رفتن به محتوای اصلی

دانشگاه تبریز از منزلگه‌های اصلی جنبش فدایی خلق

دانشگاه تبریز از منزلگه‌های اصلی جنبش فدایی خلق

پیشگفتار

از سهل و ممتنع‌‌های تاریخ معاصر یکی نیز توضیح چیستی نوع مناسبات دو جنبش چریک فدایی خلق و دانشجویی کشور است! گرچه در این زمینه هیچ تبیینی را نتوان سراغ گرفت که بر رابطه تنگاتنگ جنبش فدایی خلق با جنبش دانشجویی تاکید نورزد، اما تا پای رابطه درونزای‌ آنان به میان می‌‌آید با برداشت‌های متنوع و گاه متفاوت مخصوصاً در تبیین گفتمانی پدیده فدایی خلق روبرو می‌شویم. این دو، اشتراکات بسیار دارند و در پیوندی نزدیک با هم، اما متمایز از یکدیگر نیز هستند؛ یکی دانشجویی و دیگری حزبی – سیاسی!

جنبش فدایی خلق از زمان نطفه بندی و زایش تا رویش‌های دهه پنجاهی‌، پایگاه اصلی‌اش را همواره در دانشگاه‌ داشته و از همین محیط هم بوده که بیشترینه نیروی خود را تامین می‌کرده است. پایه گذاران جریان فدایی خلق جملگی از صفوف دانش آموختگان دانشگاه برخاستند‌ و غالب آنان در برهه‌های زمانی مختلف شهرت در سازمانگری جنبش دانشجویی یافتند. سوابق جانباختگان و بازماندگان نسل نخست فداییان خلق به زبان آمار کمی و کیفیت‌های بروز یافته، همگی تاییدیه‌ای بر واقعی بودن این گزاره‌‌اند.

جنبش دانشجویی گرچه بخاطر سیالیت موقعیت دانشجو جنبه ناپایدار دارد، اما بنا به دو خصوصیت، یکی جوانی و دیگری تعلق به محیط علمی، در وجه غالب خود رادیکال، پرسنده، کاوشگر و نوجو و سنت شکن است. این خصلت‌ها را البته بگونه نهادینه و شکل خود ویژه تشکیلاتی – سیاسی، در جنبش فدایی خلق هم سراغ داریم. با اینهمه اما، همجنس پنداشتن این دو و یا دچار اینهمانی شدن در شناخت و تبیین آنها از اینرو خطاست که خطر تقلیل گرایی یا مشابهت سازی به دنبال دارد. هر کدام‌ از این دو جنبش جایگاه خاص خود دارند.

در این رابطه برداشتی هست که جنبش فدایی خلق را بیشتر با چیستی جنبش دانشجویی سال ۶٨ فرانسه و اروپا به قیاس می‌نشاند و در همجنس بودن با آن توضیح می‌دهد. این تبیین عمدتاً بر موضوع تغییر نسلی نظر دارد و فدایی خلق را هم قبل از همه در انرژی جوانانه‌ آن می‌نگرد و می‌کاود. بنا به این نگاه، فدایی شوریدگی خود‌ را از جوان بودنش می‌‌گرفته و سنت شکنی‌اش، برگرفته از حضور در محیطی که مشخصه آن گریز از کهنگی است؛ و استنتاج نیز چنین: فدایی خلق، نوع ایرانی جنبش دانشجویی مه ۶٨ بود!

حال آنکه جنبش ماه مه ۶٨ در بستر نقد از نوع دیگر بارآمد. با هرگونه اتوریته فکری در ستیز بود، تاب هیچ ایدئولوژی نداشت و ریشه هر هنجار را می‌زد. اگزیستانسیالیسم را هم از این جهت نزدیک به خود دید که ژان پل سارتر هر چیز جز ولادت آدمی را، که رخدادی است بیرون از اراده او، در حوزه اختیار فرد می‌دانست. خیزش جوان غربی تنها به ستیز علیه قدرت موجود محدود نمی‌شد، شورش علیه پدرانی مطیع و اطاعت خواه نیز بود! فقط محبوس در موضوع تعویض دولت نماند، ملت را هم در دگرگونی خواست!

این جنبش در عرصه گفتمان، رویکردی نوگرایانه داشت. هم از اینرو هر اندازه در فاز برآمدی خود، شورشگری آنارشیست و ظاهراً نیهیلیست و مطابق تفاسیر نسل ماقبل خود صرفاً شناسا به هیپی گری بود، در واقعیت اما تحولات اجتماعی کلان و نوین را در زهدان خود می‌پرورد. مستعد زایش حرکت گسترده فمینیستی برضد ساختارهای مردسالارانه، حفظ محیط زیست در برابر ویرانگری طبیعت و طغیان علیه دیوانسالاری‌ سنتی بود تا آزادی شهروند از رشته قید و بندهای آزاردهنده حاصل بیاید و دمکراسی معنایی تازه بیابد.

چریک فدایی خلق اما یک جنبش انقلابی عمل‌گرا با ایدئولوژی مارکسیستی بود که تنها در پراتیک سیاسی دست به سنت شکنی و نوجویی زد. او نه ناقد نارسایی‌های ایدئولوژیک و اندیشگی نسل پیشین در سمت به روز شدن، بلکه عمدتاً معترض به بازایستادن‌ها از اقدام‌ در سربزنگاه علیه کودتا بود. به گفتمان البته جرقه‌زدن‌های نو در خود داشت - و مثلاً در پویان - ولی کلاً نه که از کادر گفتمان موجود بیرون بزند. حماسه او، در عمل مبارزاتی‌اش بود و نه در "جنبش نوین کمونیستی" که چیز چندان نویی هم از کمونیسم عرضه نکرد.

فدایی خلق، همچون همگن‌های جهانی خود جنبشی بود با اراده‌ کردنی نوین و صداقتی ستودنی در رفتار. عملکردی یگانه با آن گفتاری که خود را قرائت ناظر بر شرایط ایران از اکتبر، چین و کوبا می‌شناساند. پدیده ایدئولوژیک – سیاسی – تشکیلاتی متکی بر سلاح و لذا، نه همان جنبش دانشجویی چه در شکل غربی و حتی ایرانی‌ آن.‌ جنبش دانشجویی، برای فدایی صرفاً منزلگهی بود چونان کندویی بارآور. زایش و نضج جنبش فدایی در دانشگاه عینیت داشت، تبیین‌اش ولی با جنبش دانشجویی بیشتر یک ذهنیگرایی است.

با اینهمه، چند و چون جنبش فدایی را هم نمی‌توان بازیافت مگر آنکه تحولات دانشگاه‌های آن زمان را دریافت. در ایران دهه چهل و به ویژه از نیمه‌ آن، جنبشی در دانشگاه روآمد که تا انقلاب، مسیری توفنده و اوج یابنده پیمود و پشتوانه نیرومندی برای جنبش فدایی خلق شد. تکوین جریان فدایی خلق که مستقیماً از این جنبش تغذیه ‌می‌کرد و بازخورد ‌می‌پذیرفت، بارزتر از هر جا در دو دانشگاه تهران و تبریز بازتاب داشت. گرچه، دانشگاه‌های دیگری همچون پلی تکنیک، صنعتی و ... نیز بودند که در زمره محل اتکاهای این جنبش به شمار می‌رفتند.


از راست: غلامحسین فرنود، صمد بهرنگی، ناشناس، علی زاخری و کاظم سعادتی در ممقان ۱۳۴۴

آنچه در زیر می آید برشی است از سال‌های ٤٥ تا مهر ٤٧ دانشگاه تبریز که نگارنده آن مدت را در لحظه لحظه‌‌اش زیست و با چم و خم مسایلش گره خورد. یک نقاشی زنده است‌ از هر آنچه که طی این بازه زمانی در آنجا گذشت و روایتی با قسمی دخالت دادن جنبه‌های تحلیلی و بعضاً هم آوردن پاره خاطرات شخصی تا بتوان از سیر روندها و تحولات فکری و مبارزاتی آن زمان تصویری زنده‌ به دست داد. قصد، ارایه روانشناسی آن روزگار است در یکی از مکان‌هایی که منزلگهی برای جریان چریک‌ فدایی بود.

از آن زمان ٥٤ سالی می‌گذرد و امید که فهم‌پذیر باشد اگر راوی در ذکر وقایع دچار خطاهایی شود و ذهن امروزینش چیزهایی را "خلاقانه" بر رخدادها بیفزاید یا از آنها بکاهد! اما گمان ندارم دخالت‌های ذهن در نقل اتفاقات آن چنان باشد که موجب وارونه نمایی در بیان حقایق شود. از آنجا هم که مراجعه‌ای به منابع احتمالی در این زمینه نداشته‌ام – و فکر نکنم چندان زیاد هم باشند – روایت را به رویت چند عزیز هم دانشگاهی قابل دسترس آن دوره رساندم تا سهو در نوشته حتی المقدور کمتر شود. سپاسگزارشان هستم.

*********


اعتصاب

دانشگاهی که مهر سال ١٣٤٥ خورشیدی سر کلاس درس آن نشستم، تاریخی بیست ساله پشت سر داشت و به لحاظ جایگاه علمی، دستکم تا همین زمان، دومین مجتمع آموزش عالی کشور به حساب می‌آمد. با اینهمه اما، دانشگاهی بود فقیر که از کمبودها و عقب ماندگی‌های بسیار رنج می‌برد. دستگاه مدیریتی‌اش را مشتی بوروکرات با رفتاری متکبرانه تشکیل می‌داد که دانشجو را همان محصل مطیع ادوار پیشین می‌پنداشت و این چنین نیز می‌خواست. دانشگاه زیر سیطره استاد سالاری روز می‌گذراند و نفس به سختی می‌کشید.

حال آنکه دهه چهل، دهه تحولات ساختاری در بسیاری از عرصه‌های حیات کشور بود و متاثر از همین، از دل آن، نسلی مدعی، دخالت ورز و با روحیه‌ای متفاوت از محافظه کاری‌های ترس خورده سال‌های پسا کودتا سر بر می‌آورد. سیر ذهنی اولیاء امر در حال و هوای قدیمی، باعث می‌شد شکاف میان رفتار آمرانه روساء و دست اندرکاران دانشکده‌ها با روحیه پرسشگری و مطالبه‌خواه دانشجویان، روز به روز عمیق‌تر ‌شود. تعارض شکل گرفته، مستعد دهان باز کردن بود و با پیشامد یک بهانه‌، طبعاً در آستانه فوران.

