگونی آنها رقم زده شد.
چهارم، رفورماسیون جنبههای محلی مسیحیت را تقویت کرد. پروتستانیسم پس از ۱۵۱۷ در هر کجا که سلطه یافت به شکلگیری آگاهی ملی که میتوانستند خود را در مقابل کلیسای روم قرار دهند، کمک نمود. طبعا در دسترس قرار گرفتن کتاب مقدس به زبان بومی کمک مهمی در این جهت بود. پروتستانیسم در حدی که توسعه سرمایهداری اجازه میداد مشوق رشد آگاهی ملی بود. با وجود این حتی در انگلستان که این پروسه بیش از هر جای دیگری پیش رفت فقط پس از مرگ الیزابت در ۱۶۰۳ بود که پروتستانیسم از سلطنت جدا شد. کاتولیسم نیز بعدها توانست همان نقش را بازی کند.
بورژوازی برای مبارزه و بسیج مردم بر علیه حکومت مطلقه نیاز به هویتی داشت که بتواند همه مخالفین تاج و تخت، اعم از آنکه حاکم بومی (انگلیس) یا خارجی (مانند خاندان اسپانیایی هابسبورگ در هلند) بود را گرد هم اورد. ناسیونالیسم چنین هویتی را در اختیار او قرار میداد.
دیویدسون نتیجه میگیرد که بدون شرایط توسعه سرمایهداری امکان رشد آگاهی ملی وجود نداشت. حتی برای آنکه ناسیونالیسم بتوانددر میان بورژوازی اروپا پخش شود، میبایست ابتدا یک نمونه از گذار به ناسیونالیسم و سپس دولت-ملت بوجود میامد. فقط در زمانی که نمونههای ملیگرایی شکل گرفتند، گروههای مختلف در مناطق دیگر به این موضوع آگاهی یافتند- حتی اگر خود قبلاً کوچکترین قدمی در راه توسعه ناسیونالیسم خودی برنداشته بودند. انها توانستند در انگلیس ، هلند و سپس آمریکا دستگاههای دولتی متمرکزی ایجاد کنند.
پس از سال ۱۸۴۸ ، زمانی که همه طبقات حاکمه تصمیم گرفتند از مدلهای حکومتی انگلیس و فرانسه تقلید کنند مجبور گشتند ناسیونالیسم را به آغوش کشند. این نه به این خاطر که همه آنها سرمایهدار بودند بلکه به این خاطر که مجبور به مشارکت در ساختن جوامع صنعتی گشتند که بر پایه سرمایهداری قرار داشت. این راه ساده و آسانی نبود. نمونه آن ایتالیا بود که نخبگان آن مجبور به اشاعه ساختگی ملت ایتالیا گشتند.
نتیجه آنکه دیویدسون معتقد است باید بین آگاهی ملی و هویت ملی تمایز قائل شد.فرهنگ مشترک به تنهایی نمیتواند موجب احساس متمایز یک جمع گردد. بایستی این احساس در مقابل گروه، جامعه یا ملت دیگری گذاشته شود. از نظر او آگاهی ملی بسیار زودتر از هویت ملی شکل گرفت و پس از آن ملت و ناسیونالیسم با سلطه شیوه تولید سرمایهداری بوجود امدند.
- آگاهی ملی بطور ناموزون ابتدا در اروپا شکل گرفت (۱۶۸۸-۱۴۵۰)
- این پدیده در بقیه اروپا و امریکای شمالی اشاعه یافت (۱۷۸۹-۱۶۸۸)
- سپس پدیده مزبور در سطح تودهها گسترش یافت.
- اولین شکل ناسیونالیسم در زادگاه کاپیتالیسم، انگلیس، ایجاد شد.
- با شکلگیری جوامع پیچیده، صنعتیسازی و شهرسازی، بورژوازی نیاز به یک چسب اجتماعی داشت تا بتواند تجربه مختلکننده زندگی جدید را ترمیم کند. ناسیونالیسم جبران روانی برای عدم اطمینان ناشی از طرز زندگی جدید بود.ان همچنین ابزار مهمی برای سلطه طبقاتی محسوب میشد.
مارکسیسم ومسئله ملی
اگر به تاریخ مارکسیسم و برخورد آن به مساله ملی نگاه شود میتوان چنین استنتاج کرد که ان از ابتدا به مسأله ناسیونالیسم توجه کمی نشان داد. اما این به معنی آن نبود که مارکسیستها در عمل سیاسی خود میتوانستند از برخورد با ناسیونالیستها و یا توجه به مساله ملی اجتناب کنند. از همان ابتدا آنها مجبور بودند پراگماتیست بوده و با توجه به چند اصل مهم در رابطه با مسائل ملی برخورد نمایند. تاریخ مارکسیسم نشان میدهد که آنها موافق و یا مخالف تلاش برای کسب استقلال سیاسی و تشکیل دولت مستقل این یا آن ملت نبوده، بلکه در عمل و با تشخیص شرایط در این رابطه تصمیم میگرفتند.
در دورانی که امپراتوریهای بزرگی چون روسیه، هابسبورگ، عثمانی وجود داشتند، دوران پس از جنگ اول جهانی، یا زمانی که جنبشهای ضداستعماری در اوج خود بودند شرایط بسیار متفاوت از وضعیت کنونی امروز بود. اگر مثلاً به اصل مهم زیستپذیری (چه اقتصادی و چه نظامی) یک کشور در گذشته نگاه شود به راحتی کشف میگردد که برخورد با این موضوع چگونه در در عرض یک قرن دچار تغییرات فراوان شده است. پس از جنگ اول جهانی و تقسیم اتریش مجارستان، اتریشیها نسبت به «زیستپذیری» کشور خود دچار شک و تردید گشتند. از نظر آنها کشور اتریش بیش از اندازه کوجک شده بود تا بتواند هم از نظر اقتصادی و هم نظامی دوام بیاورد. امروز کشورهای کوچکی چون لوکزامبورگ، ایسلند، سنگاپور وجود دارند وکسی در مورد ادامه حیات آنها و یا قدرت اقتصادیشان شک و تردید ندارد. طبعا به این لیست میتوان کشورهای نفتی خلیج را نیز افزود. از سوی دیگر، اشغال نسبتاً سریع کشور نسبتاً بزرگی چون عراق نشان میدهد که اگرچه حمله به کشورهای کوچکی چون گرانادا بسیار راحتتر از عراق، و پیامدهای بعدی آن برای اشغالگران بسیار کمتر است اما متأسفانه تحلیلگران نظامی کشورهای بزرگ همه چیز را «ممکن» تلقی مینمایند، ولی درجات سختی آن را متفاوت در نظر میگیرند.
مارکسیستها اگر چه خود را انترناسیونالیست قلمداد میکنند، اما واقعیتهای تاریخی نشان داده است که آنها نیز میتوانند به راحتی به دامان ناسیونالیسم بغلتند. حتی اگر پدیده استالینیسم را به کنار بگذاریم جنگ کشورهای سوسیالیستی چین و ویتنام که در زمان وقوع جنگ، هر کدام خود را وارثان واقعی مارکس میپنداشتند خود حکایت از این موضوع دارد. از آنجا که احزاب سوسیالیستی مانند همه دیگر احزاب سیاسی مجبور هستند در محدوده جغرافیایی معینی که محدوده ملی خوانده میشود فعالیت کنند، آنها نیز دارای تعلقات فرهنگی و قومی بوده که به آن افتخار میکنند، اگر در کشور کثیرالملله، یا چند اتنیکی زندگی میکنند مجبور هستند با مسأله ملی و قومی دست و پنجه نرم کنند. در چنین احزابی در عمل هیچ دیوار بزرگی که بتواند مانع رسوخ تمایلات ناسیونالیستی شود، بویژه پس از گرفتن قدرت وجود ندارد اما حداقل در تئوری چنین موانعی حضور دارند.
همچنان که در این نوشته به طور مختصر دیده شد، در میان مارکسیستها نه در تشریح پدیده ناسیونالیسم و نه ملت توافق نظر وجود نداشته و ندارد. برخی همچون استالین سعی نمودند که ملت را بر پایه عوامل عینی و برخی دیگر ذهنی توضیح دهند. باید توجه داشت اگرچه لنین خود تعریف معینی از ملت ارائه نداد اما به گفته خودش تعریف تاریخی اقتصادی کائوتسکی و نظرات استالین را قبول داشت. امروز بسیاری از چپگرایان طرفدار مدرنیستها هستند اما در ایران طرفداران انتونی اسمیت، قوم-نمادگرایی، حتی در میان چپگرایان فراوانند(من در نوشته جداگانه به آن خواهم پرداخت). مدرنیستها خود به دو دسته عمده وبریستها و مارکسیستها تقسیم میشوند. وبریستها بیشتر بر ضرورتهای جامعه مدرن و مارکسیستها برضرورتهای سرمایهداری تأکید ویژه دارند. از سویی بسیاری از مارکسیستها ، مانند هابسبام، خود را بسیار نزدیکتر به گلنر احساس میکنند تا اندرسون که از نظر آنها بیش از اندازه به پستمدرنیستها نزدیک شده است.
