رفتن به محتوای اصلی

مجال گریستن نبود!

مجال گریستن نبود!

قبل از هر چیز پنجاهمین سالگرد بنیانگذاری جنبش فدایی را به همه شما عزیزان صمیمانه تبریک می‌گویم.

جنبش فدایی پنجاه ساله شد. جنبشی با فراز و فرودهای بسیا در ۱۹ بهمن ۴۹ با حرکتی شجاعانه در جنگل‌های گیلان در منطقه سیاهکل اعلام وجود کرد. جنببشی که هدفش عدالت و آزادی بود. جنبش تابو شکن که قدرقدرتی شاه را به چالش کشید و سکوت سنگین سیاسی جامعه را شکست. جریانی که در مدت کوتاهی توانست ده‌ها گروه و روشنفکر چپگرا را به سوی خود بکشاند و به مقابله با دیکتاتوری شاه بر خیزد.

نیروهای این چنبش با صداقت و فداکاری، با سخت کوشی و تلاش خود به راهی سخت و نا هموار قدم گذاشتند. این جنبش جان‌های شیفته‌ای را از دست داد، درخت سبز و تنومند عدالت و آزادی را بر افراشته نگه داشت و هر گز از پای ننشست.

من هم یکی از همین کسانی بودم که صدای حرکت فدائیان را شنیدم و قدم در راه آنها گذاشتم. در اینجا یاد خاطره ای می افتم. سال ۱۳۴۹ بود، من تازه به کلاس دهم رفته بودم و با همکلاسی‌ام زهرا قلهکی اقانبی که تازه به دبیرستان ما امده بود، اشنا شدم. هر دو اهل مطالعه بودیم. خانم معلم خوب ادبیات ما، زنی روشنفکر و اهل مطالعه بود بنام خانم سپهری. او چهار برادر فدایی خود را در دو رزیم شاه و خمینی از دست داد. روز آخر زمستان سال ۴۹ بود که روزی او را با چشمی گریان دیدیم. علت ناراحتی اش را جویا شدیم، گفت مگر نشنیدید ۱۳ نفر را عدام کردند. و بعد افزود جوانان شجاعی بودند که در برابر رژیم ایستادند.

از شنیدن این خبر باور نکردنی تکان خوردم و هم به هیجان آمدم. در این زمان از آشنایی‌ام با مسایل سیاسی چیز زیادی نمی گذشت. با اینهمه سیاهکل کارش را کرد و قلبم را ربود. راه، دیگر برایم معلوم بود. مرگ حماسی این بپاخاستگان آینده‌ام را شکل داد. قبل ازپیوستن به سازمان، من و زهرا هر دو عضو محفلی بودیم ازمحافل دهه ۴۰ که تا چریک فدایی بر آمد کرد. بیشترافرادش به آن پیوستند. در مرکز این جمع مارکسیستی، حمید مومنی قرار داشت و از کادرهای ان، دو خواهر- نزهت و اعظم روحی اهنگران - و برادر آنان بهمن بود.

من و زهرا، میترا بلبل صفت، زهره شانه چی، محسن شانه‌چی و تعدادی دیگر بودیم. طی دو سال ٥۴ تا ٥٥ اکثراً جان باختند.

حمید مومنی سیانور خورد، بهمن زیر شکنجه به قتل رسید، نزهت در درگیری جانش را از دست داد و اعظم و زهرا دستگیر و اعدام شدند. زهره و میترا هم در حمله ساواک به خانه های تیمی شان کشته شدند. من بارها به اندوه نشسته و با انهمه عزیز از دست رفته، جان سالم بدر بردم.

سال ٥۰ من و زهرا در ارتباط با چریکهای فدائی خلق قرار گرفتیم. من بعد از دیپلم و امتحان دانشگاه بنا به توصیه رفقا بجای رفتن به دانشگاه، در کارخانه ای بعنوان کارمند استخدام شدم. خیلی زود با کارگران جوش خوردم و سنگ صبور انها شدم.

از وضعیت کارخانه و کارگران گزارش تهیه می کردم و تحویل رفیق رابط که آنزمان رفیق شیرین معاضد فضیلت کلام بود قرار می دادم. او هم هر بار برایم کتاب و جزوه می اورد. آنها را می خواندم .

یک روز به او گفتم از این حد از فعالیت راضی نیستم و دلم می‌خواهد بیشتر برای گروه کار کنم. او گفت در باره‌اش فکر می کنیم و شاید بتوانیم تیم تازه ای تشکیل بدهیم. بسیار خوشحال شدم. برای شنیدن جواب سازمان، روز شماری می کردم که روزی رفقا پیام فرستادند که خودت را اماده کن. از شادی روی پایم بند نبودم و داشتم پر می کشیدم.

