انفرادی کجاست...؟
حفره ای، بیرون از زمان
دخمه ای تاریک،
بیرون از دنیا در قعرِ دوزخ
سیاهچاله ای ... گم شده در برزخ،
گم شده دربی نهایتِ نیستیِ
هستی،
زمان هم از یاد می رود
محو می شود در امتداد غباری
بر سینه دیواری
چیزی به یاد نمی آوری
چیزی از وجودت کنده شده
افتاده تو نیمه جدا شده ای
در آیینه شکسته ای
تکه تکه شدی
در سلولهای تنت
تاریک، خفه، چاردیوارخاکستری ،
بوی نمورفاضلاب،
سوسکهایِ هم سلول، همسفره
نوبت فاضلاب
به صف می شوی
دری که گاهی گشوده و بسته میشود
سایش آهن بر روی آهن
مغزی که از کار می افتد
صدایی که رعشه بر اعصاب می کشد،
دریچه ای کوچک
که روزی سه بار نورباریکی
از آن می تابد وُ بی درنگ
می گریزد،
جایی خالی می شوی ،
خودت از خودت،
فراموش می شوی ،
از پیراهن و شلواری ،
که با تو بیگانه است
و لباس زیر که بر تن نداری،
گم می شوی ،
و به دنبال خودت می گردی
و جانت ،
که آن را هم از تو گرفته اند ،
روحت در فشار است
می پاشد بر دیواری
که حریفِ درد جانت نمی شود
با تنهایی خودت
نمی توانی کنار بیایی
تنهایی ،
صدا نداری
چشم نداری
سکوت درگوشهایت ،
فریاد می شود
جمجمه ات خالی ست
مغزت روزی چندبار منفجر می شود
در دهانت، تلخ است
پروانه از پلکهایت پرواز میکند
می چسبد به سقفِ کوتاه،
خیال پرواز داری
زیر چراغی کم نور ،
انفرادی کجاست...؟
جایی که آرزوی مرگ داری
آرزوی خوابی راحت
در رویایی... که بیدار نشوی
در خودت نیست شوی ،
اما آن را دریغ میکنند،
و زمانی به سراغت میایند
تو هنوز نبریدی،
نشکستی در آیینه وجودت
جلوی دوربین نرفتی
قِی نکردی ایمانت را
بر روی تکه کاغذ سفیدی
که هر روز مقابلت می گذارند
و حالا... تمام شدی
باید به سراغت بیایند
و باید باطل شوی،
در گوشت آرام می گویند،
از هزار سال پیش باطل شدی
خودت و شناسنامه ای
که تنها نامی از تو در آن است.
افزودن دیدگاه جدید