در توصیف نقطه آغاز پدیده ناسیونالیسم مدرنیستها، اعم از آنکه متأثر از مارکس یا وبر باشند ، خطوط اختلاف معینی وجود دارند. برخی تأکید بیشتری بر سیاسی بودن ان دارند و برخی دیگر بر عوامل اجتماعی و یا اقتصادی. همچنین میتوان آنها را بر اساس تأکید بر نقش آگاهی سیاسی یا اجتماعی به چهار دسته تقسیم میشوند:
- تغییر در ساختار اجتماعی عامل عمده شکلگیری ناسیونالیسم بود. گلنر و هابسبام معتقدند که تغییرات گسترده در جامعه صنعتی ناسیونالیسم را ضروری ساخت. هم ناسیونالیسم و هم ملت پدیدهای مدرن هستند و این ناسیونالیسم بود که ملت را ساخت.
- تغییر در ساختار سیاسی موجب شکلگیری ناسیونالیسم شد. بنا بر این نظر، مدرنیته و همه پیامدهای آن شرط لازم اما کافی برای ناسیونالیسم نیستند بلکه باید بر جوهر سیاسی آن تأکید نمود. بنابراین با دنبال کردن تاریخ عقاید سیاسی و نقش روشنفکران در شکلگیری انواع ناسیونالیسم، اعم از لیبرال تا فاشیست میتوان آن را به خوبی توضیح داد. اِلی کدوری ناسیونالیسم را از این زاویه، یعنی اساساً به عنوان مجموعهای از پرنسیپهای سیاسی توضیح میدهد.
- ناسیونالیسم پدیدهای سیاسی است اما باید آن را در حوزه آگاهی/هویتی در نظر گرفت. جان برئویلی معتقد است که جنبشهای ملی در درجه اول بدنبال کسب قدرت سیاسی هستند و در راه رسیدن به آن بر تفاوتهای فرهنگی و ضرورت ایجاد یک دولت مستقل تأکید میکنند.ایده ناسیونالیسم توسط «مردم»های متفاوت از این جهت پذیرفته میشود زیرا اشتیاق به خودمختاری و پیشرفت مادی در همه آنها وجود دارد.
- و در نهایت کسانی چون بندیکت اندرسون بر تغییر در آگاهی اجتماعی به عنوان نقطه آغاز تأکید دارند. ناسیونالیسم را نمیتوان به زبان، دین و یا هر مقوله دیگر فرهنگی نسبت داد. آن ارتباط مستقیمی با سرزمین و تاریخ مشترک نیز ندارد. خود این نکته که ملتهای جدید به عقب نگاه میکنند تا اینکه متفاوت بودن خود را از سایر ملتها ثابت نمایند، نگرشی مدرن است. نقطه آغاز برای تحلیل ناسیونالیسم نه اتحاد فرهنگی بلکه هویت ملی است.
بین همه نظریهپردازان دستههای بالا دیوار چین قرار نگرفته و بسیاری در مرز مشترک این یا آن دسته قرار میگیرند. هیچکس نقش عوامل سیاسی یا اجتماعی/فرهنگی را نادیده نمیگیرد اما تأکید بیشتری بر اولی یا دومی دارند. بسیاری از چپهای امروز خود را نزدیک به این یا آن نظریهپرداز احساس میکنند. با این حال میتوان گفت که با وجود اختلافات، اشتراکات زیادی در بین چپ وجود دارد.
اول، اکثر انان ملت و ناسیونالیسم را پدیدهای مدرن میدانند. دوم، آنها معتقدند که ناسیونالیسم پدیدهای گذرا است اما برخلاف مارکس و انگلس آن را پدیدهای زودگذر نمیدانند، سوم، بر خلاف بسیاری از مارکسیستهای نسل دوم، سوسیالیسم و مبارزه طبقاتی حلال همه مشکلات نخواهد بود. چهارم، از نظر انان ملت یک جماعت سیاسی است اعم از آنکه خیالی و یا ساختگی باشد. پنجم، در همه آنها در تشکیل ملت عوامل فرهنگی نقش مهمی بازی میکنند اما این عوامل سیاسی است که دست بالا را دارند، حتی از نظر اندرسون نیز، ملت یک جماعت «سیاسی تخیلی» است و نه فقط تخیلی.