به خانواده ام گفتم که در استان فارس در شهری بعنوان کتابدار، شغل خوبی پبدا کرده‌ام. طبیعی بود که برای انها قابل قبول نبود که دختر جوان آنها همین طوری از پیش انها به جایی دور افتاده برود. بسیار سخت و غیر قابل قبول بود.

بالاخره در مقابل پافشاری من کوتاه آمدند. روز ترک خانه، مادرم کمک کرد که چمدانم را ببندم ، منی که تا آنزمان حتی یک شب جدا از آنها نبودم . او مرا تا پای تاکسی رساند و با چشمی گریان که سعی در پنهان کردنش داشت، گفت هر چه زودتر خبری از خودت به ما بده . گفتم باشد. ولی شش سال طول کشید تا بفهمند که دخترشان هنوز زنده است.

تماس با افراد خانواده به لحاظ امنیتی مجاز نبود. قبلاً در این زمینه ضربه خورده بودیم. در قرار تعیین شده، نسترن ال اقا را دیدم . او را چند بار دیده بودم . هیچ چیز از برنامه سازمان برای خودم را نمی دانستم و اجازه سؤال هم نداشتیم.

با تاکسی به گاراژ پشت کمیته تهران رفتیم . نسترن به من گفت چمدان را در یکی از صندوق های گاراژ بگذاریم و غروب برمی‌داریم. بعد تاکسی گرفتیم با هم به میدان فوزیه که اکنون میدان امام حسین است رفتیم. در آنجا به مسجد امام حسین رفتیم هر دو چادر بر سر کرده بودیم . تا غروب انجا بودیم، بعد دو باره تاکسی گرفتیم و به گاراژ برگشتیم.

نسترن به من گفت تو برو چمدانت را بردار همین جا منتظر باش من می آیم . ۱۰ دقیقه بعد او با رفیقی خندان و با چهره ای بسیار صمیمی باز گشت. نسترن ان رفیق را اینگونه به من معرفی کرد: "با رفیق فرمانده تاری وردی اشنا شو." ما هر دو خندیدیم و گرم دست دادیم .

نسترن به من گفت اکنون ما با این اتوبوس به اصفهان می رویم. تو هیچگونه آشنایی با ما نداری چند صندلی عقب تر بنشین. اگر مشکلی پیش آمد تو ما را نمی شناسی. همین کار را کردم ساعت ۷ صبح به اصفهان رسیدیم. تا آن زمان من اصلا اصفهان را نمی شناختم و وقتی رسیدیم و من چمدانم را گرفتم، رفیق پسر انجا نبود.

نسترن به من گفت من تاکسی می گیرم تو نباید آدرس خانه را متوجه بشوی و وانمود کن که سر درد داری و مریض هستی. چشمهایت را ببند و سرت را روی شانه من بگذار تا برسیم. همین کار را کردم .

ار تاکسی پیاده شدیم. من فقط باید زمین را نگاه می کردم. دم درب خانه ای رسیدیم نسترن زنگ زد. مرد جوان و لاغر اندام ، بلند قد با موهای خیلی روشن و کاملا رنگ کرده، درب را برویمان باز کرد. با گرمی از ما استقبال کرد. در خانه، نسترن این رفیق را کامسامول معرفی کرد . کامسامول به زبان روسی یعنی کمونیست جوان. در آنجا من رفیق تاری‌وردی را دیدم که بعد ها - بعد ازکشته شدن او ، فهمیدم اسمش حسن نوروزی بود.

آن‌ روز کمی ورزش کردیم، صبحانه خوردیم و رفیق کامسامول - که بعد ها فهمیدم او رفیق یوسف زرکاری بود، وسایل ساده خانه تیمی و وسایل تکنیکی را نشانم داد و اینکه در زیر زمین باید تایپ می کردیم. کتابخانه کوجکی را نشانم داد. خلاصه ما مدت ۳ ماه در این خانه کوچک بودیم و چون ۲ رفیق دیگر قرار شد به ما بپیوندند رفقا خانه بزرگتری گرفتند.

رفقا نسترن و تاری‌وردی فقط ماهی یکی دو بار به ما سر می زدند، برایمان کتاب و نشریه و وسایل دیگری می‌آوردند. در این تیم بود که که رفیق تاری‌وردی که روزی قرار بود به تیم ما بیاید، نیامد. در راه سفر در اتوبوس یا قهوه خانه ای به او مشکوک می شوند و رفیق درگیر شده کشته می شود.

یک روز بعد، روزنامه ها با آب و تاب خبر درگیری و کشته شدن او را می نویسنند. اولین رفیقی که از دست دادم، در دل خون گریستم. در همین تیم بود که ما کامسامول(کمونیست جوان) خود را نیزاز دست دادیم.

جریان کامسمول به این شکل بود که این رفیق یکی از سمپات‌های کارگر سازمان بود. او توسط رفیق حسن نوروزی عضوگیری شده بود و قبل از پیوستن به سازمان دستگیر می شود ولی خودش را یک کارگر ساده و بی اطلاع نشان می‌دهد. مدت یک سال در زندان بود و بعد آزاد می‌شود و به محض آزادی از زندان دو باره با سازمان ارتباط می گیرد و مخفی می شود. چون ساواک از این موضوع مطلع می شود، بشدت به دنبال او بود. رفقا به او گفته بودند که باید تغییر قیافه بدهد. یوسف موهایش را رنگ کرده بود. قد بلندی هم داشت و از دور خیلی به چشم می‌آمد. او خودش چهره خود را عادی تصور می کرد به او تذکر داده بودیم قبول نمی کرد.

در اصفهان با چنین قیافه ای رفت و امد می کرد. او مسئول تیم ما بود . رفیقی بسیار صمیمی صادق و آشنا به وظایف سازمانی خود.

لازم به توضیح است که در آن‌زمان سازمان تعدادی رادیو های کروی شکلی تهیه کرده بود که امواج خاصی را می گرفت. این رادیو ها بی سیم های ساواک را می گرفت و اخباری را که آنها رد و بدل می کردند را می شنیدیم. این رادیو ها را مخصوصاً وقتی رفقا قراری اجرا می کردند یا کار مهمی داشتند، روشن می کردیم و گوش می کردیم. آنزمان مأموران ساواک از ماشین هایی بنام آریا و شاهین استفاده می کردند. ساواکی ها با تاکی واکی های خود، سوژه یا رفقا را که مشکوک بودند تعقیب می کردند.

گاهی دستور حمله می دادند یا دستگیر می کردند و ما این اخبار را از رادیو ها می شنیدیم. خیلی از تیم ها این رادیوها را داشتند. در یکی از این روزها که رفیق یوسف برای خرید یک اسپری اکلیل به بیرون رفته بود، قرار بود یک ساعت بعد برگردد؛

کمی بعداز رفتن رفیق کامسامول، ما صداهایی از رادیو شنیدیم و حساس شدیم. دور رادیو جمع شدیم رادیو صدای ساواکی ها را پخش می‌کرد که با هیجان و سرو صدای زیاد می گفتند سوژه فرار کرد، و چیزی را در یک باغچه پرت کرد، بدوید و بگیرید. بعد صدای شلیک و سرو صدای زیادی می آمد و ما همه به هم نگاه کردیم. واقعاً چه شده؟ آیا این رفیق ما بود؟

ساعتی که قرار بود رفیق بیاید، نیامد. نیم ساعت بعد، باز هم نیامد. ما شک نکردیم که یوسف درگیر شده ولی نمی دانستیم که دستگیرشده یا نه؟ با غم و اندوه وسایل لازم را برداشتیم خانه را ترک کردیم.

یکی دو روز بعد باز روزنامه ها خبر کشته شدن کامسامول کمونیست جوان مارا نوشتند. ما چند روز، خانه را کنترل کردیم و دوباره برگشتیم.

شرایط سخت بود. بعد از آن من رفقای زیادی را از دست دادم.

باور نمی کند، دل من مرگ خویش را

نه! نه! من این یقین را باور نمی کنم!

تا همدم من است نفسهای زندگی،

من با خیال مرگ، دمی سر نمی کنم!

سیاوش کسرایی

مجال گریستن نبود!

از من می‌پرسید: در شش سالی که درون خانه ها ی تیمی زیستم چند رفیق از دست دادم ، وقتی هم رفیقی از دست می رفت بر تو چه می گذشت؟ و با اشک و اندوهت در وداع با یار سازمانی چه می کردی؟ در این مدت چند بار گریستی؟

پاسخ این است: در درون بسیار و در برون اما خوددار؛ و بارها و بارها نیز اما این سؤالات من را پیش از انکه در جایگاه پاسخ قرار دهد، از فراز ٥۰ سال به پرسش از خودم می‌کشد.

راستی چرا در من نازک دل و عاطفی با رفتن هر رفیق، بغضی گلویم را می‌فشرد و لی بدل به سیلاب اشک نمی شد؟ چرا گریه و درد و غم وغوغا می کرد ولی بیرون نمی ریخت؟

جوابم این است که ما، گریه را می‌شناختیم و می‌دانستیم که این از طبیعی ترین غرایز انسانی است. ما اگاهانه این راه را برگزیده بودیم. ما عاشق زندگی بودیم. ما عاشق دوست داشتن دیگری بودیم.

من چریک فدایی را، بیش از هر چیر، غرق در احساس لطیف انسانی یافتم. من با مهربانترین‌هایی در خانه‌های تیمی کشیک دادم که حاضر بودند دو برابر رفیق خود کشیک بدهند تا رفیقشان یک ساعت بیشتر بخواند؛ کسانی که وجودشان لبریز از عواطف انسانی مهر و فداکاری و ایثار بود. این رمز و راز چریک فدایی بود.

 

من مرگ را زبسته ام

هرگز از مرگ نهراسیدم

اگرچه دستانش از ابتذال شکننده تر بود

هراس من باری

همه از مردن در سرزمینی است که

مزد گورکن از آزادی آدمی افزونتر باشد.

جستن، یافتن

و آنگاه به اختیار برگزیدن

و از خویشتن خویش

باروئی پی افکندن

احمد شاملو

امروز که به گذشته ام از فراز سال‌های سپری شده نگاه می کنم، حس احترام عمیقی دارم نسبت به انسان‌های شریفی که جان عزیز خود را برای اهداف شریف و انسانی، فدا کردند. احساس غروری دارم نسبت به سازمانی که علیرغم جوان و بی تجربه بودن، این شجاعت اخلاقی و آگاهی را داشت که با یکی از خشن ترین دیکتاتوری های منطقه به چالش برخیزد و قدر قدرتی او را زیر سؤال ببرد.

من این افتخار را داشتم که در صف چنین سازمانی مبارزه کنم . رادیکالیسم انقلابی آنزمان که خود محصول شرایط هم داخلی و هم خارجی بود، به ما جوانان پر شور و فداکار که عاشق مردم و میهن خود بودیم، این امکان را می داد که برخیزیم.

تسلیم‌ناپذیری و فداکاری و ایستادگی مبارزان فدایی به قدر قدرتی رژیم خدشه وارد کرد؛ سکوت و سکون مسلط بر فضای آن زمان را شکست و جنبش چپ، اعتبار و جان تاره ای گرفت؛ با حرکت خود به مردم پیام داد که می توان به دیکتاتوری ضربه زد و امید آزادی را در دل مردم زنده کرد. جنبش فدایی قطعا در طول این ٥۰ سال مبارزه و افت و خیز های فراوان، اشتباهات زیادی هم داشته است؛ پرداختن به اشتباهات سازمان کاری است که باید با احساس مسؤلیت صورت بگیرد بدون حب و بعض و از منظر انتقال تجربه به نسل‌هایی که خواهان شناخت دقیق جریان فدایی و تلاش برای آزادی و عدالت هستند؛ و این مهم نه تنها ما را تقویت می کند، بلکه به مرحله بالاتری از شناخت خود و پرداختن به ادامه نقشه راه برای یافتن راهی بهتر کمک می کند که بتوان در صحنه سیاسی امروز ایران حضور و نقش مثبتی ایفا کرد.

با احترام به راه ‌ و اهداف انسانی همه جان باختگان را ه آزادی و عدالت. یادشان جاودان!

دیدگاه‌ها

ناصر

شمسی گرامی: همین که تاسیس حزب چپ را به چشمان خود دیدید و در آن و تشکیلش شرکت داشتید، جواب نیمی ازرنج هایی را که متحمل شدید، میدهد. باشدکه نیم دیگر را با چشمان خود نظاره گر باشید به امید آنروز.

جمعه, 29.01.2021 - 19:05 پیوند ثابت
ع.ع

چیزی از عمرم نمانده است
اما قول می دهم 
بیشترش بجای شما 
تماشا کنم آنچه را که می خواستید تماشا کنید 
اما نتوانستید 
و سیاهی را رنگ خواهم زد 
آن رنگی که دوست داشتید اما نتوانستید بزنید 
قول می دهم روز و مردم را دوست داشته باشم 
قول می دهم 

س., 26.01.2021 - 22:02 پیوند ثابت

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید