درباره مواضع آقای دوستدار مقالات و نوشته های گوناگونی انتشاریافته است. اما در این یادداشت کوتاه من دو رویکرد متفاوت و چه بسا متضاد را انتخاب کرده ام.
رویکردنخست به محمدرضانیفکرتعلق دارد که پیشترها هم پیرامون نقدمواضع دوستدار مطالب تحلیلی مفصلی نگاشته است. و اینک نیز به مناسبت درگذشت این فیلسوف مطلبی موجز و فشرده نگاشته است. دیدگاه دوم هم به فرج سرکوهی مربوط می شود.
نظر نیکفر:
اهمیت آرامش دوستدار در این است که به نقش فرهنگ در رخدادها و تحولها توجه داشت. از این نظر نام و یادش پایدار میماند و شایستهی ارجگذاری است. او می گفت که در فرهنگ دینی نمیتوان اندیشید، چون فقط پاسخ است و در آن راه پرسش بسته است. دو مفهوم مهم دینخوئی و امتناع از تفکر هم درهمین رابطه مطرح شدند.
اما بحثی که که دوستدار گشود، متأسفانه بارور نشد. چرا که او می بایست مشوق پرسش و نقد و بحث میشد. اما هیچ علاقه ای نسبت به آن چه در خود و چه در میان طرفدارانش بر نیانگیخت. چرا؟
فکری که بخواهد به پرسش و انتقاد فراخواند، لازم است نهادی دیسکورسیو داشته باشد، یعنی امکان گفتمان را در بنیاد خود بگنجاند، و این ممکن نیست اگر خود موضوع را، یعنی جهانی را که برمیرسد، جدلی و دستخوش تضاد و کشمکش نبیند. چنین جهانی را دیگر نمیتوان در یک جمله خلاصه کرد.
وقتی فرهنگ با یک ذات مشخص شود و کلیت تاریخ آن در تز مطلق بینی چون«امتناع تفکر» خلاصه گردد، دیگر مسئلهای برای پرسیدن باقی نمیماند. جواب همه چیز داده شده؛ دیگر نیازی به تحقیق نیست؛ کار شایسته فقط پیدا کردن شواهد بیشتر بیشعوری ذاتی است. در اینجا هر پرسش انتقادیای ممکن است بهراحتی به نفهمیدن و در اصل به دینخویی برگردانده شود.
نظرفرج سرکوهی:
در تاریخِ معاصرِ ما به ندرت به چهرههائی برمیخوریم که با خلقِ مفاهیمِ نوِ و راهگشا، مصداقِ صفتِ «متفکر» باشند.
آرامش دوستدار با طرح تحلیلی «امتناع تفکر در فرهنگ دینی» و خلق مفاهیمی چون «فرهنگِ دینخو» و «دینخوئی» و.. از مصداقهای «متفکر» در تاریخِ معاصر ما بود.
خلقِ مفاهیم نو، چندان که این مفاهیم دریافت و شناختی تازه به دست داده و به کلیدواژهای تفکرِ خلاق و راهگشای چشماندازهای نو فکری بدل شوند، شاخصهی مهمِ «متفکر» است.
فرج سرکوهی در نوشته خود توضیحی پیرامون کلیدواژه های تفکرِ خلاق و راهگشای چشماندازهای نو فکری که شاخصهی مهمِ این «متفکر» است ارائه نمی کند. چرا که توصیف و ستایشی این چنین بی سابقه از یک ندرت فکری و تفکرگشایشگر بدون نشان دادن کم وکیف این راهگشائی طبعا در حدادعا باقی می ماند. و احیانا مواجه با همان مشکلی که نیکفر مطرح کرده است که چرا نتوانست راهگشا باشد و مشکل اش چه بود؟
نکاتی ذیل این دو نقد:
۱- با توجه به روابط پیچیده و متقابل پدیده ها در جوامع بشری تحلیل های تک بنی بدون در نظرگرفتن تاثیرات متقابل عوامل گوناگون و نقش آن ها بر تقویت یا تضعیف یکدیگر کارگشانیستند.
۲- باتوجه به جان سختی نفوذ فرهنگ دینی و بازتولید آن در شرایط مختلف و نیز فراگیر بودن پدیده دین در مقیاس تاریخ بشری بدون درک و آگاهی از علل وجودی و بازتولیدآن و دلایل حدت و شدتش در جوامع گوناگون که به مولفه ها و عوامل گوناگون اقتصادی و سیاسی و فرهنگی و تاریخی بر می گردد و البته ریشه در احساس ناامنی ها و خلا و ترس های بشر و تنهائی اش در کل جهانی هستی که معلوم نیست به کدام سو می تازد و نیز انواع مصیب ها و شکاف ها و تضادهای خاص جوامع انسانی در سیاره ا ی که که در آن زیست می کند... نمی توان مبارزه کارسازی علیه آن داشت. باید یک ارزیابی کمابیش علمی ( در تناسب با زمانه) داشته باشیم و گرنه صرفا از خود مذهب که در این زنجیره بی پایان به نوبه خود معلول است نمی توانیم راهی به رهائی از آن پیداکنیم. به گفته مارکس انسان فقط به دور خود می چرخد، و گرنه با تاکید به پی آمدهای منفی دین خوئی چون امتناع تفکر و عدم نیاز به پاسخ و.... فراتر از تاثیرمخرب فرهنگ دینی به عنوان یکی از عوامل وضعیت هیچ نگفته ایم... و از خودآن هیچ راه حل واقعی برای برون رفت از آن بدست نمی آید.
۳-یک نظریه مربوط به دین که مشکلی جهانی بوده است قبل از هرچیز باید نشان دهد که در جهان و مشخصا در جوامع غربی که آن جا نیز دین برای قرنها سلطه بلامنازع داشت و زمین مرکزعالم بود و هرپرسش گر و اندیشمند را به صلابه می بستند، چگونه راه برای پرسش گری و آزادی گشوده شد؟ حتی در کشورهای سنتی و عقب مانده مثل هند و چین که اخیرا به جرگه کشورهای در حال رشد و نوظهور پیوسته اند چگونه توانستند از زنجیرسنت پرستی و عقب ماندگی دیرین بیرون بیایند یا در حال بیرون آمدن باشند؟ بدیهی است که در برابرچنین پاسخی باید به تحلیل کلیه عوامل دخیل در آن نشست و گرنه بازهم میرسیم به یک تحلیل ذات گرایانه از دین که کپیه وارونه خود آن می شود. آنگاه می توان د رمورد مثلا ایران هم که چه عوامل خودویژه و مشده ای در این جان سختی نقش داشته اند به یک تحلیل راهگشا دست یافت. خلاصه آن که جان سختی دین در خودقابل توضیح نیست و رهیافتی از خودش بیرون نمی آید.
۴- واقعیت آن است که دین هم مانند معضلاتی مثل خشونت، نهادولت ... که پدیده هائی هستند عمیقا اجتماعی و ریشه دار که لاجرم به شکل ضربتی و با خواندن یک ورد نمی توان رفع یا سرنگونشان کرد. چرا که با هیولای هشت سری مواجه هستیم که از یک جا ضربه بخورد از جای دیگر سربلند می کند. مساله آن است که در این راستا باید ریشه ها و عوامل وجودی و مولدآن را شناخت و با رویکردی سنجیده و متکی بر تجربیات و درس های تاکنونی بشر به عنوان بزرگترین سرمایه بشری که بهرحال خروجی آن برداشتن گام های موفقی در تضعیف نسبی سلطه مذهب در آن جوامع بوده است و در جهت زایل و پژٰمرده ساختن آن از طریق مقابله با عوامل مقوم آن از فقر و فلاکت و کمبودآگاهی و سلب امتیازات ویژه آن (از جمله جدائی آن از عرصه عمومی و امتیازات دولتی و نیز اهمیت آزادی و دیالوگ و گفتگو پیرامون عوارض آن). در راستای پژمرده ساختن مستمرآن حرکت کرد....
دین اگر واقعا به منزله افیون و عامل تخدیر اجتماعی عمل می کند تنها از طریق خشکاندن نیاز جامعه به این افیون می توان به مبارزه کارساز با آن پرداخت. دین در عین حال بخشی از مناسبات قدرت است بویژه درجامعه ایران که عروج پارادایم اسلام سیاسی از جمله محصول شکست یا ناکامی پارادایم های دیگر است که از آن تغذیه کرده است.
۵-گرچه آرامش دوستدار تزدکترای خود را پیرامون نیچه و بنام «نیچه متفکری بی هنگام» نوشته است، اما بنظر می آید که به لحاظ متد و شیوه رویکرد چندان با شیوه نیچه که میانه ای با این نوع مطلق سازی ها نداشت، الفتی ندارد. نیچه بطورکلی برخورد از موضع نفی بدون وجه ایجابی و توانائی مثبت درون ماندگار را(داستان ارباب و برده ) چیزی جز بازتولیدهمان چیزی که نفی می شود یعنی تولیدارباب در شکل دیگری نمی دید. از همین رو مواجهه با دین از منظر خودآن و نفی آن در چهارچوب دین خوئی و آمتناع تفکر به گونه ای پارادوکسیکال همانطور که نیکفر هم اشاره می کند خود به امتناع تفکر منجر می شود.
خلاصه آن که بی تردید نقد و مبارزه و نفی و پژمرده ساختن نفوذدین اهمیت زیادی در آزادشدن انرژی سازنده و مثبت بشر دارد و از همین زاوبه هم تلاش های آرامش دوستدار به سهم خویش اهمیت خود را دارد. اما نمی توان صرفا از درون آن و با تکیه به انتقاداز خودآن به نابودیش همت گماشت. نقدآسمان بدون نقدرمین و رفع وارونگی از این طریق ناممکن است. چنان که به گفته مارکس نقددین مقدمه نقدهای دیگراست. هم او در کتاب نقدفلسفه حق هگل پیرامون نقددین و ریشه هایش چنین می نویسد:
انسان سازندهٔ دین است و نه دین سازندهٔ انسان.... پیکار علیه دین به منزلهٔ پیکار علیه جهانی است که دین جوهر روحانی آن است. فلاکت دین در عین حال، بیانگر فلاکت واقعی و اعتراف به آن فلاکت است.....مذهب، آه ِ شکسته در گلوی محرومان رنجدیده و ریشخند دنیای سنگدلی است که زائیدهٔ روح بیجان شرایط اجتماعی میباشد. دین افیون ملتها است ... تا زمانی که انسان به گردخود بچرخد، مذهب فقط خورشیدی تخیلی است که به گرد انسان می چرخد... حماقت انسان دین را آورد و دین حماقت انسان را جاودانه کرد... مذهب تمثیلی از خوشبختی تخیلی مردم است و از بین بردنش تمثیلی از مطالبه کردن خوشبختی واقعی...
---------------------------------
مقالات زیر نیز پیرامون نقش دین و چگونی برخوردبا آن است:
سکولاریسم و"اسلام اخلاقی"سروش!
http://taghi-roozbeh.blogspot.com/2011/10/blog-post_16.html
از آرمانشهر«سکولاریزم حداکثری» تا نفی آزادی های بی قید و شرط
افزودن دیدگاه جدید