اگر به شیوهها و طرز برخورد با مسأله ملی نگاه شود، یک واقعیت دیگر هویدا میشود.در ابتدای قرن گذشته چهار شیوه برخورد با قضیه در مباحث جاری مارکسیستهای نسل دوم وجود داشت.
- آنها که برای مسأله ملی اولویت اول را قائل بودند. مثل حزب سوسیالیست لهستان.
- کسانی چون روزا لوکزامبورک که خود لهستانی بودند اما به آن اهمیت زیادی نمیدادند و تمام کوشش و نیروی خود را صرف جنبش کارگری نمودند.
- کسانی چون لنین که به عنوان ملت ستمگر در امپراتوری روسیه، به نیروی انفجاری مساله ملی در «زندان ملل» روسیه پیبرده و در پی آن بودند که مانع تضعیف جنبش سوسیالیستی توسط جنبشهای ملی شوند.
- کسانی چون اتو باوئر که در امپراتوری هابسبورگ بودند و میخواستند مانع تجزیه آن امپراتوری گردند.
حال اگر دسته اول و دوم را در اینجا کنار گذاریم به چند نکته تاریخی میتوان انگشت گذاشت:
- دسته سوم در تعریف ملت بر عواملی ابژکتیو چون سرزمین مشترک تأکید داشت حال آنکه مارکسیستهای اتریشی بر عوامل سوبژکتیو تأکید داشتند.
- در عین حال، دسته سوم انقلابی و دسته چهارم رفرمیست بود.
- سوسیال دمکراتهای روسیه حزبی بسیار کوچک اما اتریشیهای سوسیال دمکرات از موقعیت بسیار بهتری برخوردار بودند.
- سیاست پیشنهادی این دو گروه بسیار متفاوت بود. لنین «حق تعیین سرنوشت تا حق جدایی» را پیشنهاد کرد، اتو باوئر خواهان نوعی فدرالیسم فرهنگی در چارچوب امپراتوری هابسبورگ بود.
- سوسیالدمکراتهای اتریشی خواهان یک سازمان سیاسی فدراتیو بودند در حالی که روسها طرفدار یک حزب واحد سراسری بودند.
در انتهای جنگ اول جهانی سوسیالدمکراتهای روسیه توانستند امپراتوری سابق روسیه را در یک فدراسیون سوسیالیستی حفظ کنند (منهای فنلاند و کشورهای بالتیک که جدا شدند)، اما امپراتوری هابسبورگ کاملاً تجزیه شد. (البته نحوه تشکیل و تجزیه این اتحاد شوروی در هفتاد سال بعد از تشکیل، خود شایان بررسی جداگانهای است.)
امروز ، برخی ازچپگرایان ایرانی حتی بحث در مورد مسأله ملی، و حق تعیین سرنوشت را مترادف تجزیهطلبی قرار میدهند. در اینجا نیز میتوان به استدلال لنین در مورد طلاق استناد کرد. در این صورت امروز هر ازدواجی را باید به خاطر وجود حق طلاق، از قبل محکوم به جدایی نمود. آیا ممنوعیت طلاق در میان کاتولیکهای ارتودوکس مشکل زندگی مشترک را حل کرده است؟ آیا صلح و آرامش خانوادهها در ایران بیشتر از کشورهای اروپاییست؟ چرا بسیاری از چپگرایان که هیچ مشکلی در رابطه با حق طلاق در خانواده ندارند، در بحث حق تعیین سرنوشت در مسأله ملی دچار هراس میشوند؟ آیا «غیرت» مهینی ما بسیار قویتر از «غیرت» خانوادگی ماست؟
بسیاری بر نکته دیگری انگشت میگذارند: ایران در خاورمیانه قرار دارد و نه در اروپا؟ ما بر روی مخزن نه نفت بلکه باروت قرار داریم؟ اما این استدلال نیز چندان قابل دفاع نیست. در عرض نیم قرن گذشته ما شاهد بیشترین تعداد کشورهای نوظهور نه در خاورمیانه بلکه در اروپا بودهایم.فروپاشی اتحاد شوروی و یوگسلاوی، چکسلواکی و اتحاد آلمان (در جهت عکس)، تنش در اسپانیا و بریتانیا همه حکایت از شدت و غامض بودن مساله ملی در اروپا دارد. قطعاً مداخلات کشورهای خارجی در خاورمیانه به فاجعه بزرگ انسانی غیرقابل تصوری انجامیده است اما آیا میتوان جنگ در یوگسلاوی سابق را نادیده گرفت؟ آیا در آنجا سیاستهای ژئوپلتیک نقش کمی داشتند؟
در بحث مارکسیستها ی قرن گذشته حول مساله ملی یک اختلاف جدی در میان روسها و اتریشیها وجود داشت. در میان چپهای روسیه، یهودیانی وجود داشتند که به علت نداشتن سرزمین مشترک در آن زمان، طرفدار فدرالیسم فرهنگی بودند و از این رو لنین مجبور بود به دلایل طرفداران فدرالیسم فرهنگی از جمله اتو باوئر توجه کند و به مقابله با آن بپردازد. اما در جبهه مخالف یعنی در میان مارکسیستهای اتریشی توجه خاصی به پیشنهاد لنین در مورد مساله ملی نداشتند و آن را مسکوت گذاشتند. به عبارتی، بحث در مورد مساله ملی احتمالاً میتواند موجب تعامل گشته و مانع جدایی شود.
باید به این نکته کلیدی توجه کرد که نه سوسیالدمکراتهای روسی اعم از بلشویک و منشویک که در یک حزب سراسری فعالیت میکردند نمیتوانسته و نمیخواستند که کشورشان تجزیه شود ، آنها با تمام وجود در حفظ کشورشان تلاش کردند. دلیل آن نیز بسیار ساده است. آنها به دلایل مختلف در یک حزب سراسری و یک حزب منطقهای گرد آمده بودند. حتی اگر فقط یک دلیل ساده و خودخواهانه را بخواهیم در نظر بگیریم و دلایل دیگر را به کنار نهیم، آنها برای کسب قدرت در تمام کشور تلاش کردند. این موضوع در مورد تمام احزاب سراسری چپ ایرانی نیز صادق است. ( قصد نویسنده در اینجا کتمان وجود استثنائات و یا ناسیونالیستهایی که از این احزاب جدا شدهاند نیست)
بدبختی چپ در این است که بسیاری از چپگرایان بدون توجه به شواهد تاریخی به سیاهنمایی برخی از سیاستهای مارکسیستهای قدیمی در این عرصه پرداخته و فقط به تکرار گفتههای غلط مخالفین چپ بسنده کردهاند. توضیح این نکته نیز ضروری است که دلایل متعدد بزرگ و کوچکی وجود دارند که حتماً بایستی در مقابل طرفداران دیروز و امروز لنین ایستاد و از لنین انتقاد کرد، اما سیاست بلشویکها در این مورد د بهتر از دیگران بود. این به معنای آن نیست که آنها در این مورد دچار خطای جدی نشدند، که شدند مانند ماجرای حمله به گرجستان و لهستان در زمان حیات لنین و یا برخورد با مسأله ملی در اوکراین. او همچنین مانند همه مارکسیستها اعم از چپ و راست، به غلط ناسیونالیسم را پدیدهای بسیار زودگذر میپنداشت. ضمناً ماهیت واقعی ناسیونالیسم را کاملاً درک نکرده بود و تنشهای پس از گرفتن قدرت را ناچیز در نظر میگرفت.
در جنبش چپ ایران اگرچه بسیاری خود را بری از اموزههای عینی استالینیستی در مورد شاخصهای ملت اعلام کردهاند اما رسوبات آن همچنان وجود دارد. ما قدرت تشخیص میزان قدرت ناسیونالیسم را نداشتهایم. بسیاری از ما همچنان ناسیونالیسم شیعی حاکم بر ایران را نادیده میگیریم. آیا خمینیستها در سالهای آخر جنگ، در زمانی که امکان داشتند دست از جنگ با عراق بردارند به «براداران شیعه بصری» خود رحم کردند؟ این فقط اذربایجانیهای جداییطلب ایرانی نیستند که خواهان اتحاد «اذربایجان شمالی و جنوبی» هستند، خامنهای نیز هست. تنها تفاوت آنها این است که آنها طرفدار پیوستن اذربایجان ایران به کشور اذربایجان هستند و خامنهای طرح بازگشت به دوران شکوه صفویه را دارد و از پیوستن « فرع» یعنی کشور اذربایجان به »اصل» یعنی ایران دفاع میکند.
آنچه که بسیاری از نظر دور میدارند سیالیت مسأله ملی است. این تغییرات در سه حوزه کشوری، منطقهای و جهانی مطرح است. چپ باید بتواند از جمله بنا بر تغییر در این سه عرصه در مورد سیاستهای ملی تصمیم بگیرد. آیا این تغییرات باعث تشدید و یا تضعیف تمایلات ملی شدهاند. مثال، اگر فرض کنیم در هفتاد سال پیش خودمختاری اذربایجان درست بود، آیا این امر امروز نیز موضوعیت دارد؟ اگر مسأله ملی ایرلند و اسکاتلند در بریتانیا یک موضوع حاد محسوب میشد، آیا پس از پیوستن بریتانیا به اتحادیه اروپا یعنی یک مجموعه بزرگتر دچار تغییر نشد؟ مساله ملی در آنجا ، در رابطه با برگزیت دچار چه تغییراتی خواهد شد؟ در زمان مارکس و انگلس وجود یک کشور بزرگ شرط لازمی برای رشد و توسعه سرمایهداری محسوب میشد، اما امروز ما شاهد وجود تعداد زیادی از کشورهای کوچک و بزرگ هستیم. این فاکت چه تاثیراتی دارد؟ از سوی دیگر آیا ناسیونالیسم کشور تحت ستم در دوران پسااستعمار همچنان معنای دوران مبارزه ضداستعماری را دارد؟ آیا در زمانی که ما شاهد دور جدیدی از جهانی شدن هستیم، آیا بازنگری در فدرالیسم فرهنگی اتوباوئر اهمیت بیشتری نمییابد؟ از همه مهمتر تئوریهای مختلف دولت و ناسیونالیسم امروز چگونه بازتاب خود را در مباحث چپ ایرانی نشان میدهد؟
ادامه دارد
منابع
- ویکیپدیا
- اموت اوزکریملی، تئوریهای ناسیونالیسم
- بندیکت اندرسون، جوامع تصوری
- نایل دیویدسون، آگاهی و رقابت ملت-دولتها
- اریک هابسبام، ملتها وناسیونالیسم پس از ۱۸۷۰
- احمد اشرف، هویت ایرانی
- اریکا بنر، ناسیونالیسمهای واقعاً موجود
- نیو لفت ریویو
- علیرضا نابدل، اذربایجان و مساله ملی
- انتونی دی اسمیت، مفاهیم کلیدی، ناسیونالیسم، ایدئولوژی، تاریخ
- اچین وانایک، مارکسیسم و ناسیونالیسم
- بهزاد کریمی، سیری گذرا در نگاه چریک فدایی به مسأله ملی
- حمید احمدی، قومیت و سیاست در ایران، قومیت و ملیت از افسانه تا واقعیت
دیدگاهها
مسائل جهانی به مروراقدامات…
مسائل جهانی به مروراقدامات جهانی رانیزمیطلبدمانندآتش گرفتن جنگل های آمازون که حتی درکشورهای سرمایه نیزجهت رفع مشکل انعکاس یافت.انترناسیول نیزبایدزمینه عینی پیداکندتامطرح شودمانندمحیط زیست . وظیفه اول طبقه کارگرهرکشوری بیرون امدن ازستم سرمایه درهمان کشوراست.ابن ممکن است شبحه ناسیونالیسم راتقویت کنددرعین حال مقاله ای پربارمانندمقاالات قبل بود.موفق وسربلندباشید
با درود از دوست محققی چون…
با درود
از دوست محققی چون آقای جاسکی انتظار نمی رود که در یک نوشتار تحقیقی از کنار قضایا فقط با ذکر اشاره بگذرد. ایشان می نویسند :« استالین با خشونت زیاد به تبعید تاتارها، چچنها و ...پرداخت.» این گزاره ایشان بدون ذکر شرایط تاریخی و دلیل واقعی این رخ داد ها جفا به تاریخ و نوعی قلب واقعیت است . من قصد دفاع از استالین و اعمال اورا ندارم اما نادیده گرفتن روند تاریخی وقایع می تواند به اشاعه "غیر واقعیت" کمک کند و سبب گمراهی کسانی شود که با اعتماد به نوشته ی آقای جاسکی از پیگیری وقایع و درک علت ان ها خودداری می کنند. موارد دیگری هم وجود دارد که فقط به عنوان نمونه عرض شد . با پوزش
افزودن دیدگاه جدید