دانشجوی چپ گرایی از دانشکده پزشکی با مراجعه به پرسنلی از مدیریت بیمارستان جنب این دانشکده که بزرگترین واحد درمانی شهر و استان بود از او می‌خواهد تا یک بیمار نیازمند عمل جراحی ولی به لحاظ مالی ناتوان را در بیمارستان بستری کند. او اما نه تنها این درخواست را نمی‌پذیرد که برعکس به این دانشجوی سال بالا تشر زده و می‌گوید این چیزها به تو نیامده است! جرو بحث بالا می‌گیرد و این دانشجوی شریف با برخورد فیزیکی شخص مزبور مواجه می‌شود. بدینسان، آتشفشان خشم سر باز می‌کند.

این حادثه موهن زمانی انجام گرفت که دانشجویان دانشگاه تهران در اعتراض به مصوبه ناظر بر اعمال شهریه تحصیلی به اعتصاب برخاسته بودند که ما هم خبرش را داشتیم. با فراهم آمدن زمینه عینی اعتصاب و دقیق‌تر شورش دانشجویی، پرسش فقط این می‌توانست باشد که آیا شرایط ذهنی و مدیریت لازم برای اعتصاب و سازماندهی نیز موجود است؟ چنین پیش شرطی اما نه تنها وجود داشت که حتی با شکل گرفتگی‌ پیشاپیش و با بلوغی در حد پختگی، آماده بهره‌گیری از نخستین عینیت متراکم نارضایتی‌ها بود!

دانشگاه این مقطع، انواع تعلقات سیاسی و نیز محافل سیاسی در دل داشت. طوری که می شد در زیر پوست آن، فعالیت توده‌ای‌‌ها، مائویست‌های تازه سربرآورده‌، وابستگان به جبهه‌ ملی سوم‌‌، نیروی سومی‌ها‌ی خلیل ملکی، طرفدارانی از نهضت آزادی مهندس بازرگان‌‌ و نیز جمع‌های خودجوش چپ گرای دارای گرایش‌های ملی گرایانه آذربایجانی را سراغ گرفت. این زمان، چگالی اصلی در طیف سیاسی برشمرده، از آن دست چپی‌ها بود که با فاصله‌ای رو به فزون نسبت به جبهه‌ای‌ها، فضای سیاسی را تحت تاثیر و نفوذ خود داشتند.

 

اگر در سال‌های تلاقی دو دهه سی و چهل، ملیون جبهه ملی دوم و عمدتاً هم با مرکزیت دانشکده پزشکی بود که جو سیاسی دانشگاه تبریز را رقم می‌زد، در این مقطع اما اندیشه و گرایش چپ دیگر کاملاً برتری یافته بود و می‌رفت که سلطه بلامنازع بیابد. با گذشت دو سه سال وضع در سمت چپ رادیکال تحول ‌پذیرفت و صف‌بندی‌های سیاسی بعدی این دانشگاه در پرتو شکل‌گیری جریان‌های "چریک فدایی" و "مجاهدین خلق" آرایش نوینی به خود گرفتند. از سال ٤۹ تا آستانه انقلاب، میدانداری اصلی با جریان فدایی خلق بود.

 

در سال‌های ٤٥ تا ٤٧ که این نوشته بر آن متمرکز است، منسجم‌ترین گرایش سیاسی چپ را "توده‌ای"هایی تشکیل می‌داد که ارتباطی هم با رهبری برونمرز این حزب نداشتند. اینان مستقیم و غیر مستقیم وصل جریانی بودند که اکثر افرادش در سال ١٣٥٠ دستگیر شدند و نام " گروه مهندسین" به خود گرفتند. دانشکده فنی تبریز با حداکثر ١٨٠ دانشجو در سال تحصیلی ٤۶-٤٥ که نزدیک به نصف دانشجویان آن در کار سیاست بود، نقش اصلی در اعتراضات و اعتصابات را داشت و ستاد مبارزاتی دانشگاه شناخته می‌شد. از دانشجویان همین سال تحصیلی، بعدها ٤٠ نفری سر از زندان درآوردند و سه نفرشان جان باختند!

اردیبهشت ١٣٤۶ بود. اوج جنگ امریکا در ویتنام و پیشروی‌های مداوم "ویت کنگ". خشم فلسطینی از لوله تفنگ بیرون می‌زد. در پی پیروزی جبهه مقاومت الجزایر بر استعمار، جمیله بو پاشا الگوی مقاومت منطقه ما علیه قدرت استعماری شناخته می‌شد. چه گوارای نماد چپ رادیکال جنگنده، منبع الهامی نه تنها برای آمریکای جنوبی که مبارزان در آسیا- آفریقا- آمریکای لاتین به شمار می‌آمد. تحرکات دانشجویی رادیکال در اروپا رو به تندر شدن می‌رفت. کنفدراسیون در بالاترین درجه از اتحاد، افشاگری‌های خود علیه رژیم را به اوج رسانده بود. اتمسفر از شرق آسیا تا قاره آمریکا و هر جای جهان رو به انقلاب و عصیان‌ داشت. وضع چنین بود: دانشجو متقاعد نشود می‌شورد!

ایران نیز در زمره دیگر کشورها و تبریز مد نظر این خاطرات هم همانند تهران، آبستن سیاستی رادیکال بود. مباحث سیاسی حول "چه باید کرد؟" رو به داغ شدن داشت و تدریجاً پخته می‌شد. سنت شکنی از هرسو رو سر بر می‌آورد و اتوریته‌های قبلی زیر پرسش می‌رفت. وقتی سال ١٣٤۶ جلال آل احمد به عنوان فردی مطرح در محافل روشنفکری آن روزگار برای سخنرانی به دانشكده ادبيات تبريز دعوت شد و در آن به غرب زدگی و مدرنیسم تاخت، با چالش دانشجويان روبرو گردید و از جمله این سئوال تیز با او در میان گذاشته شد: "حاجی آقا! شما با چهارپا به تبريز تشريف آوردید؟!"

در چنین شرایطی بود که آن تعرض فیزیکی کارمند دانشگاه نتیجه عکس داد، دانشکده پزشکی به غلیان درآمد و جرقه‌ای شد‌ برای آغاز اعتراض جمعی و گر گرفتن آتش اعتصاب. بهروز ارمغانی سراغم آمد و از حادثه پیش آمده در صبح همان روز برایم گفت و اضافه ‌کرد می‌رویم دانشکده پزشکی تا متحصن شویم. لحظه‌ای که از مدتی پیش انتظارش را می‌کشیدیم فرا رسیده بود. در این شش ماه از دانشکده بارها با بهروز بودم، مناسبات خانوادگی حدوداً هشت ساله‌ با هم داشتیم و به پشتوانه آن، هم بازی بودن در دوره کودکی و هم دبیرستانی بودن در نوجوانی‌.

 


بهروز ارمغانی - نادر معین زاده

بهروز سال سه بود و از من خواست همکلاسی‌‌ها را خبر کنم تا برویم دانشکده پزشکی که آن زمان مقرش با ما فنی‌ها، و نیز علومی‌ها و داروسازی‌‌های محصور در ساختمان‌های پشت ارک تبریز حدوداً ۶ کیلومتری فاصله داشت. دانشکده پزشکی قبلاً و به عنوان اولین دانشکده‌ به مجتمع نوین دانشگاه واقع در بلوار حد فاصل باغات غربی شهر و آخرهای "چرنداب" و انتهای "خیابان" منتقل شده بود. تا آن زمان، دانشگاه از مجمع الجزایری پراکنده در سطح شهر تشکیل می شد با وضع بس اسفباری که داشت. سوار اتوبوس‌های واحد شدیم و رسیدیم جلو دانشکده پزشکی و به دانشجویان خشمگین نشسته روی زمین پیوستیم. بچه‌های کشاورزی زودتر از ما رسیده‌ بودند و ادبیاتی‌ها هم بعد از ما آمدند. دانشگاه مجتمع شد و در قامت اعتصاب برخاست.

فریاد "دانشجو توهین نمی پذیرد" به سرعت جای خود را به شعار "لغو مالیات برعلم!" داد و دانشجویان حول این بسیج شدند. مطالبه لغو شهریه را از دانشجویان دانشگاه تهران گرفته‌بود‌یم که به نظرم همان روزها اعتصاب‌شان علیه آن دچار وقفه شده بود. پلاتفرم اعتصاب که تدریجاً از درخواست‌های مطرح در لابلای سخنرانی‌ها شکل و شمایل می‌پذیرفت با خواست مرکزی لغو شهریه درخشید و از تایید قاطبه دانشجویان برخوردار شد. دانشجویانی که عمدتاً از جوانان مستعد طبقه متوسط مجموعاً رو به پائین کشور بودند.

یک نفر از مدیریت دانشکده پزشکی آمد و با سخنانی بیروح و حدوداً تحکم آمیز به معترضین گفت: به مسئله‌ پیش آمده رسیدگی خواهد شد و آقایان برگردند سر کلاس‌هایشان تا بیش از این برای دانشگاه دردسر درست نشود! هنوز حرفش تمام نشده بود که جمعیت با پشت کردنی معنادار از او روبرگرداند! یارو هاج و واج مانده بود. راهش را گرفت و رفت. مدیریت کهنه اندیش دانشگاه که به سکوت چهار سال گذشته دانشگاه عادت کرده بود مبهوت از این "جسارت"، گمان داشت موجی است کم جان که سریعاً می‌گذرد!

در پایان تحصن آن روز، قرار شد از فردا در ادامه اعتراض برای رسیدن به مطالبات، صبح‌ها در دانشکده ادبیات واقع در شاپور شمالی و بعد از ظهرها در صحن دانشکده فنی در خیابان شاه جمع شویم. هدف از یکسو جلب دانشکده ادبیات بود با پر شمارترین تعداد دانشجو ولی بیشتر محافظه کار و از طرف دیگر کشاندن اعتصاب به داخل شهر! هنوز نمی‌دانستم تصمیمات متخذه‌ ابلاغی از چه کانونی نشات می گرفت! اما دو روز نگذشته بود که از طریق اشارت‌های بهروز به نادر معین زاده - چهره اصلی اعتصاب- وصل شدم.

برقراری شهریه تصمیمی بود از سوی دولت و لذا اعتراض به آن در عین صنفی بودن خصلت رودررویی با دولت را به خود گرفت و به سطح درافتادن سیاسی با رژیم فراروئید. در حالی که شعر خوانی یکی از دانشجویان ادبیات با ترجیع بند: " NO شهریه/ لا شهریه/ یوخ شهریه/ نه شهریه!" شور بزرگی در میان دانشجویان افکنده بود، نادر بالای سکوی خطابه رفت و با اشاره به مقاله‌ای انتقادی علیه اعتصاب دانشگاه مندرج در روزنامه بومی تبریز بند بند مندرجات آن را به چالش کشید. هر بخش از صحبت وی که با جمله: "ما اعتراض می کنیم!" تمام می‌شد، کف زدن‌های پی در پی دانشجویان را پاسخ می‌گرفت. در آخر هم او با پاره کردن جریده مزبور گفت: ما دیگر این را نخواهیم خواند! بدین ترتیب، روزنامه‌ای که خواننده‌ چندانی هم در دانشگاه نداشت، مورد تحریم مضاعف قرار گرفت!

روز چهارم یا پنجم بود که بعد فضاحت مدیریت ناکارآمد دانشگاه در ناتوانی از کنترل حرکت و احساس عجز این حلقه متعلق به اشرافیت شهر، ارگان‌های سرکوب شهربانی، ساواک و ارتش راساً وارد کارزار شدند. ریوهای ارتش با استقرار در خیابان شاه دانشکده فنی را که به ستاد بست نشینی تبدیل شده بود محاصره کرد، تعداد گشتی‌هاس شهربانی در شهر بیشتر شد و ساواک هم دست به دستگیری چند دانشجو زد. شعارها خصلت رادیکال‌تر به خود گرفتند و مطالبه آزادی دانشجویان بازداشتی به لیست مطالبات افزوده شد و جنبه خواست عاجل و محوری پیدا کرد. "اتحاد - مبارزه - پیروزی" - این شعار میراث ١۶ آذر ١٣٣٢- ترجیع بند فریادهای تحصن قرار گرفت که هر لحظه پرشورتر جلوه می‌نمود.

مباحث و جمع بست‌های حرکت طول روز در نشست‌های شبانه کمیته اعتصاب که نمایندگان دانشکده‌ها را شامل می‌شد برایم آموزنده بود‌. سازماندهی تشکیل صندوق مالی اعتصاب و اعزام چند نفر از دانشجویان از طریق باغی در جنب دیوار غربی دانشکده به شهر برای تامین غذا به شمول سیب زمینی و تخم مرغ، خرما و بیسکویت، نوشیدنی‌ها، سیگار و پتو و فلاسک چای و قند و غیره بگونه شورانگیزی پیش می‌رفت.

پشتیبانان اعتصاب در شهر به تکاپو درآمده و مشغول کاری کارستان شدند. برایم سئوال بود که این همه جعبه کمکی رسیده از بیرون کی و توسط چه کسانی بسته بندی شده‌ است؟ اصلاً کیانند‌ اینان که پول آذوقه‌ می پردازند و خرج ما می‌کشند؟! بگونه حسی از قبل با ظرفیت‌های شهرم برای همیاری‌ سیاسی با مخالفین و منتقدین آشنایی‌هایی داشتم و آن را در جریانات سال‌های ٤٠ تا ٤١ دیده بودم. اکنون ولی آن را در طرازی دیگر می دیدم. حرکت مورد حمایت مردم قرار داشت که این خود، درسی برایم فراتر از اعتصاب بود!

این را می فهمیدم که چیزهایی باید زیر پوست شهر نهفته باشد که اکنون روآمده است. درست خلاف آنچه که مدام از برادر بزرگم که سرخورده شکست جبهه ملی دوم بود می‌‌شنیدم. او می‌گفت: همه چیز تمام است! اما پشتیبانی آن روز تبریز از دانشجویانش خلاف آن را برایم نشان ‌داد! کمی بعد به هویت برخی از این کانون‌های کمک رسانی پی بردیم. ستون فقرات همیاری‌ها از یکسو محافل و افرادی بازمانده از سال‌های رونق جبهه ملی و حزب توده‌ و یا بقایای فعالان فرقه دمکرات بود که دیگربار در اواخر دهه سی سربرآورده بود و از سوی دیگر و به ویژه آن جریان شکل گرفته‌ از جوانان تازه نفس بومی که یک سر در ادبیات آذربایجانی و فارسی و ادبیات کودکان داشتند و سری دیگر در سیاست.


این دومی که بیشترشان را آموزگاران شهر و روستا تشکیل می‌داد، گردآمدگان حول "حلقه دانشسرایی‌ها" بودند. محفلی ادبی- سیاسی گسترده‌ای که حضوری جدی در دانشگاه تبریز داشت و در آدینه مهد آزادی کاری کارستان می‌کرد. کسانی چون صمد بهرنگی- بهروز دهقانی- کاظم سعادتی- علیرضا نابدل- مناف فلکی - مجید ایروانی – بهروز دولت آبادی - رحیم رئیس نیا- عبدالحسین ناهید- غلامحسین فرنود و همراهانی همانند حمزه فراهتی، بهروز حقی، فریدون قراچورلو، حسن روزپیکر، غلامحسین صدیق و... و دورادور نیز مرتبط با غلامحسین خان دکتر ساعدی، بولود قاراچورلو سهند و مفتون امینی.


از راست به چپ: رحیم رئیس نیا – غلفامحسین ساعدی – غلامحسین قرنود – عبدالحسن ناهید

به عنوان نماینده عملی کلاس در کمیته اعتصاب حضور می‌یافتم، بیشتر اما نقش تسمه انتقال تصمیمات به همکلاسی‌ها را داشتم. به یک چیز پی برده ‌بودم: بیشترین ابتکارات و پیشنهادها متعلق به بیرون از کمیته بود! بهروز قبل از رفتن توی جلسات تصمیم گیری می گفت خوب است اینجوری باشد، چون اگر آنجوری شود مشکل خواهد شد‌! اولین تجربه تلفیق کار مخفی و علنی بود، هنوز اما باید پیش تر می‌رفتم تا آن را به عنوان یک فرمول در مبارزات تلفیقی صنفی - سیاسی بیاموزم!

از نزدیک شاهد و آموزنده آن بودم که چه کار ظریفی است هدایت نمودن اعتصاب. تعریف آن در مقتضیات صنفی‌‌اش، حفظ انگیزه برای ایستادگی در نیروی حرکتی با علایق متفاوت و حد ظرفیت‌هایی که در خود دارد و در عین حال کانالیزه شدن در سمت برآمد سیاسی اپوزیسیونی. بگونه‌ای مرتبط کردن آن با محیط اجتماعی بیرون از خود تا با بر آمدن از خود بتواند فضای عمومی را سیاسی کند. به نتیجه رساندن اعتصاب، واقعاً هنر می خواهد و برای خود رسالت مهمی است!

برای نخستین بار با این درس آشنا می‌شدم که جایی باید تاخت و زمانی دیگر پس نشست؛ به اهمیت تعیین درست شعار در حرکت جمعی و تنظیم آن بر حسب اقتضای لحظه پی می بردم. در همین حرکت جاری متوجه شده بودم که دو گرایش اصلی وجود دارد. یک دسته، بی تاب‌ها هستند؛ همان‌هایی که در پی جهاندن اعتصاب به انقلاب‌اند! دسته دیگر، پایبند به خصوصیت صنفی حرکت و هدایت آن به سمت سیاسی در حد مقدورات. حرف‌های اولی‌ها وسوسه می‌انگیخت و دل نو جوانانه را بیشتر خنک می کرد، عقل اما با دومی‌ها بود!

بالکن مشرف به محوطه حیاط دانشکده، محوطه‌ای که پشت به دیوار آجری بلند ارتفاع ارک چند صد ساله تبریز داشت، تریبونی برای ابراز نظر آزاد شد. هرکس هرچه دل تنگش خواست ‌آمد و ‌گفت، صبح‌ها و وعده‌ دیگری در بعد از ظهرها. انتقادها از اولیاء دانشکده‌ها شروع شد و به کل حکومت کشید! شعرخوانی بود و سخنرانی‌، که با گذشت هر روز با لحنی تندتر، جنبه‌ داغ‌تر و مضامینی رادیکال‌تر به خود می‌گرفتند. کار به جایی رسید که یکی از دوستان پشت تریبون رفت و گفت چاره ما نه اعتصاب که انقلاب است و آن را هم به مائو نسبت داد! او اما تذکر گرفت و تهدید به منع از سخنرانی شد.

همچنان داشتیم جلوی درب دانشکده شعار می‌دادیم که افسر آجودان سرلشکر رئیسیان - فرمانده لشکر تبریز، با بلندگوی دستی‌اش تصمیم تیمسار برای صحبت کردن با دانشجویان را اعلام کرد و خواست که از جلوی درب دانشکده پس بنشینیم. از ساعتی قبل بحث سر نوع مقابله با ارتش در کمیته اعتصاب و بین دانشجویان تند شده بود. گرایش غالب اعتقاد داشت ظرفیت تحصن به پایان خودش رسیده و رفته رفته صدای اعتراض ناشی از خستگی‌ در متحصنین شنیده می شود و لحظه برای پایان دادن به آن و ادامه حرکت در اشکال دیگر فرا رسیده است. اینها می گفتند اگر ارتش تهاجم کرد از مقابله جویی احتراز کنیم و پای مذاکره بنشینیم. در برابر اما گرایشی دیگر بود که از درگیرشدن با نظامیان دفاع می‌کرد.

مباحث در کمیته اعتصاب به نتیجه نهائی نرسیده بود که سربازان با حالت تهاجمی وارد دانشکده شدند. ما هم پس نشستیم. پیش قراول‌ها با آرایشی در شکل ستون نظامی، راهرویی برای ورود تیمسار گشودند و سرلشکر شق و رق با تعلیمی در دست پا در دانشکده گذاشت. صحبت را با روی خوش آغاز کرد و گفت دو فرزند خودش هم دانشجویند. درخواست راجع به شهریه را هم تقاضایی عنوان کرد قابل رسیدگی اما فقط از طریق گفتگو و افزود که با شلوغ کردن‎‌ چیزی حل نمی‌شود و تحمل نخواهد شد! رو نمود به چند افسر همراهش و گفت آقایان را راهنمایی کنید با آرامش به خانه‌هایشان بروند و کسی در خیابان نماند.

نوع برخورد تیمسار با موضوع شهریه را می‌شد نشانگر حقانیت خواستی دانست که توانسته بود با جمع کردن همه دانشجویان پشت سر این مطالبه از حمایت افکار عمومی برخوردار شود. مطابق دستور داده شده ما را پراکنده کردند و تحصن هم پایان یافت. البته از قبل قرار و مدارها گذاشته شده بود تا ارتباطات حفظ شود و ببینیم که چگونه می‌توان و باید به اعتصاب ادامه داد.

فردای روز وعده رسیدگی فرمانده لشکر به مطالبات، هیئتی تعیین شد تا با مهندس تقی سرلک استاندار وقت آذربایجان شرقی ملاقات کند و مسایل را با او در میان نهد. بدینترتیب عملاً در میدان سیاست‌های کلان کشوری و مرتبط با نمایندگان آن قرار گرفتیم! البته کاملاً معلوم بود که حکومتگران مقاومت خواهند کرد و مسئله‌شان هم پایان دادن به این "خطر امنیتی" حدوداً دو هفته‌ای است که مرکز را نگران کرده است. استاندار در همان ابتدای صحبت تهدیدگونه‌اش گفته بود آقایان باید بدانند اینجا جایی است که دستگاه حساسیت خاصی نسبت به اتفاقات آن دارد و دشمنان کشور در صدد سوء استفاده از این شلوغی‌ها هستند!

اخبار مربوط به اعتصاب از مرزهای کشور فراتر رفته و حتی در شکلی غلو آمیز از جمله کشته شدن سه دانشجو، در سطح رسانه‌هایی در جهان انعکاس یافته بود که البته واقعیت نداشت. ما به ناچار فقط از تحصن در دانشکده بیرون زده بودیم و نه خود اعتصاب. وقتی اعضای هیئت دانشجویی مذاکره کننده در پی بی نتیجه ماندن دیدار با استاندار توسط ساواک بازداشت شدند، تصمیم "کمیته غیبی" بر تجمع در برابر استانداری قرار گرفت!

جهت تدارک این راهپیمایی اعتراضی، در هیئت گروه‌های کوچک در نقاط مرکزی شهر جمع شدیم و سر ساعت موعود جلوی دو بازار شیشه گرخانه و امیر بهمدیگر پیوستیم. در صفوفی آرام در خیابان دارایی به طرف استانداری حرکت ‌می‌کردیم که بعد دویست متر، بیکباره با یورش پلیس و ماشین‌های آبپاش آتش نشانی مواجه شدیم. درگیری‌ با پلیس، باتوم خوردن‌ و زخمی شدن‌ در پی داشت. یکی دو روز به تظاهرات موضعی رو آوردیم.

در حین عمل به تاکتیک سردادن شعار و بلافاصله گریز بودیم که رادیو اعلام کرد امتحانات پایان سال دانشگاه از فلان روز شروع می شود و هر دانشجو که بموقع سر امتحان حاضر نشود با محرومیت تحصیلی مواجه خواهد شد. این تصمیم اولیاء دانشگاه سریعاً به ضد خود بدل شد و حرکت اعتراضی را که در سطح خیابان با بن بست روبرو بود وارد فاز مقاومت منفی کرد: امتحان، بی امتحان!

قرار بر سازماندهی امتناع جستن از شرکت در امتحانات آخر سال شد مگر آنکه دولت بازداشتی‌ها را از زندان آزاد کند و شهریه ملغی شود! مسئولیت حفظ ارتباطات بین همکلاسی‌های بومی و نیز با هم کلاسی‌های غیر بومی عزیمت کرده به شهرهایشان بر دوش ما تنی چند از اهل تبریز افتاد. بیشترین تلاش‌هایمان در آن روزها رساندن مایحتاج به رفقای بازداشتی بود که حضور عموی یکی از همین دوستا‌ن به عنوان سرکار استواری متنفذ در زندان به ما در این زمینه کمک کرد. او لیست نیازها را از زندانیان می‌گرفت و ما هم با پولی که میان خود جمع می‌کردیم آنها را تهیه و به دوستان زندانی می رساندیم. یکبار هم توانستیم دو سه نفره به ملاقات زندانیان برویم. در آن ملاقات تا به نادر گفتم مشغول چه‌ کارهایی در بیرون هستیم، اشک در چشمش حلقه زد و توصیه‌هایی‌ هم کرد.

او خصوصیات برجسته‌ای داشت. لحن صمیمی و نگاه نافذش تاثیر عجیبی روی مخاطب می گذاشت. در جریان اعتصاب، رفیق و دوست شدیم ولی بعد پاییز ٤۶ دیگر پیش نیامد که همدیگر را ببینیم. دستگیری‌های سال‌های ٤۹ و ٥٠، روابط نزدیک او با همشهری‌اش غفور حسن پور کادر برجسته جریان سیاهکل و نیز عباس مفتاحی یکی از سه رهبر "چریک‌های فدایی خلق" را رو آورد و معلوم شد که سر مبارزه مسلحانه با هم به توافق نرسیده‌اند و او به مشی کار سیاسی اعتقاد دارد. اما در توافق با عباس مفتاحی ‌‌پذیرفته بود دوستانی از خود با گرایش به مشی مسلحانه را به این سازمانگر فدایی خلق وصل کند. نادر تا زمان تصادف جانگدازی در اواخر دهه هفتاد که منجر به مرگ او شد یار و یاور خانواده‌ها و بازماندگان اعدامی‌ها و زندانیان سیاسی باقی ماند.

حضور در اعتصاب صنفی آموزنده است، اما آموزش‌های جنبی هم دارد که از طریق آنها فرد اعتصابی درگیر مناسبات اجتماعی می شود و به آموزه‌های سیاسی می رسد. در جریان اعتصاب مشاهدات زیادی داشتم که اینجا فقط به سه نمونه اشاره می کنم؛ نمونه‌هایی گرچه منفرد اما خصلت نمای آن نسل و نشانگر ویژگی‌های زمانه‌ای که آن را‌ زیستیم.

همین که اولیاء دانشگاه اعلام داشتند دانشجویان از فلان روز باید سر امتحانات حاضر شوند ما هم فهمیدیم که راه ادامه اعتصاب عدم شرکت در امتحانات است و بس. در باغی از باغات محله "بامشه" اطراف شهر جمع شده و به شور و تصمیم گیری سر یک سری مسایل نشستیم و از جمله باز داشتن یکی از همکلاسی‌های‌مان برای شرکت در امتحان که از طریق یک دوست در جریان اعتصاب شکنی او قرار گرفته بودیم. با این همکلاسی صحبت کردیم که به ما گفت باید پدرش را - یک سرگرد شاهنشاهی - راضی کرد.

دو نفره رفتیم پیش جناب سرگرد و به او گفتیم اعتصاب شکنی پسرش موجب ناراحتی ٥٠ تن همکلاسی‌اش‌ است و برایش گران تمام خواهد شد! واقعاً هم بعد پیروزی اعتصاب برای مدتی مدید چنین شد و بایکوت چند ماهه برای این اعتصاب شکن در پی داشت. سرگرد اما با گرفتن گارد در برابر ما، متقابلاً و تهدیدوار قصد خود برای معرفی ما به مقامات را پیش کشید و شاید هم در مورد من که با او دهن به دهن شدم، این تهدید را انجام داد. سرگرد خوب می‌فهمید که همراهی پسرش با حدود ٢٠٠٠ دانشجوی اعتصابی نباید خطری برای آینده فرزندش داشته باشد، او اما نگران وضع خودش بود و هراسان از عقب افتادن ترفیع درجه سرهنگی! فکر می‌کرد ما جوان‌ها دردش را نمی فهمیم!

مورد دیگر مربوط می شد به دختری ارمنی از دانشکده کشاورزی و خواهر همکلاسی من که اگر در امتحان شرکت نمی کرد با خطر قطع بورس تحصیلی‌ ناشی از شاگرد اولی کنکور مواجه می‌شد. رفتم با مادرش در این باره صحبت کنم. منزلی متجدد با فضایی سرتاپا فرهنگ و موسیقی که لیکور را هم اولین بار همانجا مزه کردم! آن بانوی فرهیخته که پدر بزرگ یا عموی پدرش جزو محفل ارامنه سوسیال دمکرات تبریز اوایل مشروطه بود و برادرش هم از توده‌ای‌های سابق، کتابخانه‌ای در خانه‌ داشت پر آثار مارکسیستی که آرزو کردم کاش ارمنی می دانستم و همه‌ را می‌خواندم. پس از کمی گفتگو، او علیرغم نگرانی‌ از امتحان ندادن دخترش، تصمیم را بر عهده ما سه نفر گذاشت و این بدانمعنی بود که میان منفعت شخصی و حرکت اجتماعی، دومی را پذیرفته است! ارزشمند بود.

مورد سوم اما مربوط می شد به یکی از همکلاسی‌های شدیداً متعصب مذهبی ‌‌ما از ابیورد خراسان که چون می‌دانست ما ماتریالیست هستیم چشم دیدنمان را نداشت و برخوردهایش با ما سرد بود. در جریان آن حمله پلیس به دانشجویان، در حد ذات‌الریه سرما خورد و من او را به اصرار بردم منزلمان و مادرم دو روزی مراقبت ویژه از او کرد تا بهبودی‌اش را بازیابد. بعد اعتصاب با ما نرم‌تر شد! در زمره مسلمانانی بود که آن زمان ما آنها را مسلمانان حسینی می خواندیم و می گفتیم اهل ایستادگی‌اند که بسیاری‌شان بعدها فقط هم سر آزادی ستیزی و آزاده کشی بود که‌ ایستادند و بستند و زدند و کشتند!

تابستان سال ٤۶ بیشترین وقت ما به حفظ ارتباطات دانشجویان دانشگاه که در سراسر کشور پراکنده بودند گذشت و کنار این اقدامات، تقویت روحیه پافشاری در هم کلاسی‌های هم‌شهری‌ بر سر خواست‌ها تا که اعتصاب به نتیجه رسد. اعتصاب پیروز شد و چندی بعد بود که فهمیدیم طی همان تابستان و در سطح بالای رژیم، سر نوع رویکرد در برابر تداوم این اعتراض و اعتصاب چهار ماهه که بازتاب سیاسی گسترده‌ای یافته بود، بحث‌هایی جریان داشته و بلاخره هم گرایشی دست بالا پیدا کرده که بر برخورد واقع‌بینانه با مطالبات اعتصاب و پذیرفتن آنچه "حق" می‌نمود نظر داشت تا سیاسیون حرکت خلع سلاح شوند!

مطابق رویکرد تازه، راه باز می شد تا میزان بودجه این دانشگاه فقیر افزایش بیابد - که واقعاً هم بیکباره به دو برابر رسید(!) - سیستم مدیریتی آن تجدید نظر اساسی پذیرد، با سیاست جوانگرایی جای کادر آموزشی سنتی را نسل نویی از استادان بگیرد و ضمن میدان دادن به دانشجویان برای حضور در امور دانشجویی، هزینه شهریه نیز از طریق ارایه کمک‌های نقدی و یا وام‌های دراز مدت بگونه‌ای جبران شود. اعتصاب به بسیار بیشتر از آن چیزی دست یافت که فکرش را می‌شد کرد.


کلاس درس در سال ۴۶ همراه دکتر منتصری

مجری این سیاست نوین دکتر منتصری خواهر زاده دکتر راد منش بود که سمت دبیر کلی وقت حزب توده ایران را داشت. او کتاب "زرد‌های سرخ" مربوط به انقلاب چین - کتابی از موضع انتقادی نسبت به قهر انقلابی - را ترجمه کرده بود! دکتر تا پا در تبریز گذاشت علیرغم نارضایتی سرهنگ سلیمی رئیس ساواک که به استقبال او رفته بود با شتافتن مستقیم از فرودگاه به زندان برای دیدار با دانشجویان زندانی، همانجا قول رسیدگی به همه درخواست‌های دانشجویان را داد و الحق و الانصاف به همه وعده‌ها هم سریعاً عمل کرد.

او سال‌ها بعد در یادمانده‌هایی که از ریاست یک ساله‌اش بر دانشگاه تبریز نوشت تصویر جالبی از آن دوره داد. نوشته بود آن موقع سمت معاونت دکتر مجتهدی رئیس دانشگاه تازه تاسیس صنعتی آریامهر را داشت که هویدا او را پای تلفن می‌خواهد و می‌پرسد هنوز هم ترکی را یاد نگرفته‌ای که او با تعجب جواب می‌دهد: چطور مگه؟! نخست وزیر اینبار با لحنی جدی به او می‌گوید: رئیس دانشگاه تبریز تعیین شده‌ای، فردا در رامسر خدمت اعلیحضرت شرفیاب می‌شوی تا در اسرع وقت کار تازه‌ات را شروع کنی!

منتصری به کاخ رامسر می‌رود و شاه را عصبانی می‌بیند؛ به بعضی‌ها می‌توپیده که به او پیشنهاد تعطیل کردن دانشگاه تبریز در آذربایجان را داده بودند. به منتصری گفته بود: این الاغ‌ها از من می‌خواهند درب دانشگاهی را ببندم که پیشه‌وری آن را گشوده است! بعد هم رشته دستورهایی خطاب به او صادر می‌کند که سریعاً برو تبریز و اوضاع را آرام کن؛ دستت هم برای پیشبرد کارها باز است. شاه اینبار برخورد رفرمیستی در پیش گرفته بود!

آزادی تدریجی دانشجویان زندانی پیام پیروزی داشت و ما را سرمست کامیابی اعتصاب‌ کرده بود. اعتصاب پردامنه‌ای که با به بار نشستن در دستاوردهایش، آتیه سیاسی دانشجویان نه چندان کمی از دانشگاه تبریز آن زمان را رقم زد و جهت دهنده آینده آنها شد.

پسا اعتصاب

بعد رهایی دانشجویان بازداشتی از زندان، تجمع بزرگ دانشجویی را با سخنرانی سراسر تعهد رئیس تازه‌ - دکتر منتصری، در فضای آزاد میدان گونه دانشگاه پشت سر گذاشتیم و با نشستن سر میز امتحانات شهریور ماه ‌منتظر شروع سال تحصیلی تازه شدیم. خبر رسید که نخست وزیر هویدا به تبریز می‌آید تا در جمع دانشجویان شرکت جوید و سخنرانی کند.

چند هفته بعد در یکی از آخرین گرما روزهای سال ٤۶ با هیجانی زیاد توی آمفی تئاتر دانشکده کشاورزی جمع شدیم. نادر پشت میکروفن قرار گرفت و با طنینی پرشور پیروزی اعتصاب را اعلام داشت! سالن از تشویق و شادی به انفجار در آمد. بعدش منتصری پشت میکروفن رفت و همین که اولش همشهری لاهیجانی‌ خود را در آغوش کشید با استقبال صمیمی دانشجویان روبرو شد. دکتر رو به هویدا که در چپ و راستش چندین وزیر و مقامات استانی نشسته‌ بودند گزارشی از وضع دانشگاه داد و از ضرورت رسیدگی به درخواست‌های برحق دانشجویان سخن گفت و انتظار دانشجویان از دولت را پیش کشید.

پس از منتصری، هویدا با تشریفاتی پشت میکروفن قرار گرفت. کتش را با ژستی هنرمندانه درآورد و جلوه ‌نما در جلیقه خاصی که همیشه بر تن داشت با گفتن اینکه "چه فضای گرم و پرشوری" است از وضع پیش آمده ابراز تاسف کرد، از "الطاف اعلیحضرت" در حق جوانان گفت و قول حل مشکلات در کوتاه ترین مدت به دست کاردان دکتر منتصری را داد. سخنانش موجب خرسندی دانشجویان شد اما نه مواجه با هلهله! آن چند ماه، فضای حسابی ضد دولت در ذهن دانشجو شکل داده بود!

تا هویدا با احترام مقامات محل از سن پائین آمد، جمعیت به پا خاست و یک صدا شعار داد: دانشجو پیروز است! بیاد دارم تا از سالن بیرون آمدیم صحبت‌ها از خشمی بود که در چهره مقامات نظامی و امنیتی حاضر در سالن دیده می‌شد! فریاد شعف بیش از یک هزار دانشجو سالن را به لرزه درآورده بود. مشت‌ها گره خوردند تا نشانه‌ای باشند از ورود در دوره‌ای معنی دار و سراسر تجربه‌: سال دانشجو سالاری!

باور نکردنی بود که چگونه ممکن است طی مدت فقط يكی دو ماه، ساختمان‌های جديد بقیه دانشكده‌ها مورد بهره برداری قرار گیرند كه در شرايط ركود و بخور بخور دستكم يك تا دو سال وقت لازم داشت! با راه افتادن اتوبوس‌های ويژه، امر اياب و ذهاب دانشجویی رايگان شد. سلف سرويس‌ در شكل مدرن و با قيمت ارزان مشكل تغذيه دانشجويان را رفع کرد که حتی به خواب هم نمی‌شد آن را ‌دید. عمليات ساختمانی بمنظور ايجاد خوابگاه جديد در محوطه دانشگاه با سرعتی حيرت آور گسترش يافت و همزمان برای اسكان دانشجويان چندين محل و مركز تازه در شهر به اجاره دانشگاه درآمد.

هسته‌ای از دانشجویان در مدیریت کتابخانه دانشگاه سهم گرفت. سينمای دانشگاه راه افتاد و اداره آن و همچنين اداره سرويس‌های ورزشی كه قبلا در دست چند شخص اكثرا وابسته به دستگاه بود به دانشجويان سپرده شد. كار حتی به آنجا رسید كه اداره كوی دانشگاه و سهميه بندی آن و نیز مدیریت سلف سرويس دانشگاه به دانشجويان واگذار گردید و مهم‌تر، تامین "وام‌های شرافتی" بود و شراکت دانشجویان در امر سهميه بندی آن. اين دستاوردها در تاريخ مبارزات صنفی جنبش دانشجویی ايران، بی همتا و به اصطلاح ركوردشكن بود.

در زمره نخستین اقدامات دکتر منتصری، تصفیه بنیادی در سطح مديريت دانشكده پزشكی بود که اکنون از فراز زمان بهتر می‌توان فهمید او فقط با جایگزینی قدرت مستقر در وجود مدیریتی نوین می‌توانست پروژه اصلاحات گسترده‌ پیش ببرد. او بی کمترین مسامحه، گروه بزرگی از استادان "صاحب حق آب و گل" و برخی‌شان با بیست سال سابقه را كنار گذاشت و با انجام تغییراتی اساسی در ساختار قديمی آریستوکراتیک آن، تعدادی از پزشكان متخصص جوان فارغ التحصيل ایران و غرب را جای برخی استادان قبلی نشاند.

ریاست دانشكده فنی به مهندسی روشنفكر ليبرال سپرده شد كه مستظهر به پدری صاحبمنصب‌ در دربار یا دفتر فرح بود. او با كمك استادان جوان عموما تحصيلكرده دانشگاه‌های غرب و برخی‌هایشان حتی دارای سابقه فعاليت در كنفدراسيون دانشجوئی با افكار ترقيخواهانه و مشرب ملی یا چپگرايانه، ساختار آموزشی و مديريتی اين دانشكده را که متاثر از الگوی فرانسه اوایل قرن بیستم بود دگرگون کرد. بازسازی دروس را هم بر پایه تحولات علمی آغاز نیمه دوم قرن قرار داد.

مشابه همين تحولات در ديگر دانشكده‌ها ولو با دامنه‌هایی متفاوت صورت گرفت و از جمله در دانشکده کشاورزی با استادان و کارشناسانی از متخصصین تاکستان‌ در فرانسه! در اواسط همان سال، برای ايجاد تعدادی دانشكده جديد زمينه سازی‌ها به عمل آمد و نیز گسترش دانشكده‌های موجود در رشته‌های تازه تدارک دیده شد.

دانشجو سوار بر توسن قدرت چنان يكه تاز ميدان شده بود كه به كسی اجازه كمترين تخطی به حقوق خود نمی داد و حتی در موارد نه چندان اندك، بگونه فزون طلبانه مقررات ضرور دانشگاه را هم دور می زد. خودگردانی بر دانشگاه حکم می‌راند. اعتصاب چهار ماهه با بارآوردن گروه بزرگی از کادرهای مدير، سازمانده و متكی به نفس در میان دانشجويان، استعدادهای خلاق زيادی را به صحنه کشاند. در چنين فضایی بود که كشش نيرومند به فعاليت سياسی و كسب معلومات تئوريك و سياسی در ميان دانشجويان رو به توسعه گذاشت. هسته‌های مطالعاتی كه با قطعيت می توان گفت تا حد بسیار زیاد متعلق به نحله چپ بود قارچ گونه رشد داشت. منازل و اتاق‌های كوی دانشگاه، بدل به كانون بحث‌های سياسی شده بود و يك كتاب يا جزوه، گاه تا دهها بار دست به دست می گشت.

به خاطر دارم كه در پی دريافت علامتی مبنی بر اينكه ساواك احتمالا تصمیم برای ورود ناگهانی به يكی از كوی‌های دانشگاه جهت تفتيش اتاق‌های خوابگاه و كشف كتب مخفی و به اصطلاح آنروزين "كتابهای ضاله" و از اينطريق قصد شناسائی "كتاب خوانان" را دارد، تصميمی پیش گیرانه اتخاذ شد. وارد عمل شديم و با جمع آوری "آثار جرم" و خروج موقتی آنها از دانشگاه و انتقال‌ به منازل در شهر، كوی را "پاكسازی" كرديم.

در جريان اين اقدام پيشگيرانه، چندين ساك پر از كتاب از کوی بیرون کشیدیم كه در ميان آن‌ها از كتاب‌های آن دوره مانند "مانیفست کمونیست"، "اصول مقدماتی فلسفه" ژرژ پليتسر، "علم اقتصاد" نوشين، "جامعه شناسي" احمد قاسمی، "پاشنه آهنين" جك لندن، "مادر" گوركی، "سه منبع و سه جزء ماركسيسم" و "چه بايد كرد" لنين، "كتاب سرخ" مائو، "دفاعيات خسرو روزبه" و انواع رمان‌های دارای مایه انقلابی و مبارزاتی ... و نيز دهها جزوه و نشريه جريان‌های چپ مستقر در خارج از كشور مانند حزب توده، سازمان انقلابی توده و طوفان وجود داشت. حتی از كتبی كه نام بردم و يا آنهایی كه اكنون نامشان بخاطرم نیست تا چندین جلد هم دیده می‌شد.

در اين سال، دانشجويان نسبت به هر واقعه سياسی مهم روز ايران و جهان در اشكال ممكن واكنش نشان می‌دادند. شكست اعراب از اسرائيل و آغاز جنبش مقاومت ملی فلسطينی‌ها در قبال اشغالگران یکی از موضوعات مورد بحث میان ما بود و اخبار اين جنبش با حساسیت بسیار تعقيب می شد. تحمل هیچ نشانه‌ای‌ از ستایش رژیم را در دانشگاه نداشتیم. در اوایل سال تحصیلی و در محوطه دانشکده قدیمی، عکس شاه دفعتاً از روی دیوارهای دانشکده پائین کشیده شد! تا چند نفر از دوستان عكس شاه و فرح از ديوار دانشكده را به زیر كشيدند، ماجرا از طريق آبدارخانه‌چی که "خلافکاران" را دید زده بود به دكتر نورخاليچی – معاون دانشکده و استاد هندسه تحلیلی ما - اطلاع داده شد.

دكتر در حاليكه از خشم به خود می لرزيده آن چند نفر خاطی را به اطاقش فرامی‌خواند و حسابی به آنها می‌توپد! اما بيكباره می‌زند زير گريه و با دادن یک صد تومانی به بچه‌ها می‌گوید خودتان اين ناقابل را هر جا كه به نفع مردم می‌دانید مصرف کنيد. این انسان بسیار شریف که از نظر سیاسی به جناح مذهبی جبهه ملی و نهضت آزادی ارادت می ورزید، خطاب به آنها گفته بود: پسرهايم! آدم هر چيزی را که در دل دارد بيرون نمی ريزد و برای خود و بقیه دردسر درست نمی‌کند! بروید و از اين ديوانه بازی‌ها دست برداريد! آن دوستان هم، یکراست رفتند چلوكبابی حاج علی در بازار تا شكمی از عزا در آورند!


در زمستان سال ٤۶ با انتشار خبر مرگ جهان پهلوان تختی و تظاهرات در دانشگاه تهران، ما نیز خيز برداشتیم تا حركت مرکز را در تبريز تكميل كنیم. در عمل اما دريافتيم كه انجام حركت وسيع در داخل شهر ممكن نيست و از اين رو فقط به برگزاری مراسم يادبود در صحن دانشگاه بسنده كرديم. صبح آن روز با دادن شعارهایی و از جمله "غلامرضا، غلامرضا را كشت" در صحن محدود سالن دانشكده فنی گردهمائی انجام گرفت که اشاره‌ای به شايعه مبنی بر "قتل" غلامرضا تختی فعال جبهه ملی به دستور غلامرضا پهلوی برادر شاه بود و واقعیت هم نداشت! عصر همان روز در سالن دانشکده کشاورزی سركوهی شعر آرش كمانگير زنده ياد رفيق سياوش كسرائی را بگونه شیوا دكلمه كرد.

در ماه مه همانسال، اعتصاب عظيم دانشجويان پاريس و به تبع آن دانشگاه‌های فرانسه و كشورهای غربی نيرو بخش دانشجويان جهان شد و دل ما را نیز گرم کرد. اگر چه اين حركت نقطه عطف وار در غرب، طرف‌های ما آن جذبه‌ای را که‌ انقلابات و حركت‌های آزاديبخش كشورهای جهان سوم داشت ایجاد نمی‌کرد. ذهن شرقی ما بیشتر با هوشی مین، ژنرال جیاپ و چه گوارا همخوان بود تا واقعیت پسا مدرن غربی که گرچه در ابتدا چند جوخه رزمی سرخ در ایتالیا و آلمان را پدید آورد اما می رفت تا از دل خود فمینیسم، جنبش محیط زیست و خیزش برای دمکراسی بیشتر در دهه ٧٠ میلادی و دهه‌های بعدی در غرب را بیرون دهد!

در همين بهار بود كه حركت محدود اعلام ناشده‌ای بمناسبت جشن "عيد تت" ویتنامی در شکل راهپيمائی و بدون شعارهای ويژه جلوی خيابان سلف سرويس دانشگاه برگزار شد كه ما در بين خود نام "روزبه" بر آن نهاده بوديم! برآمدی به نشانه همبستگی با نيروهای رهائيبخش ويتنام كه روزنامه‌های آن روز به تبعيت از رسانه‌های غربی با واژه "ويت كنگ" از آنها ياد می كردند! از هر پیروزی در ویتنام، لائوس و کامبوج سرمست می‌شدیم. در ضمن خیابان دیگری را هم که از سلف سرویس به سوی دانشکده کشاورزی امتداد می‌یافت، "ارانی" نامیدیم!

اما در كنار اين نوع فعاليت‌ها كه طبعاً جمع محدودتری را در بر می گرفت، برنامه‌های هنری و سخنرانی‌های سياسی - اجتماعی و علمی متعدد در سطح گسترده برگزار می شد كه نه تنها توده دانشجويان را گردهم می آورد، بلكه با تحت پوشش قرار دادن بخشی از روشنفكران خارج از دانشگاه آنها را هم از شهر به دانشگاه می‌کشاند. از جمله اين‌ها نمايش فيلم‌های اجتماعی با درون مایه مبارزاتی و عموماً "چپ" از سينمای دانشگاه بود كه به همت هسته‌ای از دوستان در سینمای دانشگاه اکران يافت.

اين دوستان، با زحمت بسيار سينماهای كشور را زير پا می‌گذاشتند و با پولی کم فيلم‌های خوب برای نمايش دادن در سینمای دانشگاه به كرايه می‌گرفتند. تا آنجا كه به خاطرم مانده است فيلم هائی نظير "زوربای يوناني"، "در بارانداز"، "Z"، "وقتی لك لك ها به پرواز در می آیند"، "گروگان"، "زنده باد زاپاتا"، "ديكتاتور"، "عصر جديد" و فيلم‌هایی از اين دست در سينمای دانشگاه به پرده درآمدند. در كنار آن، اجرای برنامه موسيقی و از جمله "رسيتال تار بهروز دولت آبادی" که با استقبال وسيع مواجه شد.

سخنرانی‌های متعددی هم همان سال انجام گرفت كه ناطقین‌‌شان عموما از دانشمندان و روشنفكران "متعهد" آن زمان بودند. از جمله تا آنجا كه یادم می‌آید سخنرانی‌ علمی پروفسور هشترودی، دكتر هزارخانی در باره "فرار مغزها" و استعمار فرهنگی و انديشه‌های "فانون"، دكتر علی اكبر ترابی پيرامون جامعه شناسی علمی، دكتر مهندس ثرياپور راجع به دانش سيبرنتيك و آينده، و احتمالا هم دكتر عنايت بحثی پيرامون تاریخ فلسفه و... بود.

هر یک از اين مراسم با بحث‌های جانبی همراه می‌شد که به ارتقاء دانش اجتماعی و سياسی دانشجويان ياری می‌رساند. در همین دوره، سرزدن‌های کسانی چون دکتر ساعدی و دکتر براهنی (هر دو اهل تبریز) به این دانشگاه را هم داشتیم و نیز گفتگوهای محفلی با آنها. همه اینها از نظر فکری جهت دهنده دانشجویان سیاسی در سمت گرایش‌های رادیکال بودند.

در كنار اين فعاليت‌ها، خواسته‌های صنفی و مبارزه در راه تحقق آنها همچنان عمل می كرد كه جهت اصلی‌شان، تلاش دانشجويان برای به دست گرفتن هر چه بيشتر امور دانشجویی و حضور در روند تصميمات بود. اموری كه پیش از آن ورود دانشجو در آنها تابو شناخته می‌شد و به تمامی در حيطه وظایف و حقوق اولياء دانشكده‌ها و دانشگاه قرار داشت. تقريبا روزی نبود كه دانشجويان برای طرح انواع خواست‌های خود جلوی در اطاق روسای دانشكده‌ها و مديران بخش آموزشی و بخش امور رفاهی صف نكشند و سر و صدا راه نيندازند. اطاق انتظار رئيس دانشگاه نیز همواره پر از دانشجويان يا نمايندگان آنها بود كه تقاضای ديدار با رئيس دانشگاه را داشتند و در اكثر موارد هم سر اموری جزئی كه مسلماً می شد در جاهای ديگری تعقيب شوند و يا حتی مورد صرفنظر قرار گيرند! مسئله اما، فوران پتانسیلی بود که طی چند سال گذشته انباشته شده بود و مهار نمی‌پذیرفت.

احساس "خودبودن" و "خودشدن" در دانشجويان كه جنبه مثبت و سازنده داشت، با روحيه افراطی بهانه جوئی در ‌آميخت. اين روحيه، از تمايل سياسی معينی نشات می‌گرفت كه بعدها آن را "حركت برای حركت" فرمولبندی كرديم. اين تمايل برآن بود كه دانشكده‌ها نبايد آرام گيرند زيرا در آن صورت شرايط رکود پديد خواهد آمد. رخوت هم که برسد زمينه اجرای برخی برنامه‌ها از سوی مقامات دانشگاه از جمله ايجاد دانسينگ رقص كه زمزمه آن مطرح بود دانشجويان را به سوی"مسايل انحرافي" خواهد کشاند!

مخالفت با ايجاد پيست رقص و برنامه‌های نظير آن مطابق الگوی دانشگاه پهلوی شيراز در بين دانشجويان سياسی امری بود عمومی و فکر می‌کنم وقتی مخالفت دانشجويان در اين زمينه به گوش برنامه ريزان نوسازی دانشگاه رسيد، طرح مزبور دستكم در آن سال از اجراء باز ماند. اگرچه، ما نیز به انحرافی بودن فكر "حركت برای حركت" پی‌بردیم و با فهم اينكه ترجمان سياسی آن در ابعاد بزرگ همان "جنبش همه چيز و هدف هيچ چيز" است، با اين فكر آنارشيك مرز كشيديم. ذکر خاطره‌ای در اين مورد خالی از لطف نیست.

دو نفر از دانشجويان رشته فيزيك كه سال دوم دانشكده علوم را به پايان رسانده بودند در كنكور دانشكده فنی شركت كرده و قبول شدند. آنها از مقامات دانشكده خواستند تا دو سال تحصيلی‌شان در دانشکده علوم معادل يك سال فنی قلمداد شود و در سال دوم فنی بنشينند. مقامات دانشكده هم با تصريح اينكه آنها باید چند واحد درسی ويژه سال اول فنی را بگذرانند، درخواست‌ آنان را پذيرفتند. اين امر برای دانشجويان فنی گران آمد چون تعصب ويژه‌ای به ارزش علمی دانشكده‌شان داشتند! در اعتراض به اين امر، كلاس‌های درس تعطيل شد و دست به اعتصاب نشسته زدیم. با گذشت چند روز اما متوجه شديم به دنبال حركتی كشيده شده‌ايم كه هر روز بیشتر كشش خود در ميان دانشجويان را از دست می‌دهد و بعلاوه موجبات آزردگی خاطر دانشجويان علوم را هم فراهم ‌آورده است.

تصميم بر اين شد که به گونه‌ آبرومندانه‌ و پيش از آنكه اعتصاب از درون بشكند سر و ته قضيه هم بیاید. پيش رئيس دانشكده رفتیم و از او دعوت كردیم با حضور در جمع دانشجويان در مورد تصميم متخذه توضيح دهد بلکه دانشجویان قانع شوند! مشكل اما سينه دری يكی از دانشجويان بود كه می خواست به هر شكل شده پرچم "آبروی" فنی در اهتزاز بماند! دوستان به چاره نشستند و در اين ميان رفيقی پيشنهادی رندانه داد و خود نيز اجرایش را بر عهده گرفت! رفتند و تا نزديكی‌های صبح دو نفره استكان به استكان شدند و آن دوست آتشین مزاج "فنی پرست" وقتی ظهر هنگام سراسيمه خود را به دانشكده ‌رساند با پایان اعتصاب مواجه شد و دایر شدن كلاس‌ درس! تا درمی‌یابد ممه را لولو برده و کلاه پر باد او رفته بر باد، بخاطر بی توجهی‌های ایاق نیمه شب خود را به باد انتقاد می‌گیرد و آن رند هم می‌پذیرد که انتقاد به او وارد است!

جزئیات را می‌نویسم تا از فراز بیش از نیم قرن، خواننده این زمان، گوشه‌هایی از آن زمانه را در آئینه دانشگاه تبریز دریابد! سال تحصيلی ٤٧ - ٤۶ در فضائی كه بر آن دانشجو سالاری مسلط بود به پايان آمد. سياست چنان بر دانشگاه مستولی شده بود كه داد دكتر منتصری را هم درآورد! در جريان گفتگویی با تعدادی از دانشجويان دانشكده ما کارش به بحث سیاسی می‌کشد و وقتی می‌بیند حريف این جوانان تند و تيز نمی‌شود به حالت طنز می‌گوید: "پس می‌فرمایید بزنیم به کوه؟"! که يكی از نخاله‌ها طعنه‌زنان می‌گوید: شما ديگه چرا آقای دکتر که وقت بالا رفتن از کوه در پایين تپه همش دور خود چرخيديد و شرمگينانه از خیرش گذشتید! ديالوگی که، اشاره به انفعال توده‌ای‌ها در برابر كودتاگران ٢٨ مرداد داشت و بعدش هم ماجرای "مجله عبرت" در دهه سی بعد کودتای ٣٢!

در طول آن يك سال، ساواك در آتش خشم و انتقام می سوخت. اولياء جديد دانشگاه و دانشكده‌ها هم ذله شده و از دست دانشجويان به تنگ آمده بودند. آخرهای سال تحصیلی بود كه دكتر منتصری در جایی به عنوان شكوه از اوضاع، دانشگاه تبریز را به "ینان" تشبيه كرد كه اشاره‌ای بود‌ به مرکز آموزش‌های انقلابی با اشتهار جهانی در جمهوری خلق چين! دانشجويان درس خوان هم، دیگر نمی‌توانستند بیش از این با هیجانات هر روزه كنار بيايند.

در چند ماه نخست این سال تحصیلی، هم کلاسی‌هایم مرا به عنوان نماینده کلاس انتخاب کردند. ناشی از این موقعیت، نه فقط در جریان همه مسایل صنفی دانشکده بودم که کمابیش در جریان امور عمومی دانشگاه هم قرار داشتم. بیشترین حضورم در دانشکده به فعالیت‌های دانشجویی و امور صنفی می گذشت اما زیاد هم می‌خواندیم و بسیار نیز بحث می‌کردیم که بیشترینه‌‌اش برای من در مطالعه مشترک با بهروز می گذشت. در آن روزها با خواندن دفاعیات روزبه می گریستم. با اندوه و خشم آن را دستنویس می کردم و در اختیار مرتبطین می گذاشتم. از خواندن شعر "نازلی" سروده شاملو برای وارطان سخت متاثر می‌شدیم و از شنیدن موضوع اعدام روزنبرگ‌ها در سال‌های قبل توسط مک کارتیسم در آمریکا وجودمان در آتش می‌سوخت و واقعه دهشتناک قتل عام کمونیست‌های اندونزی در ابعاد صدها هزار نفر ماها را در هم می‌پیچاند.

در مسیر رخدادهای پی در پی سال پسا اعتصاب بودیم که سال تحصیلی به پایان رسید، دانشگاه تعطیل شد و دانشجویان سراغ کارآموزی و پول درآوردن در طول تعطیلات رفتند. من نیز استخدام موقت شرکتی شدم و نظارت بر طرح احداثی‌ کوچکی را به عهده گرفتم. ساختمانی سه طبقه برای جناب کارفرمایی که خیلی زود همدیگر را شناختیم! صاحب ساختمان، اهل مراغه بود و برادر کوچک یکی از همکارهای پدرم در سال ٣١ و ٣٢ آن هنگام که پدر در این شهر ماموریت شغلی داشت.

این کارفرما و من اما فقط این را در باره هم نمی دانستیم که یک ماه بعد او باید به عنوان سر نگهبان از بنده در سلول ساواک تبریز پذیرایی کند! دو بار چایی‌اش را خوردم یکبار در مقام ناظر کار ساختمان و بار دیگر به عنوان محبوس سیاسی در ساواک! قل چماق ترین‌‌ها میان چند برادر بود! از کارم در این طرح فقط چند روزی گذشته بود که دم دمای صبح، مامورین ساواک به خانه‌مان ریختند و دستگیرم کردند.

از نظر رژیم، وقت پایان دادن به سیاست فضای باز در دانشگاه تبریز فرا رسیده و به دیگر سخن کشتیبان را سیاستی دگر آمده بود. با صدور دستور اتخاذ سیاست انقباضی، قرار بر بازداشت افرادی بود که ساواک در طول آن سال نامشان را در لیستی گرد آورده و جا داده بود. دستگیری و اعزام‌ اینان به سربازی، هدف ارعاب بقیه را هم داشت. لیست را هم طوری چیده بودند که از هر کلاس در دانشگاه حداقل یک نفر دستگیر شود. فکر کنم مجموعه بازداشتی‌ها ٥٢ نفر بود که ما محض تداعی گروه معروف ٥٣ نفر دوره رضا شاه به آن ‌گفتیم ٥٣ نفر! از هیچ چیز خرد در تقابل جویی سیاسی با رژیم نمی‌گذشتیم!

در پی اختناق اعمال شده، مقامات جدید بخشی از دستاوردهایی از اعتصاب سال ٤۶ را با تحکم و آمریت از دانشجویان پس گرفتند و هر معترض حتی به پیش پا افتاده ترین مسایل را با فراخواندن بلافاصله‌ به دفتر امور اداری دانشجویان و گاه حتی به خود ساواک، تهدید ‌کردند. دکتر منتصری جایش را به فردی با نام دکتر تسلیمی داد که بوروکراتی خشن بود. ریاست امور دانشجویی هم به یک ساواکی شیک و پیک واگذار شد که ماموریتش تداوم رفاه دانشجویی منهای فعالیت آزاد دانشجویی تعیین شده بود! فضای پلیسی بر دانشگاه حاکم شد و مبارزه سیاسی دانشجویی کاملاً به شکل زیر زمینی درآمد. گرایش به رادیکالیسم سیاسی گسترش و تعمیقی شتابناک به خود گرفت. حتی این تز نیز رواج یافت که انقلابیون نباید انرژی خود را صرف فعالیت دانشجویی بکنند و خود را بشناسانند.

به چند سال پیش بر ‌گردم و از مراسمی یاد کنم که زنده یاد دکتر منتصری در کهنسالی‌اش مدعو آن بود. جمعی از فارغ التحصیل‌های ادواری دانشکده فنی تبریز بمنظور ادای احترام به خدمات علمی و مدیریتی که دکتر در دانشگاه آن سال داشت از ایشان دعوت به سخنرانی می‌کنند. منتصری مبتنی بر مصاحبه نوشتاری که پیرامون یک سال مدیریتش بر دانشگاه توفانی تبریز داشت، نکات جالب و روشنگرانه‌ای در این بزرگداشت پیش می‌کشد.

در پایان جلسه یکی از دوستان پیش ایشان می‌رود و وجود نوشته‌ای راجع به "سال اعتصاب" را با دکتر در میان می‌نهد که من آن را در سال‌های دور نوشته و منتشر کرده بودم. به استاد می‌گوید شما حوادث آن دوره را با نگاهی مشرف بر صحنه از بالا تشریح کردید ولی یکی از همکلاسی‌های‌مان که جزو فعالان بازداشتی‌ همان زمان بود حوادث و روندها را از درون حرکت دیده و توصیف کرده است و این دو می‌توانند تکمیل کننده همدیگر باشند. دکتر ضمن ابراز خوشحالی، اظهار علاقه برای دیدار با من می‌کند و وقتی می‌شنود در ایران نیستم شماره تلفنم را می‌خواهد که خودش شخصاً پیش من بیاید!

تا از موضوع خبردار شدم شرمگین از فروتنی استاد کهنسال، بلافاصله پیگیر یافتن شماره تلفن و آدرس ایشان شدم. همین که از ایران به فرانسه برگشت با هم صحبت تلفنی دلنشین و خوشایندی داشتیم و قرار بر دیدارمان در اولین فرصت ممکن شد. چند ماه بعد رفتم فرانسه و قراری با استاد در پاریس گذاشتیم و با تهیه شام و تدارک دوربین فیلمبرداری آماده پذیرایی از ایشان شدیم.

دو ساعت به وقت ملاقات مانده بود که دخترشان زنگ زد و از وخامت ناگهانی پدر در اتاق چشم پزشک خبر داد و با اظهار تاسف، خواستار منتفی شدن برنامه شد. قرار دیدار را به اولین امکان بعدی موکول کردیم، اما در صحبت کوتاه تلفنی‌مان دکتر گفت نوشته‌ا‌ش را برای من ارسال خواهد کرد و از من نیز خواست تا آنچه را در این باره نوشته‌ام خدمت ایشان پست بکنم. نوشتار امضاء شده‌اش دستم رسید، اما دریغ بسیار که آن دیدار آرزومندانه دست نداد. این انسان فرهیخته مدتی بعد آن واپسین مکالمه، چشم بر جهان بست و رفت.

و اما یادی از بازداشتی‌های آن سال بکنم. از دانشکده ما ۶ نفر دستگیر شد. یکی اکبر موید عزیز بود یک سالی بالاتر از من. انسانی صمیمی که از طریق اسد مفتاحی جذب تشکیلات شد و در دستگیری‌های سال ٥٠ در دادگاه تجدید نظر حکم اعدام گرفت و جان باخت.

 


از راست: غلامحسین صباغ پور- سهیلا گلشاهی – بهزاد کریمی (مجلس عروسی احمد معینی عراقی ( برادر رفیق جانباخته اسماعیل معینی عراقی)

نفر دیگر غلامحسین صباغ پور بود اهل اصفهان و دو سالی بالاتر و از اصلی‌ترین فعالان آن اعتصاب. با او دو دوره زندان بودم. انسانی شریف و بس پرشور که سرانجام در کشتار زندانیان سیاسی سال ۶٧ به قتل رسید.


هرمز گرجی بیانی

در میان دستگیر شدگان زنده یاد هرمز گرجی بیانی دانشجوی فیزیک و یک سال بالاتر را بیاد می آورم. دبیر محبوب جوانان کرمانشاه و هوادار فداییان که تابستان ٥٨ تنها بیست و چهار ساعت بعد بازداشت به حکم خلخالی بیرحم اعدام شد! بارها به یادش گریسته‌ام.

 


صمد بهرنگی – بهروز دهقانی – کاظم سعادتی

یاد صمد بهرنگی نقش آفرین ویژه آن دوره گرامی باد که تحصیلکرده دانشکده ادبیات تبریز بود و نقش تاثیرگذاری در حمایت از آن اعتصاب بزرگ داشت و از طریق و با کمک کاظم سعادتی بر فعالیت‌های فرهنگی پسا اعتصاب در دانشگاه تبریز تاثیر می‌گذاشت.

 

از فعالان آن مقطع زمانی دانشگاه تبریز، کاظم سعادتی همسر زنده یاد روح انگیز دهقانی از دانشکده ادبیات بود که بهار ٥٠ با فریب ساواک از سلول بیرون جست و با زدن رگ خود در خانه‌اش مرگی حماسی برگزید. او از نخستین جانباختگان فدائیان خلق بود.

 

بهروز دهقانی هم فارغ التحصیل دانشگاه تبریز بود که بعد برگشت از آمریکا فعالیت زیر زمینی خود در دانشگاه تبریز را در سطح بالاتری پی گرفت. او از اعضای اصلی شاخه تبریز سازمان به شمار می‌رفت که سال ٥٠ جان پرشورش را زیر شکنجه ستاندند.

اسد مفتاحی دانشجوی پزشکی کادر برجسته جنبش فدایی، در زمره فعالین اولیه آن اعتصاب به شمار می‌رفت که اسفند ماه ٥٠ جزو اولین محکومین به اعدام چریک‌های فدایی خلق، همراه مسعود احمد زاده و عباس مفتاحی و سه یار دیگرشان اعدام شد.


از راست: قاسم سیادتی – اکبر مؤید – مناف فلکی – علیرضا نابدل – همایون کتیرائی

رفقا مناف فلکی دانشجوی علوم ریاضی و یحیی امین نیا دانشجوی دانشکده کشاورزی نیز از اعضای شاخه تبریز چریک‌های فدایی خلق بودند که اواخر اسفند ماه همین سال همراه علیرضا نابدل و شش فدایی خلق دیگر تیرباران شدند.

همایون کتیرایی که در دانشکده ادبیات آن سال‌ها درس می‌خواند فعالیت انقلابی خود را در ترکیب گروه "آرمان خلق" پیش ‌برد. او از فاتحان شکنجه‌گاه بود و مهر ماه سال ٥٠ همراه با چهار یار دیگرش در این گروه اعدام شد.

بهروز ارمغانی طبق آنچه که در این یادمانده آوردم دانشجوی فنی و از سازمانگرایان آن اعتصاب بزرگ بود که اردیبهشت سال ٥٥ در جایگاه عضو موثر مرکزیت سازمان چریک‌های فدایی خلق ایران در درگیری با ساواک جانش را از دست داد.

قاسم سیادتی هم در دانشکده فنی تبریز درس می‌خواند که بعدها به سازمان پیوست و در درگیری‌های روز ٢٢ بهمن هنگام تسخیر ساختمان رادیو تهران هدف گلوله قرار گرفت و جان باخت.

محمد رضا غبرایی دانشجوی فیزیک همان دوره دانشگاه تبریز بود که از سال ٥٥ در کادر رهبری سازمان قرار گرفت و سال ۶٤ در زندان جمهوری اسلامی با دست اندرکاری مستقیم لاجوردی جلاد حکم اعدام گرفت و جان باخت.

محسن فرزانیان دانشجوی فیزیک مرتبط با هسته‌های اولیه سازمان که سال ۶٢ در جمهوری اسلامی محکوم به اعدام شد و جان عزیزش را از او گرفتند.

و این یادمانده‌ را با نام آوردن از دوستانی به پایان می‌برم که طی آن سال‌ها در زمره فعالان دانشجویی دانشگاه تبریز بودند و در آن زمان و یا با فاصله‌ای اندک در پیوند با فداییان خلق قرار گرفتند.

 


از راست: علیرضا نوبری (بیژن فلسطین) - محمد تقی افشانی نقده – مجمد رضا غبرائی – محسن فرزانیان – اسد اله مفتاحی

جز زنده یادان تقی افشانی (پزشکی) یکی از کادرهای برجسته جنبش فدایی و محمد امینی (کشاورزی) شاعر ملخص به م. راما از هواداران این جنبش؛ اعدامیان جانباخته: یوسف کیشی زاده عضو سازمان مرتبط با جاودان یاد مرضیه احمدی اسکویی و علیرضا نوبری – "بیژن فلسطین" - (هر دو از فنی)؛ جانباخته اعدامی ابراهیم لطف الله زاده – "سعید فلسطین" – (از کشاورزی)، و زنده یادان جمشید موذن و رحیم نخبه و علی عباسی (هر سه نفر از پزشکی) و رضا حبیبیان (دانشجوی شیمی) بقیه این گرامی جانان تعدادشان از صد فزونتر تا آنجا که من بدانم .

خوشبختانه هنوز زنده‌اند و امید که زنده بمانند. از میان آنان نام می‌برم از رفقا:

رقیه (فران) دانشگری(از داروسازی)، جواد اسکویی و اصغر ایزدی (هر دو نفر از کشاورزی)، حسن جعفری(دانشجوی فنی)، رحیم کیاور (از فنی)، محمد رضا جوشنی و ابراهیم محجوبی(هر دو نفر از پزشکی)، بهروز خلیق و محمد رضا حداد پور خیابان (همکلاسی و هم گروهی من از فنی)، حمید بیگی(از داروسازی)، رسول آذرنوش(از فنی) فرزاد کریمی (از علوم شیمی) و دهها عزیز دیگر که بی آنکه چیزی از حرمتم به آنها کم شود به دلایل متعدد اینجا لزومی به ذکر نامشان نمی‌بینم.

دانشگاه تبریز آن‌سال‌ها به عنوان یکی از چند مهد اصلی فعالیت‌های اپوزیسیونی دهه چهل و به ویژه جنبش فداییان خلق ایران ثبت تاریخ است. دانشگاهی که در ادامه و طی دهه ٥٠، یکی از کانون‌های مبارزاتی کشور باقی ماند و جنبش دانشجویی‌اش ده‌ها قربانی و زندانی سیاسی تقدیم جنبش آزادیخواهی و عدالت طلبانه ایران کرد.

 

بهزاد کریمی

بهمن ١٣۹۹ برابر با فوریه ٢٠٢١

 

دیدگاه‌ها

کامران

منهم بانظرشماموافقم دنیزگرامی .زیباترین توصیفی که ازجنبش فداییان شدهمین مقاله بود.غروربرانگیزونگاه دست اول به این جنبش .حیف است که به همین مفاله خلاصه شود.

جمعه, 29.01.2021 - 19:20 پیوند ثابت
دنیز

دست مریزاد
واقعا چه نوشتار پر بار، زیبا، شورانگیز و سرشار از چالش و خاطره است. همانطور که از خود نوشتار معلوم است، بخاطر خلاصه نگاری به خیلی مطالب تک اشاره ای شده و از کنار آنها رد شده است. امیدوارم رفیق بهزاد فرصت یافته و آن را بصورت یک کتابچه به تاریخ جنبش های دانشجویی و جنبش فدائی تقدیم کند. 
پاینده و پیروز باشید.
دنیز

جمعه, 29.01.2021 - 00:47 پیوند ثابت
کامران

این مقاله به تبریز به دانشجو به فدایی به چشم خوانندگان نسل جدید تابلویی سراسر فدکاری و مبارزه را نشان داد؛ باشد تا بازنده نگاه داشتن یادشان، از این گونه خاطره ها بیشترخلق شود. برقراروهمیشه سرافرازباشید رفیق کریمی.

پ., 28.01.2021 - 10:59 پیوند ثابت

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید