رفتن به محتوای اصلی

پرنیان آذری بافته شده از عشق

پرنیان آذری بافته شده از عشق

شب گذشته تلاش کردم مطلبی در ارتباط با زنی هنرمند بهتر است بگویم هنرمندی عاشق که جانش با نور، با ایران در هم آمیخته بود بنویسم. آزاده زنی بنام «ایران دررودی»؛ اما پرداختن به چنین امری نیاز به دیدن وحس کردن نقش هاوتصاویری دارد که زمان میخواهد تا در جانت بنشیند سیرابت کند تا قادر شوی لذت بعد سیراب شدن را بیان کنی ازاین رو در بزرگ داشت ایشان این نوشته را که بگونه ای عجیب شباهت به نگاه خانم ایران دررودی در آخرین مصاحبه هایش نسبت به زندگی ونورهای منتشر شده در فضای لایتناهی دارد و شرح حال تمامی هنرمندان بزرگ از جمله خانم ایران درودی است را به خاطره جای گرفته ایشان در ذهن تاریخ سرزمین بزرگم ایرا ن تقدیم می کنم تا در فرصتی دیگر درخلوتی بر آمدازجان از او از جان عاشق وبیقرار او بنویسم.یادشان گرامی

نخستین بار که تابلوی "زیبای مُغان" (مُغان گوزله) اثر ستار بهلول زاده را در موزه ملی آذربایجان در شهر باکو دیدم، زمان از دستم رفت؛ در فاصله ای کوتاه به سالهای کودکی، به آن رویاهای پاک، به آن تصاویر شاد روزهای نوروز، خنچه های عروسی و دنیائی که در آن زشتی و پلیدی را نمی شناختم، باز گشتم. در فضای درون تابلو پرواز کردم. باور کنید! پرواز کردم! در آن فضای مبهم اثیری که بوی اساطیر می داد غرق شدم. رویائی بود که هنوز فراموش نکرده ام. هرازگاه به تصویری که از آن تابلو دارم نگاه می کنم باز در شور و زیبائی طبیعت و انسان غرق می شوم.

نامش ستار بهلول زاده بود. عارفی نقاش یا نقاشی عارف، که نه به آذربایجان بلکه به تمامی جهان تعلق داشت. چرا که از جمله کسانی بود که در هفت فلک نمی گنجند؛ " تنگ است بر او هر هفت فلک چون می رود او در پیرهنم ." تصاویرش هیچ مرزی نمی شناخت او تنها به زیبائی ، قدرت هنر، زیبائی انسان ، طبیعت پیرامون او، به عظمت روح انسان و تاریخ یک ملت باور داشت.

انسانی که تمام نقاشی های او حکایت از وحدت تک تک اجزای طبیعت و یگانگی گوهر انسان دارد. انسانی خالی از کین، انباشته از عشق. در جهانی فارغ از جنگ، فارغ از درد و رنج.

"خون که می جوشد منش از شعر رنگی می زنم"

هیچ هنر اصیلی نمی تواند جدا از این جوشش خون شکل گیرد. خونی بجوش آمده از عشق که چون نفیر مولانا مرد و زن را به ناله در می آورد؛ نفیری که چیزی جز بیان حال، بیان سیر و سلوک و حضور هنرمند در بطن تاریخ در بطن مردم نیست. نفیر هنرمندی که پس از سالها رنج، سالها طی طریق به آفتابی می رسد که پرده می درد و خط سوم را مینگارد. اگر تصویرگر باشد تصویر می کند؛ اگر پیکرتراش باشد می تراشد اگرخالق آوای حیات باشد در ترنم های موسیقیائی منعکس می نماید. صحنه های آفرینش را خلق می کند؛ سمفونی های جاودان پیروزی انسان بر سرنوشت،بر طبیعت را می آفریند.

ستار بهلول زاده این تصویرگر بزرگ آذری نیز نمیتوانست جز این باشد. عارفی نقاش و یا نقاشی عارف. اگر جز این بود هیچگاه نمی توانست آن فضاهای اثیری را که در تمامی مناظر، طبیعت های بیجان و تصاویر او بیننده را به خود میکشد و تا اعماق حیات و تاریخ یک خلق می برد، خلق نماید. فضاهائی که گاه رنگ و بوی لطیف آن غنا و زیبائی شعرهای فضولی و نظامی را تجلی می دهد و حافظ را! و گاه سکوت و تنهائی ناصر خسرو را در دره های مه گرفته یمگان.

تصاویر ستار چیزی جز شعر آمیخته در فرم های نرم و منحنی نیست که عرفان شرقی را بنمایش می گذارد. حرکت نرم و موزون قلم با نیم دایره های مواج، رنگهای لاجوردی، بنفش، صورتی و سبز با آن زرد شفاف آسمان شرق، انسان را در خلسه ای آرام فرو می برد و روحی لطیف و عارفانه را بنمایش می گذارد. درختهای بلند تبریزی که تا بلندای آبی آسمان سرکشیده اند، با آن رنگهای تیره گمشده در فضا، جاده های باریک امتداد یافته تا بینهایت؛ کوهها با آن صلابت محکم شرقی که پیوسته مهی آرام بر قله آنها چمبر زده است، با آبی آب، دسته های کبوتران سفید که در فضای لایتناهی در پروازند؛ آرامش دریاچه ای کوچک در "باتابات" نخجوان که گاه ترا به باغهای گل سرخ شیراز و آب رکنآباد می برد و گاه چون روح بیقرار مولانا در تنگ راههای قونیه بدنبال شمس می کشاند.

لازم نیست که ستار شیراز را دیده باشد یا قونیه را؛ جوهر او در این تاریخ و جغرافیا جاری است. این بازتاب روح هر هنرمند بزرگ است. در کار ستار طبیعت به منزله نقطه شروع است نقطه مرکزی، با دریافتی شگرف، آرام و معصومانه چون تمامیت زندگیش. او بقدرت سالها رنج، کار، پوسته طبیعت را برمیدارد، روابط بین پدیده ها را بدقت نظاره می کند و با آن چشم های سبز درشت و انگشتان باریک و کشیده که تا عمیقترین زوایای روح او ادامه می یابد این طبیعت شکافته شده را با رنگ، فرم و احساس غنای منطقی می بخشد.

تمامیت طبیعت زیبای آذربایجان را با روح عارفانه و تاریخی آن هماهنگ می کند و در منظر دید می گذارد. او تلاش می کند پلی بزند بین تصاویر رئالیستی طبیعت با آنچه که در درون آن نهفته است و بگونه ای بخش سوررئالیستی آن را تشکیل میدهد. پلی که نظامی بخاطر آن تمام حیات خود را تخته بند شهر گنجه نمود:

بگفت آن جابصنعت در چه کوشند؟

بگفت اندوه خرند وجان فروشند.

بگفتا جان فروشی این ادب نیست!

بگفت از پاک بازان این عجب نیست!

پلی برای وصل کردن که عطار سیمرغ های خود را در جستجوی آن به طیران درآورد. پلی که بقول سزان:" تنها هنرمندانی می توانند تصویرگر آن باشند که از روی طبیعت نسخه برداری نمی کنند، بلکه آنرا با تمام وجود خود حس می نمایند و حسیّات هنرمندانه خود را از طریق کار ممتد تحقق می بخشند. هنرمندانی که طبیعت را با وجود خود یکجا می کنند، آنرا می بینند، گوئی از پس پرده ای و پس آنگاه بر حسب پاره ای از رنگها که مطابق نوعی از قانون هماهنگی متداوم می باشد آنها را تفسیر می کنند و تصویر می نمایند؛ چرا که نقاشی چیزی جز حیات رنگین نقاش نیست."

دقیقاً از همین جاست که راه هنرمندان، آنهائی که می آفرینند و آنها که تقلید می کنند از هم جدا می شود. برای نشاندادن این حس رنگین باید رنج برد و آن را به بهای جسم و روح بدست آورد. بدون این رنج کامل شدن ممکن نیست. " باید که جمله جان شوی تا لایق جانان شوی " این جان، جان پوست انداختن است؛ از خود بیرون شدن است به بهای کار طاقت فرسا. بدون این صیقل یافتگی هنر اصیل صیقل یافته در تیزاب جان را نمی توان ارائه نمود. تنها هنری که از دل برآید لاجرم بر دل نشیند. حال چه در شعر باشد چه در نثر، چه در تصویر چه در صوت موسیقی.

آنا پاولووا، یکی از بزرگترین و معروفترین بالرین های جهان می گفت:" برای من رقص یعنی حرکتی آرام و درونی که جوشش آن مانند تاب نرم رقص برگ است در باد و فروافتادنش در خزان". او یکی از زیباترین اجراءکنندگان باله دریاچه قو بود.

آمیخته گی این حس و رنج است که میکل آنجلو را قادر می سازد تا سی سال بر داربست دراز بکشد و صحنه های آفرینش را ترسیم کند حسی از عشق بین خدای آسمانی و آدم زمینی را ایجاد نماید. حسی که از فراز آن گنبد بلند تا قلب بیننده نفوذ کند

وانگوگ را دیوانه وار در کوجه باغها،در خیابان های سنگفرشی ،درمعادن ذغال سنگ بچرخاند حیران در ریشه گل سرخی بسازد که با قدرت یک مادر که چنگ در طفل خود می اندازد چنگ در زمین انداخته است.

سزان پیر و خسته را سه پایه نقاشی بردوش در کوچه باغ های جنوب فرانسه در زیر باران تا بستر مرگ بکشاند و ستار را در هیئت یک مجنون در پای یک درخت توت روزها و روزها بنشاند و غرق در آثار صنع نماید. این آن رشته مشترکی است که تمامی هنرمندان و فرزانگان جهان را بهم پیوند میدهد و جاودانه شان می سازد. حال میخواهد یک سر این رشته در زیر درختی باشد در هند و یا کنار رودی در دشت مُغان و یا بازار زرکوبان در قونیه ویا زنی ،هنرمندی تنها در سیر وسلوک خود با رنگ ها و نور ها بنام" ایران دررودی" در تهران.

اما چنین رنج و حساسیتی مسلماً هنرمند و فرزانه را در زمانه خود غریب و تنها می سازد. بظاهر هر کسی از ظن خود با آنان یار می شود، بی آنکه واقف بر اسرارشان باشد. هم از این روست که گاه نام مجنون می گیرند همانگونه که ستار گرفت! با وجودیکه نام هنرمند بزرگ خلقی را در دوره شوروی به دوش می کشید، در زمانه خود در شهر و دیارش روحی بود سرگشته که هر روز از کنار مردم می گذشت، با موه های ژولیده، لباس آشفته و چشمانی تیز که پیوسته دورتر را می نگریست و می کاوید.

 

" اخلاق عجیبی داشت؛ برای نقاشی از شهر خارج می شد، با چندین بسته سیگار، با بطری عرقش و بساط نقاشی. گوشه خلوتی زیر درختی که عموماً نیز درخت توت بود می نشست. یک روز، دو روز و گاه چندین روز. او در تمامی این روزها غرق در طبیعت بود، گوئی راز و نیاز می کند:

" توت آخاج بویوم جا من یمدم دویون جا."

"درخت توت بر بالیده است به بلندای من من به سیری نخوردم از آن"

وقتی بر میگشت درخت توت بود بر بوم با مزرعه های دیگرگونه که تن بر حیات و ابدیت می زدند.درختی ایستاده بین زندگی ومرگ که توامان یکدیگرند. رنگهایش عجیب بود، درخت های آبی و بنفش، زمین لاجوردی و صورتی که همه در چرخشی دوار درون هم می گردیدند درهم می رفتند و بر می آمدند؛ برای ما نقاشی هایش نامفهوم بود و او بیشتر تابلوهایش را می بخشید. او خود هنر را دوست داشت، آن طور که زندگی را دوست داشت."

" یک روز با او برای نقاشی از طبیعت به قبا رفتیم. بساطمان را پهن کردیم و شروع بکار نمودیم. ما سرگرم گذاشتن رنگها بر بوم بودیم و او همچنان به درختها و کوههای مقابل زُل زده بود. گوئی میخواست درونشان حل شود!

می گفت:" شما چگونه نقاشی می کشید؟ من نمی توانم. این رنگهای شما را نمی بینم. همه چیز در یک فضای آبی معلق است. محو در هاله ای از نورهای بنفش، آبی، صورتی، در حرکتی دوار." او طبیعت را بگونه ای دیگر می دید یا بقول خودش حس می کرد." این گفته بی اختیار انسان را بیاد گفته سزان می اندازد:" من طبیعت را خاکستری و آبی می بینم." یا بیاد وانگوگ با آن کاجهای سر به فلک کشیده پیچ پیچ و مزارعی با رنگهای زرد، آبی و بنفش که با نیمدایره های قرص و محکم با آفتابی که ماننده دایره ای چرخان در چرخش است در سماعی جاودانه اند.

از طریق همین حسیّات هنرمندانه است که هنر دریچه ای می شود برای ورود به طبیعت. اما نه طبیعتی خشک، ساده و نمادین. بلکه طبیعتی مرکب، پیچیده در نورهای رنگارنگ، در هاله ای از واقعیت و رویا جدا از بافت عمومی آن.

هر کار هنری منطق و ویژگی خاص خود را دارد. بقول گارسیا مارکز رئالیسم جادوئی او از تلّون عجیب و جادوئی طبیعت کلمبیا نشأت گرفته است. درست بهمان گونه که در تابلوی " مُغان گوزله – زیبای مُغان " ستار ترسیم گردیده.

فضائی چنین طبیعی و در عین حال اثیری که می توانی صدای پر جبرئیل را بشنوی وشیخ اشراق در جستجوی نور راببینی. فضائی که نه با چشم سر، بل با چشم سِر باید در آن نگاه کنی! میتوانی پرده را بالا بزنی و خدا را برهنه در قالب آن صبحگاه اثیری در حرکت نرم آهوان و گردش مرغان حس کنی. میتوان زیبائی زیبارویان شرقی هزار و یک شب را بی آنکه صورتشان را مشاهده کنی، در تاب نرم هیکل هائی که لباس سفید بر تن و خنچه نوروزی بر سر نهاده و به رقصی اساطیری مشغولند، ببینی.

وزش نرم باد فروردین را که از بلندای کوههای سربفلک کشیده قفقاز به دو بیرق آبی و سرخ حریر گوشه تابلو می خورند، احساس کنی و شادی نوروز را در خنچه های شمع، شیرینی و کله قندهای آشنا تا اعماق جان فرو دهی.

تمامی عناصر این تابلو در یک حرکت همآهنگ و دوار تاریخی اند. قدحی باده و سبزینه ای بر کنار آن، همه و همه در یک فضای شرقی عارفانه ترسیم شده اند. فضائی که بین تو و طبیعت و فرای طبیعت یک پیراهن بیشتر فاصله نمی گذارد. اگر قادر به دریدن آن یکتا پیراهن باشی فاصله ای بین تو و او نخواهد ماند و ستار جزء این پیراهن دریدگان بود.

هنر ستار، با وجود تعلق به مکتب امپرسیونیسم یکسره با امپرسیونیستها متفاوت است. او از امپرسیون مایه می گیرد، اما نمی تواند طبیعت حسی خود را در چارچوب آن مقید کند. این ویژگی اوست. او عارف است، از همین رو دید انتزاعی و زیباشناسانه او نسبت بر اشیاء با پرتو عظیمی از عرفان شرقی در هم می آمیزد. رنگها فضای عرفانی شرقی را نمایش میدهند. حتی اشیاء نیز فرم و شکل عارفانه می گیرند. گوئی همه چیز در فضائی لاهوتی در سماعی عاشقانه اند.

تُنگ های ردیف شده در کنار هم، با گردن های کشیده و لوله های باریک دایره ها و نیمدایره ها بر روی پارچه های از حریر آبی که امتداد آن در آبی آسمان گم شده است. دستاری گشوده بر کناره حوض آب با استکانها در ظهر گرم و رخوت انگیز تابستان .با میوه های پراکنده بر اطراف آن.

او چنان این عناصر را شکل داده است که بیننده را از سطح به عمق و از شکل به محتوا می کشاند. عاطفه و هیجانی آرام را در بیننده القاء می کند که زندگی و حیات را با نوعی حیات عرفانی پیوند میدهد. واقعیت اشیاء را که زیر پرده نمود پنهان شده اند را بیرون می کشد و ادراکی ورای آن چه که ظاهر آنها نشان میدهد در انسان القاء می کند.

او مانند تمامی عارفان هر لحظه خود را می پالاید و خویشتن را در یک ارتباط بلاواسطه با طبیعت قرار می دهد. کوه، آسمان، انسان، هستی، تولد و مرگ ! عناصری هستند که ساعتها او را در خود فرو می برند تا حس بصری تازه ای برای او ایجاد نمایند. چرا که بدون این حس و شور نمی تواند دنیائی از رنگها و نورها را ترسیم کند. او از شعرهای زلال، از فرشهای زیبای آذری، از طاقه های ترمه و ابریشم، از همه و همه مایه می گیرد و هر یک از اینها در جای جای تصاویر او دیده می شوند.

موسیقی در تمامی تابلوهای او بصورت یک سروش غیبی طنین انداز است. می توانی مُقامات را از دوردست تاریخ از حنجره خان شوشنسکی، از کوچه باغی در قره باغ بشنوی. از ورای سمفونی لیلی و مجنون درد عشق رابا پوست و گوشت احساس کنی. در میهمانی اوزیربیکف و نیازی بنشینی و لحظه ای آرام گیری. تمام سیاه مشقهای او تک چهره هائی است از فضولی و از مجنون!

جان ورمه، غمه عشقه که عشق آفت جُاندر

عشق آفت جان اوُلماغه مشهور جهاندُور

جان مده در غم عشق که عشق آفت جان است

آفت جان بودن عشق مشهور جهان است!

 

فضولی با آن عظمت جاودانه و شعر غنائی و عارفانه خود همه جا حضور دارد. چرا که تصویر او را ستار بگونه ای خلق کرده که نوری است محو شده در انوار.

صورتی خیال انگیز، موجی زیبا و آهنگین با دست هائی چلیپا شده بر سینه. با آرامشی عظیم چونان کوهی که متفکرانه در مقابل عظمت هستی ایستاده است. با تاقه های بلند گلهای سفید در پشت سر او! این فضا، این تفکر و این آرامش را در تمامی کارهای ستار، چه مناظر و چه طبیعت بیجان می توان دید. آرامشی سُکرآور! چون شعر فضولی که جان با روح یکی شده و به طبیعت شکل زیبای انسانی و عارفانه ای بخشیده است، که خود خط و مرز تصویرهای ستار را از تصاویر دیگر هنرمندان جدا می سازد و بدینگونه بیانگر روح عارفانه و غنائی یک ملت بزرگ می گردد و بخشی از تاریخ آنرا می سازد..

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید