رفتن به محتوای اصلی

آیا مردم جهان سلول انفرادی را تجربه می‌کنند؟

آیا مردم جهان سلول انفرادی را تجربه می‌کنند؟

تجربه‌ی جمعی این روزهای ما از قرنطینه‌ای که به خاطر شیوع کرونا از سر می‌گذرانیم با آنچه هزاران هزار انسان در سلول‌های انفرادیِ زندان‌های جهان زیسته‌اند بسیار متفاوت است. برای مهوش ثابت، شاعر، مدرس روانشناسی، و بهائی‌ای، که شخصاً محکومیت انفرادی در زند‌ان‌های ایران را تجربه کرده، بودن در این قرنطینه‌ی اجتماعی بیرون از دیوارهای ‌زندان، به همراه دیگر هم‌وطنان‌اش، معنای ویژه‌ای دارد. هرچند تجربه‌ی او در سلول‌ انفرادی را به سختی می‌توان با این قرنطینه‌ی جمعی مقایسه کرد، اما یادداشت کوتاه او از یافته‌هایش در دوران ده‌ساله‌ی زندان‌اش به عنوان یکی از اعضای«یاران»، نهاد اداره‌کننده‌ی جامعه‌ی بهائیان ایران، می‌تواند برای مخاطبان در این زمانه‌ی حصر‌های خانگی جهانی، یادآوری بهنگامی باشد. سایت آسو


این روزها که به دلیل همه‌گیری بیماریِ کووید ۱۹ اغلب مردم جهان در خانه نشسته‌اند فرصت‌های کمیابی به دست آمده است تا به چیزهایی فکر کنیم که قبلاً هرگز به آنها اجازه نمی‌دادیم در صفحه‌ی افکارمان بالا بیایند و هروقت هم به خاطرمان سرک می‌کشیدند سرشان را زیر آب می‌کردیم! فرصت کرده‌ایم به گذشته‌ها فکر کنیم و گوشی را برداریم و شماره‌ی کسانی را جستجو کنیم که به انتهای لیست شماره‌های تماس‌مان فرو افتاده بودند؛ یا احتمالاً به بسیاری تماس‌های این‌چنین پاسخ گفته باشیم. من هم کسانی را پیدا کردم و از این بابت خوشحال‌ام. یک هم‌بندی قدیمی از بین زندانیان عادی که دوست‌اش داشتم و بارها به او فکر کرده بودم، اما راه تماسی نداشتم، با من تماس گرفت. یک همکار قدیمی و چند نفر هم از اقصی نقاط عالم. عالمی که قبلاً فکر می‌کردم چقدر بزرگ است و مردمان‌اش چقدر با هم متفاوت و از هم دورند و فکر می‌کردم هیچ موضوع مشترکی برای گفتگوی جهانی ندارند، تجربیات مشترک، زمینه‌ی اقدامات مشترک، بیم‌ها و هراس‌ها و شادمانی‌های مشترک. اما حالا می‌بینیم که دنیا آنقدرها هم بزرگ نیست و ماها چطور از درون با رشته‌های نامرئی به هم پیوسته‌ایم. اکنون نقشه‌ی ارتباطات گسترده و بی وقفه و تعاملات و داد و ستدهای پیدا و پنهان جهانیان در یک نمونه‌ی به ظاهر کوچک «کووید۱۹» پیش چشم همه باز شده است و بیانِ «جهان یک وطن و من علیالارض اهل آن» بی‌اعتباری مرزهای قراردادی را به نمایش گذاشته است.

تعداد مقالات و مطالب مربوط به ویروس کرونا هم کم نیست و هر کس دیدگاه‌ و نگرش‌ خود را از این مهمان ناخوانده با مردم جهان در میان می‌گذارد. در این میان مطالبی خوانده‌ام و تلفن‌هایی داشته‌ام که این دوران خانهنشینیِ خود را با سلول انفرادی مقایسه کرده‌اند و دوستانی که محض همدلی به من گفته‌اند «حالا بیشتر دوران انفرادیِ شما را درک می‌کنیم» هم کم نبوده‌اند.

بالاخره من هم از خودم پرسیدم آیا به واقع این دوران شبیه دوران انفرادی است؟ اگر هست، و خیلی از مردم چنین احساسی دارند، پس چرا من چنین حسی ندارم؟ چرا چنین آرام‌ام؟ چرا از آن تلخکامی‌ها و درد و رنج‌های درونی‌ام خبری نیست؟ اگر این دوران شبیه دوران انفرادی است پس چرا من شب‌ها تا صبح پر پر نمی‌زنم، چرا خیس عرق نمی‌شوم تا مجبور باشم پتوی زیر سرم را بر گردانم و زیر پتویی که از سرما سبک و نازک شده است پاهایم را در شکم‌ام جمع نمی کنم و باز نمی لرزم؟ اگر این دوران شبیه انفرادی است پس چرا برای شنیدن صدای آن پرنده از پشت دیوارها انتظار نمی‌کشم تا بدانم که سحر دمیده و شب گذشته تا برخیزم و به دعایی بنشینم که از عمیق‌ترین لایه‌های وجودم بر می‌آید؛ و چرا برای گذشت یک شب دیگر شُکر نمی‌کنم و چرا در همان حال، وحشت مقابله با یک روز تلخ و سنگین دیگر بر قلبم چنگ نمی‌اندازد؟ اگر به راستی این دوران شبیه دوران انفرادی است پس چرا من غذایم را تا ته می‌خورم؟ چرا با وجود آن‌که کرونا تهدید بزرگی برای خودم با ریه‌ی ضعیف‌ام و خانواده و دوستان و همه‌ی مردم جهان است باز از تصور آن به خود نمی‌لرزم؟ راستی چرا در این ایامِ خانه‌نشینیِ کرونایی، هرچند توصیه‌های بهداشتی و مراقبتی را تمام و کمال اجرا کرده‌ام، اما حتی یک شب هم آرزو نکرده‌ام که صبح فردا را نبینم و مرگ را تنها راه نجات خود ندانسته‌ام؛ اگر پاسخ مثبت است و این ایام، مردم جهان در حصر و زندان به سر می‌برند از چه جهت این شباهت‌ها برقرار است و اگر نیست پس چرا بعضی از مردم چنین حسی دارند؟

حالا دیگر نمی‌توانم از فرو رفتن در خاطرات آن ایام فرار کنم. دیگر آن حس و حال‌ها در من زنده شده است و این سؤال که: سلول انفرادی چه کارکردی دارد که در سلول‌های وجود انسان پایدار می‌شود، ذهنم را درگیر کرده است:

فردی را در نظر می‌آورم، غرق کار و تلاش، شاداب و امیدوار، در بستری از احترام و محبت و اعتماد متقابل در خانواده و جامعه. یک روز صبح خیلی زود از خواب بر می‌خیزد دوش می‌گیرد دستی به سر و رویش می‌کشد لباس مناسبی می‌پوشد عطر دلخواه‌اش را می‌زند و با نفس عمیقی آن را به درون ریه‌هایش می‌برد و در آینه با رضایت خاطر به خود لبخند می‌زند. می‌داند روز پرکاری در پیش دارد، باید به فرودگاه برود برای یک مسافرت کوتاه؛ قرار است شب برگردد. می‌رود، اما آن شب بر نمی گردد. سه هزار شب دیگر هم بر نمی‌گردد...

سلول انفرادی دنیای دیگری‌ست. آنجا هیچ چیزش شبیه بیرون نیست. اولین ضربه همین است. ضربه به عادت‌ها، به خود‌ انگاره‌ها؛ یعنی همان تصویری که هر فردی از خود دارد. مثل این است که در چنین شرایطی قبل از هرچیز تصویر فرد از خودش مخدوش می‌شود. اینجا از اعتماد خبری نیست. اینجا محیط اتهام و دفاع است. اینجا محیطِ بردنِ اعمال و افکار در زیر ذره‌بینِ شک است و آدمی معمولاً از زندگی در محیط‌های شک‌آلود دچار اضطراب می‌شود. وقتی انسان مورد اتهام قرار می‌گیرد و از این نظر دچار ناهمسازی روانی می‌شود، گزینه‌های ذهنی ایستادگی و جنگ، یا تسلیم و رهایی، او را در موقعیت انتخاب گیج‌کننده‌ای قرار می‌دهد. نخستین برخوردها غافلگیر کننده‌اند. چشم‌بند نقش مهمی در ایجاد اضطراب و هراس دارد. ما عادت نداریم که نبینیم، عادت نداریم که سرمان را به طرف صدا بر نگردانیم، عادت نداریم صداهای بی‌تصویر، اطراف‌مان پراکنده باشد و بر آنها تمرکز کنیم، عادت نداریم کسی سرمان داد بزند که ... سرمان را پایین می‌اندازیم که دیگر شاهد چنین گستاخی‌هایی نباشیم. آیا این نخستین مرحله‌ی شکستن و تسلیم شدن است؟

هر چند واکنشهای افراد متفاوت است اما اغلب مردم در دوران سلول انفرادی دچار اضطراب و ترس می‌شوند. بعضی‌ها دچار بی‌اشتهایی، بی‌خوابی یا بد‌خوابی، خستگی مفرط، سردردهای شدید، حالت تهوع و... می‌شوند. در حالت‌های شدیدتر بعضی‌ها می‌لرزند، دچار تشنج می‌شوند، غش می‌کنند، بعضی‌ها خشمگین و غضبناک می‌شوند، لباس خود را بر تن می‌درند، فریاد می‌زنند و رفتارهای عصبی و هیجانی از خود بروز می‌دهند و بعضی، اگر بتوانند، به خود آسیب می‌زنند. در این میان بعضی‌ها البته با قدرت و توان بیشتر با چنین تغییرات و تهدیداتی مواجه می‌شوند. تفاوت در شخصیت، منش، طرز فکر، اهداف، ارزش‌ها ،باورها و تفاوت‌های فرهنگی و تربیتی و... موجب بروز واکنش‌های متفاوت در شرایط نسبتاً یکسان است.

او هیچ‌چیز از این محیط و کسانی که لابد آنجا هستند نمی‌داند. ناشناخته‌های هول‌انگیز! تصویرهای ذهنی به سراغش میآیند، کلیشه‌هایی آزارنده. از اولین بازرسی بدنی، به شدت اذیت می‌شود. عرق بر پیشانی‌اش می‌نشیند. اولین تیغ بر قلب‌اش کشیده می‌شود اما با خود می‌گوید این کارها برای شکستن من‌ است؛ پس نمی‌شکنم! حسی در او بیدار شده است تا علیه شرایطی که به نظرش ناسزاوار و ناشایست است مقاومت کند. نوعی مکانیزم دفاعی در درون‌اش، عمق خطر را انکار می‌کند تا بتواند به‌تدریج با محیط سازگار شود!

خسته است. آثار دلشوره و تشویش را در خود حس می‌کند. هراسی از منبعی ناشناخته بر قلب‌اش چنگ می‌اندازد. گلویش خشک می‌شود. قلبش به طپش می‌آید. می‌ترسد که اینجا ماندگار شود، که آنقدر بماند تا بپوسد! دست و پای‌اش یخ می‌کند. فکرش مغشوش است. دچار پرش‌های فکری‌ست. حافظه‌اش مخدوش است. با چنین حالی وارد سلولی تنگ و تاریک و بسته می‌شود! هنوز فرصت نکرده است به خانواده‌اش فکر کند که الان چقدر نگران‌اند؛ فرصت نکرده است به انبوه کارهایی فکر کند که الان روی زمین مانده‌اند؛ هنوز فرصت نکرده است به آنچه پیش رو دارد فکر کند. نگاهی به اطراف‌اش می‌اندازد پتوی کثیف را تا می‌کند، روی زمین کثیف می‌اندازد و دراز می‌کشد. دست‌هایش را که کاملاً باز کند با سر و انگشتانِ پا و دست‌های گشاده‌اش سلول دل‌گرفته را فتح می‌کند! منِ زیبای معطرش، منِ پرتوان پر تکاپوی‌اش هنوز با اوست و خودانگاره‌های مثبت و قوی، او را از بسیاری از آسیب‌ها حفظ می‌کنند.

اولین غذا را که از دریچه‌ی زیر در، در یک کاسه‌ی شکسته‌ی رویی، با یک چای در لیوان پلاستیکی کهنه‌ی پوست‌پوست شده‌ی بدبو دریافت ‌می‌کند، حال‌اش بد می‌شود. یاد ظرف غذای سگ خواهرش می‌افتد که چقدر زیبا بود. ناخودآگاه هر تصویری را با تصویرهای ذهنی‌اش مقایسه می‌کند. دیگر خسته و ژولیده است، گرسنه اما بی‌اشتها، خواب‌آلوده اما بی‌تاب و بی‌خواب. غذایش را دست نمی‌زند فکرش هم اذیتش می‌کند؛ اما بالاخره چه؟ به ناچار به زورِ آبِ گرمِ شیر دستشویی، که نمی‌داند تصفیه شده است یا نه، کمی از آن را فرو می‌دهد و بقیه‌اش را با خود به دستشویی می‌برد و در سطل آشغال زیر بقیه‌ی زباله‌ها پنهان می‌کند! می‌داند که عادت‌ها سد سازگاری‌ها هستند!

چه بر سر زمان آمده؟ شمارش روز و شب از دستش رفته است. هفته‌ها می‌گذرد حالا دیگر مدت‌هاست که جدال جسم و روح‌اش آغاز شده، وزن زیادی از دست داده و احساس غربت دارد، غریب است! به کسی می‌ماند که عده‌ای به قصد کشت، او را تعقیب می‌کنند و او با تمام سرعتی که در توان دارد می‌دود و پشت سرش را نگاه هم نمی‌کند؛ به هیچ چیز جز جلو رفتن فکر نمیکند و میدَود. زندگی در لحظه! مکانیزم دفاع روانی، تا از فرو افتادن در دام احساسات آزارنده رها شود!

هفته‌ها گذشته و او هنوز روی پتوی سربازی‌اش افتاده است. دلش تنگ است، برای همه و شاید بیشتر از همه برای خودش! برای آن منی که واقعاً هست، منی که عمری او را می‌شناخته. با خود می‌گوید این را هم تجربه می‌کنم و از آن عبور می‌کنم و نمی‌شکنم! مخزن قوای لایزالی از طریق دعا و تمرکز در اختیار من است.

تصور رنج خانواده‌اش خون به دلش می‌کند. دلتنگ است اما نمی‌خواهد به این چیزها فکر کند. نباید هم به این چیزها فکر کند. نباید احساساتی شود. چیزی در ضمیر ناخودآگاه‌اش به او کمک می‌کند تا همه را به خدا بسپارد و از وارد شدن به مرداب احساسات خردکننده اجتناب کند و فقط به جنبه‌های عقلانی محض از قضیه بپردازد. مدام در فکرش دارد دلیل‌تراشی می‌کند و دیگران را قانع می‌کند که هیچ‌گونه قصور و کوتاهی متوجه او نیست. وقتی خودش را متقاعد می‌کند آسوده‌تر است که با قابل قبول جلوه‌ دادن آن بخش از عملکردی که هم اکنون مورد اتهام قرار گرفته از شدت اضطراب و تشویش خود بکاهد. مکانیزم دفاعِ روانیِ منطقی‌سازی به کمک او آمده است. ندایی در قلبش که گرم و مهربان است به او می‌گوید که باید قوی بماند و الان وقت فکر کردن به این چیزها نیست.

کم کم فکر می‌کند با تغییر شرایط اجتماعی و زیستی‌اش هویت‌اش هم دارد تغییر می‌کند. حالا او یک هویت تازه برای خود قائل است: من یک زندانی‌ام. پذیرش هویت یک متهم زندانی، تغییر سبک و عادات زندگی و تغییر آداب رویارویی و مواجهه با دیگران، با درد و رنج‌های بسیاری توأم بوده است، می‌داند که تغییر هر نظمی، در هر سطح و گستره‌ای که باشد، به همان نسبت تلاطم و درد به همراه دارد! اما مقاومتِ سازنده یعنی همین! هویت جدیدش به عنوان یک زندانی حداقل واجد این عنصر است که در برابر برخی فشارها تسلیم و در برابر بعضی دیگر مقاوم شود! می‌پذیرد که در این سلول بماند، راهی جز این ندارد! پس چیزی را که نمی‌تواند تغییر دهد می‌پذیرد. می‌پذیرد که بسیاری از عادت‌های زندگی‌اش را عوض کند. می‌پذیرد که اینجا چگونه محیطی‌ست اما بسیاری چیزهای دیگر را هم رد می‌کند و نمی‌پذیرد، حتی اگر به قیمت مرگ او تمام شود! پذیرش و رد انتخابی هم به عنوان مکانیزم دفاع روانی به او کمک می‌رساند.

می‌بیند که لباس مندرس زندان بر تن نحیف‌اش زار می‌زند. بعد از ماه‌ها که تصادفاً خود را در آینه می‌بیند هولناک‌ترین واقعه‌ی زندگی‌اش اتفاق می‌افتد! خود را نمی‌شناسد؛ دستش را تکان می‌دهد تا مطمئن شود که خودش است و از این‌همه تغییر در جثه و چهره‌اش مات و مبهوت می‌شود اما «تصویر»ی که از خودش دارد، خود‌انگاره‌ی زیبای پر نشاطِ گرم و صمیمی‌اش، که مقاوم‌تر و پایدارتر از این‌هاست، در او می‌خندد و تسلایش می‌دهد که می‌ارزد!

با خود می‌گویم حالا می‌فهمم چرا بسیاری از کسان، این ایام خانه‌نشینیِ اجباری را با زندان مقایسه می‌کنند. هر چند آرزو می‌کنم هیچ‌کس، هیچ‌وقت، در هیچ‌کجای جهان و به هیچ دلیلی سلول انفرادی و زندان را تجربه نکند اما شباهت‌ها قابل درک‌اند. تغییر الگوهای زندگی و تغییر عادت‌ها که منتهی به تغییر خودپنداره، یا تصویر خودمان از خودمان، است کار آسانی نیست. ما تهدید شده‌ایم، همه‌ی ما به طور جدی تهدید شده‌ایم و به طور طبیعی اما دیر یا زود مرحله‌ی انکار و سپس پذیرش را پشت سر گذاشته یا می‌گذاریم.

ما برنامه و الگوهایِ رفتاریِ مشخصی در زندگیِ پیش از کرونای خود داشته‌ایم. ساعات خواب، خوراک، شغل و کارمان، معاشرت‌ها و علاقه‌مندی‌های شخصی و خانوادگی‌مان، ورزش‌ها، بازی‌ها و سرگرمی‌های‌مان، مطالعات و خدمات‌مان روی ریل زمان پیش می‌رفته. به طور کلی تصویر روشنی از منِ خود داشتیم، برای خود وزن، ارزش و عزت نفس خاصی قائل بودیم و تصویر خودِ ایدئالمان را کمابیش در اختیار داشتیم.

حالا محکوم به خانه‌نشینی شده‌ایم. فکرش را هم نمی‌کردیم. تغییر عادات به اندازه‌ی کافی دشوار است اما هجوم افکار متناقض همراه با حس خطر و تهدید، ما را به‌کلی درگیر خود می‌کند. اضطرابِ از دست‌رفتن و از دست‌دادن، ترس‌ها، غم‌ها و دلتنگی‌ها، نگرانیِ از دست دادن موقعیت‌های شغلی و ضرر و زیان‌های مالی، احساس خفگی در نبود روابط معمول اجتماعی، دوری از طبیعت و زیبایی‌های آن و بالاخره مطالب اضطراب‌آفرینی که شبکه‌های ارتباط جمعی بلاوقفه به جامعه تزریق می‌کنند ... این‌ها همه چقدر این دوران را به دوران زندان شبیه می‌کند.

وقتی با ترس‌های خود در ستیزیم کنار آمدن با دیگران و درک حال و هوای آنان دشوار می‌شود. اما حصر در خانه یا حبس در سلول، همه را به کاهش شتاب‌های درونی و بردباری در شرایط نامتعادل و نامتعارف فرا می‌خواند. بالاخره هرکدام، بسته به میزان قدرت سازگاری‌مان، جنگ درونی خود را متوقف می‌کنیم و به مدد تصویر مثبت و پایدار از من پُر توان خودمان و به مدد بسیاری از مکانیزم‌های دفاع روانی می‌پذیریم که ضرر و زیان‌های این حصر خانگی هرچه باشد دیگر برشمردن آن بی‌فایده است! افسوس و حسرت بی‌فایده است. بالاخره ناهمخوانی بین منِ ایدئال و منِ کنونی‌مان با ابداع راه‌ها و روش‌هایی برای استمرار کارها و روابط و خدمات‌مان از تنها طریق گسترده‌ای که برای برقراری ارتباط در اختیارمان است، یعنی شبکه‌های ارتباط جمعی آنلاین، کاهش می‌یابد. گذر زمان و استمرار شرایط خانه‌نشینی در مقیاسی چنین کلان بالاخره ما را و جهان ما را به آرامش و سلامت فرا می‌خواند...

با نگاهی به:

نظریه‌ی خودانگاره‌ی کارل راجرز

و

مکانیزم‌های دفاع روانی زیگموند فروید

 

منبع:
آسو

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید