رفتن به محتوای اصلی

برگهایی نانوشته از۲۱ آذر سال ۱۳۲۵

برگهایی نانوشته از۲۱ آذر سال ۱۳۲۵

درصفحه ی خاطره و تصاویری که گاه در برابرچشمانت بازمی شوند و گاه اوج می گیرند و درآسمان افکارت زنده می شوند، می سوزی، ذوب می شوی. کتابِ خاک گرفته ی زندگی تو پیوسته گشوده می شود و واژگان تعبیر و تصویرحقایقی می شوند که همواره بردر و دیوار فکرناخودآگاه و زندگی تو می‌کوبند تا تو از تاریکی و سرگردانی «در» ـ یابی و به خودآیی.

در و دیوارهایی که فراموش نمی شوند؛ نه ! نمی‌خواهند که به فراموشی سپرده شوند. در پسِ آن تصاویر، نه که خاطرات، بل حرفهای ناگفته و ناگشوده از زخمهای عمیق به انتظار مرهم گشایش برای رسیدن به آرامش در اجرا و احیای حقوق و عدالت باتو پا به دنیا نهاده اند و تو گویی، مامور و محکوم به راویت تصاویر آرام و قرار نمی شناسی.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

چشم هایم را بازمی کنم. در وسط اتاق نشیمنی که از میانِ شیشه‌ی پنجره هایش نور آفتاب به درون می‌تابد، بیدارمی‌شوم . شاید سه سال بیشترنداشته باشم. هرگز جنسِ سرانگشتانِ آن نور لطیفی را که درمیانه‌ی ظهری فراموش نشدنی، برچهره و سر و صورت با ترنمی توصیف ناپذیر و به نوازش، من را ازخواب بیدارکرد، فراموش نخواهم کرد. نگاه می‌کنم به سکوت و پنجره هایی که از میانش نور باران می‌شوم. ازمیانِ درِنیمه باز اتاق نشیمن هاله‌ی نور به راه پله‌ی منتهی به طبقه‌ی بالای خانه نفوذ می‌کند. درحالی که دراز کشیده‌ام ، به امتداد هاله نورو رقصِ لایه‌های نازکِ غباری که در آن و تا انتهای راه پله‌ها کشیده می‌شوند، نگاه می‌کنم. درسایه روشنِ آمیخته با رنگِ در و دیوار و فرش خانه، نور می‌پیچد و تو گویی به من می‌گوید که برخیزم. بلند می‌شوم. گویی درمیان خواب و بیداری حرکت می‌کنم و بسوی درِ نیمه باز اتاق و در امتداد نور و هاله بطرف راه پله می‌روم. چهاردست و پا، راه هاله‌ی نور را از راه پله ها بسوی طبقه ی فوقانی خانه را ادامه داده و به بالا می روم. در انتهایِ راه پله به درِ بزرگِ نیمه گشوده ی سبز فیروزه‌ای می رسم. از میان در نیمه گشوده، مادربزرگم را می بینم که کنارسکوی پنجره‌ی منتهی به حیاط خانه نشسته و درحالی که با آرنج دست راست به سکوی پنجره تکیه داده و چانه و صورتش را درمیان دستش قراردارد، با دست چپ گوشه‌ی چارقدش را دردست به آرامی به سوی چشمهایش می برد. من نگاه می کنم در سکوت و درمیانِ هاله‌های نور تصویری ابدی ازمیانِ شکاف در فیروزه ایِ بر دیوار آسمانِ فکرم حک شده، آویزانِ هردو ضمیرم می شود.

پرتره «مادربزرگ»

پرتره «مادربزرگ»ازنگارنده

 

من زانو زده و نیمه خم در پشت در نیمه باز با بهت و تعجب به چهره‌ی مادربزرگم نگاه می کنم؛ گویی او در نقطه‌ای بسیار دور درحال غرق شدن است، بی آنکه اصرار و تقلایی به ماندن در سطحِ آب، ازخود نشان دهد. گرچه هق‌هق درونش به گوش نمی رسد، ولی به خوبی می‌توانم آن را درنَفَس‌های فروخورده اش حس کنم. می‌بینم که چگونه او در خفا می‌سوزد و ذوب می‌شود.

درحالی که من غرق در دردنیایِ خود و مطالعه ی حالات مادربزرگ و با سنجش‌های کودکانه‌ام هستم، به یکباره می‌بینم که مادربزرگم بی آنکه سرش را به طرف در فیروزه ای برگرداند، در همان حالتِ نگاه محو در دور دستها، و با همان صدای محو درنگاه و در دور دستها، می‌گوید:

ـ پسرم بیا تو، مواظب باش دستت لای درنمونه و ازپله ها نیفتی! بیا تو عزیزم!

من که مادربزرگم را بخوبی می‌شناسم و با صدا و نگاه‌های عمیق عشقانه‌اش عجین شده‌ام، می دانم و می فهمم که حال او خوش نیست. در ِفیروزه ای را به آرامی به درون فشار می‌دهم و پیکرتکیده و رنجورِ مادربزرگم را می‌بینم که با حلقه‌ی اشک درچشمان، عاشقانه به من نگاه می‌کند.

ـ بیا کنارم عزیزم ! بیا! خوب خوابیدی ها! خیلی وقته که اینجوری‌ وسط ظهر نخوابیده بودی؟

به اشکهای حلقه بسته در عمق چشمانش که در زیر تابش نور آفتاب می‌درخشند، نگاه می‌کنم؛ می‌خواهم به داستانِ اشک‌ها، و از رازِ اندرون آن سردر بیآورم . با زبان کودکانه‌ام می‌پرسم:

ـ مادربزرگ، چرا گریه می کنی؟!

با تبسمی مهربانانه و درحالی که به بیرون نگاه می کند و همچنان در دوردست‌های ناپیدا دست و پا می‌زند، می‌گوید:

ـ گریه نمی‌کنم!

سر برزانویش می گذارم، ... و اینک ۵۵ سال ازآن ایام می گذرد.

۹ سال بعد مادربزرگم به دلیل ابتلا به بیماری سرطان، در۷۲ سالگی ما را ترک می‌کند.

مادربزرگ زرنشان اکبری

مادربزرگ زرنشان اکبری

۳ سال بعد از مرگ مادربزرگ، به تدریج اعتراضات مردم درتبریز و اصفهان آغازمی شوند.

در طول سال ۱۳۵۶ اعتراضات خیابانی مردم به شهرهای دیگر گسترش پیدا می کند، و سال ۱۳۵۷ تقریباً تمام شهرهای بزرگ و کوچک ایران شاهد اعتراضات مردم علیه نظام و حکومت پهلوی است.

فضای ملتهب ومتفاوتی درحال تجربه شدن هست که قابل مقایسه با هیچ دوره‌ای از تاریخ نیست. مردم به گونه ای دیگر رفتارمی‌کنند ورسانه ها ازجمله روزنامه ها وحتا «تلویزیون ملی ایران» خبرها ی متفاوتی مخابره می کنند؛ آشکارا از رفتن و مرگ و نابودی حکومت شاه سخن می‌گویند. سخن از «ظلم» و «فساد» گسترده است. من هم به مانند بسیاری از هم‌سن و سالهای خود، تصویر و درک روشنی ازظلم وفساد ندارم، ولی ازسریال‌های پربیننده‌ی زمان شاه که همواره درماه‌های محرم و یا رمضان ازتلویزیون ملی و دولتی پخش می‌شدند و درآن پیوسته از«ظلم» بر امام حسین و یا امام علی و مسلمانان سخن می‌رفت و به نمایش گذاشته می‌شد؛ و یا درمراسم عزاداری‌های عریض الطویل و پُر هزینه که به مناسبت‌های متفاوت در تمام ایران برگزارمی شدند؛ مانند بسیاری ازمردم، اینگونه می‌توانم استنباط کنم که با القای ناخودآگاه و بسترسازی حکومتی و فرهنگی؛ مردم مفاهیم« ظلم» و «جفا» را با مفاهیم دین و آیین، و خرافات فرهنگی درهم می آمیختند و «حسین» و«علی» و «محمد» و اساساً مسلمانانی را، و بخصوص «شیعیان» را مظهر «عدالت‌خواهی» و مظلومیت و «مستضعف» می‌دیدند، و شاه و نظام شاهی را «مستکبر» و «یزید» و مظهر «ظلم» و «فساد»... می‌فهمیدند. حکومت پهلوی خواسته و ناخواسته این مفهوم و معنی از«ظلم» و«دادخواهی» را به لحاظ تاریخی و فرهنگی؛ و به طرق مختلف و سیستماتیک، درمردم نه تنها حمایت و نهادینه، چه بسا نیز بهانه‌ای برای مقابله با کمونیسم گسترش داده بود. (این رویکرد نیز به دلایل سیاسی و ژئوپلیتیکی مورد حمایت خصوصاً امریکا بود).

پیامبران و امامان و خصوصاً نوع شیعی آن مستضعف، فقیر، مظلوم و از همه مهم‌تر «عدالت‌خواه» معرفی می شدند، و به دنبال آن فقرو فقیرستایی معادل «مستضعف» بود و ثروت و رفاه معادل ظلم و ظالم، محسوب می شد. اینها مفاهیمی بودند که بسیاری از مردم، مانند من ازساختار آموزش و فرهنگ یک بعُدی نظام سلطنتی دریافت می‌کردند. و ازدرون این سیستم اگرپدیده‌ای غیر از «انقلاب» و «حکومت اسلامی ایران» درمی‌آمد، جای تعجب می‌بود. با وجود اینکه نظام شاهنشاهی پهلوی، درکلیت خود، یک نظام «سکولار» بود ولی خانواده ی پهلوی و بسیاری از مکانیزم های ساختارهای دولتی و حکومتی، دین خوی شیعی واسلامی بودند و افراد گماشته شده به هرشکل ممکن و با باور مسلمانی اراده ی خود را در ایاب وذهاب و گماشتن افراد در پستها و غیره به کار می‌گرفتند.

برای نمونه، درکلاس سوم ابتدایی سال ۱۳۵۳ معلم کلاسی آمد با ریش بلند و خود را آقای عدالت معرفی کرد. ازهمان ابتدا که جلوی تخته سیاه ایستاد و خود را معرفی کرد، گفت: اسلام و قرآن رکن اساسی درس کلاس هست. دست به جیب کوچکِ سمتِ چپ سینه‌اش برد و کتابی کوچک از آن بیرون آورد و به میز شاگردان نزدیک شد و کتاب کوچکش را در میان انگشت نشانه و شست به بالابرد و گفت: این «قرآن» است و همه شاگردان کلاس باید آن را بخرند و همیشه همراه خود داشته باشند! و آدرسی روی تخته سیاه نوشت که باید همه به آن مراجعه کرده و قرآن را ازآن محل تهیه می‌کردند. از آن روز به بعد درس قرآن و آیات و حفظ و ازبرخوانی، ازتکالیف هر روز ما بود. آموزش نماز، روزه و دعاهای گوناگون را باید می‌آموختیم. بسیاری از مدارسی که من در ارومیه می‌شناسم، با چنین مواردی مواجه بودند.

تا آنجا که به یاد دارم، چه پیش از انقلاب و چه در طول انقلاب و پس ازآن، بیش ازدو سوم دانش آموزان کلاس آقای عدالت، نه تنها درمساجد محل و سپس صف انقلاب حضور فعال داشتند، بلکه بعدها عده ای از آن‌ها ازفرماندهان سپاه و یا شهید و همچنین در نهادها و ارگانهای سیاسی و ایدیولوژیکی و در پستهای کلیدی به کارگرفته شدند.

 

کلاس سوم ابتدایی مدرسه ی نظمی ارومیه

کلاس سوم ابتدایی مدرسه ی نظمی ارومیه . نشسته ازبالا سمت چپ نفرسوم نگارنده؛ معلم کلاس: آقای ... عدالت

کلاس سوم ابتدایی مدرسه ی نظمی ارومیه . نشسته ازبالا سمت چپ نفرسوم نگارنده؛ معلم کلاس: آقای ... عدالت

زندگی در ذات خویش درجستجوی تعالی و از پی تعادل است و پیوسته درپی پاسخی برای چرایی آزار و اذیت و کشتارهایی است که اغلب ازسوی گروهی بسیار معدود و کوچک علیه اکثریت بزرگ مردمان و گروهای دیگر صورت می گیرد.

گروهی با عناوین و بهانه هایی، درد و آلام را به برمردمانی تحمیل کرده و همچنان به این رویه ادامه می دهند.

اینجا سرزمینِ سلاخی و مرگِ عشق است. داس و کلنگها به میزبانی دشنه و شمشیر، دراین دیار برسر و گردن آدمیان نغمه ی آزادی و عشق می نوازند و خون به سلامتی برابری و عشق بالا، به سر می کشند.

اینجا زمین هاییست که سرش تاسرزمین های ناکجاآبادسرمی زند، دهقانانش سرزنش های سرزمین های گمشده اش را درسرتیزشمشیر زنده نگاه می دارد.

سرزمینِ ده کوره‌ها که رَخم را برسرنیزه به درفشِ خشم و خصم بالا می افرازد و جان می‌ستاند.

مُرده دَرانِ مُرده خوار، لاشه‌های اجدادشان را دِرو می کنند و روز دیگر می‌کارند، تا طعام و نانش درهم آمیزد، که مبادا، نام ده کوره‌هایش به فراموشی سپرده شود.

ما زخم خورده‌ایم، مُرده!

مُرده درخاک، افسُرده!

فضای انقلاب فضایی نبود که کسی بتواند بدون تأثیرپذیری از آن عبور کند. هرکس به نوعی در خیابان بود و متأثر از اعتراضات و هیجانات انقلاب. انقلاب مانند سِیلی بود که هربیننده و شنونده‌ای را با خود همراه می‌کرد. همراه شدن و رفتن در موج‌های انقلاب به نوعی برای بسیاری از نسل‌های حاضردرخیابان، تجربه‌ای نه تنها متفاوت و بی‌مانند محسوب می‌شد، بلکه با توجه به هیجانات حاصله ازآن ـ با خوانش های متفاوت عدالت‌خواهانه و توأم با اسلام ـ برای بسیاری با ساختار فرهنگ سنتی جذاب و همچنین وسوسه کننده به نظرمی‌رسید. انقلابی بودن در بین بعضی از اقشار و لایه‌های مرفه و حتی روشنفکران تازه به دوران رسیده‌ی حاضردرخیابان، به نوعی "مُدِ" انقلابیگری مدرن نیز به حساب می‌آمد.

درگیر و دار انقلاب، بازارِ روایات و حکایات گرم بود. بخصوص روایات از«ساواک» و شکنجه‌های آن؛ گویی پنجره ها، و در و دیوارهایی در این دیاربودند که بسیاری ازمردم ازآن خبرنداشتند و دَرو دیوار یا پنجره هایی که آمرانه، پوشیده و بسته نگاه داشته شده بودند. زمانی‌ که انقلاب موجب گشوده شدن پنجرهایی شد، هوایی تازه و دیگرگون به مشام رسید. گروه‌هایی شروع به نقل روایات و تجربه‌های تلخ خود کردند؛ مردم، تشنه ی شنیدن بودند. فضای باز حاصله از انقلاب به نیاز و کنجکاوی مردم برای «دانستن» و«فهمیدن» دامن می‌زد.

درعصرِتابستان سال ۱۳۵۶بود که مانند هرماه تابستان، فرش و پتو و مُتَکاها درکف حیاط موزاِییک کاری شده‌ی منزلمان، پهن و پابرجا بود. خواهربزرگ با فکر تجدید خاطرات به اتاق نشیمن رفته و از پستوی اتاق با آلبوم عکس دردست آمد و در وسط حاضرین نشسته و شروع به ورق زدن آلبوم عکس کرد. من نیزبا کنجکاوی و علافه در کنارش نشسته و به اتفاق شروع به کنکاش عکس‌ها کردیم. درحالی که آلبوم عکس‌ها را ورق می زدیم و در مقابل بعضی ازعکس‌ها مکث می‌کردیم، و پدر و مادر را به توضیح و توصیف چگونگی و یا چیستی وکیستی بعضی از افرادی که در عکس‌ها حضورداشتند و ما آنها را نمی شناختیم، فرامی خواندیم، به عکسی برخورد کردیم که پیش ازآن هرگزآن را در آلبوم عکس ندیده بودیم.

 

الله وردی آهور معروف به مهاجر

الله وردی آهور معروف به مهاجر

ـ این عکس کیه؟

درحالی که عکس را ازآلبوم خارج کرده و دردست داشتم و قدیمی بودن و کیفیت متفاوت آن برایم تعجب آور و پرسش برانگیزبود، با تعحب رو به پدر و مادرکرده و پرسیدم:

ـ این عکس متعلق به کیست؟

مادرم با چهره‌ای درهم و با نگاهی پرسشگر، رو به پدرم که گویی با آتشفشانِ ناگفته‌های انباشته دردل در آستانه ی انفجار است، با مکث و پرسش درنگاه بین گفتن و نگفتن (؟!) به ناگاه بغضش ترکید و با لحن تلخ و اندوه انباشته‌ی سال‌ها:

ـ چرا نباید گفت (؟!) اینک دیگر کافیست(!) این حق بچه هاست و باید بدانند. (!)

مادرم که گویی سال‌های سال در انتظار چنین لحظه‌ایی بود، و سیل اشک انباشته از آلام را دردل پنهان داشته بود، ناخواسته و بی مهابا، اقیانوس اشک‌های فروخورده از چشمانش به یکباره سرازیر شد، با هق‌هق و ناله‌های آرامی که برای ما شناخته شده نبود. ما همه با تعجب وحیرت به حالات پدر و مادرنگاه می کردیم و نمی‌فهمیدیم که قضیه ازچه قراراست و چرا پدر و مادر با دیدن این عکس اینگونه پریشان و ملتهب شده‌اند.

پدربزرگم (پدرِ پدرم) که درگوشه‌ای شاهد صحنه بود و درسکوت می‌دید که چگونه فضا درهم می‌پیچد و نوه‌هایش سرگردان و تشنه دانستن، کنجکاو درجستجوی چرایی گریه‌ها و به دنبال داستان‌ها و حکایت پوشیده و ناشنیده‌اند، با لحنی معترض و درحالی که عصایش را از سرهمدردی و توأم با اعتراض به زمین می کوبد، روبه پسر و عروس خود:

ـ خودش هم می‌دانست و من هم می‌گفتم که سرش را با سیاست و این کارها بر باد خواهد داد، و بعد هم دیدیم که همین ملت، امروز زنده باد مصدق، وفردایش مرده باد مصدق سردادند!! و اگر من (با حالت و لحنی جدی ـ روبه پسرش) : جلوی تو نمی ایستادم و مانع کارت نمی شدم الآن این بچه‌ها یتیم و بی سرپرست بودند(!!)

پدربزرگ درحالی اینک ایستاده بود و درکنارحیاط همچنان عصای سرگرد و چوب گردوی خود را به زمین می کوبید و صدایش بلندتر و جدی‌تر وگاه تهدید آمیزتر به نظرمی‌رسید، همچنان با لحن آمرانه و پرسشگر رو به پسرش:

ـ کو(؟!) کجا ماند حزب و سازمانت که ازآن دم می‌زدی (؟!) بچه‌های دایی، یتیم و بی سرپرست و آلاخون والاخون شدند (!!) آیا کسی درب خانه‌ی ما را زد و حال ما را پرسید(؟!) خواهرش که زن من و مادر تو باشد، دق مرگ شد ... تو را که، این پدرسگِ ساواک تا همین الآنش هم وِل نکرده و خدا می داند که چه کارها که با تو نکرده اند ... کجا ماندند رفقایی که از آنها دم می‌زدی وبه رُخِ من می‌کشیدی(؟!)

درحالی که صدای پدربزرگ بلندتر و بلندترمی‌شد و عصای خود راهمراه لحنِ تندِ صدایش، محکم‌تر و تندتر به زمین می کوبید ادامه داد:

ـ و حالا این آخوندها، والله اینها بنده‌ی هیچ خدایی جز پول قدرت نیستند و نخواهند شد (!) فریب اینها را نخورید(!) ...

من با بُهت آمیخته به بغض به مادرم که چهره اش را میان دستانش داشت و اشکهایی که اینک بی‌مهابا جاری بودند، نگاه می کردم و بتدریج به رازِ اشکهای پنهانِ نه تنها مادربزرگم، که ترانه غگمین مادرم که درتنهایی‌ها و درخفا با صدای لطیفش می خواند، پی می‌بردم و کنجکاوتر می شدم که بیشتر و بیشتر از راز زندگی و خاطرات و گذشته‌ی پدر و مادرم بدانم.

چراغ‌های آویزان درحیاط منزل در شبِ گرم تابستان سوسو می زدند. من خسته از این همه شنیدن و اشک‌ها و ناله‌های همراه، به پشت درازکشیده و در سوسوی چراغ‌های آویزان، به آسمانِ پر از ستاره چشم دوخته بودم. ستارگانی که هر از گاهی پرمی زدند و دردل سیاهی ناپدید می شدند. از میان درختان مو و سیب و گلابی که پدرم بزرگ در باغچه ی کوچک حیاط کاشته و پرورده بود، هر از گاهی نسیمی خنک عطر سیب و گلابی‌ها را بربسترِحیاط پهن شده از فرش ومُتکا و پتو، می‌دمید تا شاید اینگونه، لحظه ها وخاطرات تِلخ و اشک آلود، با بوی سیب و گلابی و انگور، ابدی شوند.

من همچنان عکس را دردست داشتم و درازکشیده به آسمان پرستاره خیره بودم. دیگر پی برده بودم که عکس گرفته شده متعلق به پدرمادرم است که پدربزرگم باشد. فهمیده بودم که او دیگر نیست، و تقریباً اطمینان داشتم که او کشته شده، ولی ازچگونگی مرگش که مادرم را بیشتراز هرکس دیگری آزارمی داد، اطلاعی نداشتم، ولی به شکل توصیف ناپذیری تشنه‌ی دانستن و فهمیدن بودم. می خواستم بدانم و بیشتر بدانم و بفهمم. ازحالت درازکش بلند شده و چهارزانو نشستم و عکس را زیر نور لامپ‌ها به دقت درمقابل چشمهایم گرفتم و داستان ازپی داستان از میان تصویر و عکس شروع به روایتگری کرد. غرقِ دردیدن وشنیدن از میان عکس و تصویربودم که صدای مادرم وارد صحنه شد.

ـ بی بی زرنشان می‌گفت که با دست‌های خودش پدرم را از زیر آوار تخریب شده برپیکر تیرباران شده اش بیرون کشید. بعد ازاینکه او را به اتفاق تنی چند ازدوستانش، از جمله «آزادوطن» و«صابونچی»، بدون آنکه مسلح باشند و یا اینکه بخواهند اقدامی علیه شان بکنند، دستگیرکرده و بدون محاکمه پای دیواری گذاشته و اعدامش کردند، سپس دیوار را به رویشان تخریب کردند. روزهای سخت و تلخی بودند؛ بعد از آن منزل‌مان به تاراج رفت و روزی نبود که مورد آزار و اذیت وابستگان رژیم قرار نگیریم. بسیاری ازمردم معمولی ترس داشتند و نمی‌توانستند از ما حمایت کنند. ما تنهای تنها درمیان یک توحش سازماندهی شده پیوسته مورد آزار و اذیت و توهین های بی شرمانه بودیم. ساعات و لحظه‌هایی که هرگزفراموش نمی‌شوند. هرجای شهرکه می رفتی یا دارهای برافراشته با انسانهای آویزان ازآن بودند و یا اعدامی ها و تیرباران شده هایی که دراینجا و آنجا می شد آنها را دید.

 

۱۳۲۵چند ماه پیش ازاعدام  الله وردی آهور (مهاجر)

۱۳۲۵چند ماه پیش ازاعدام  الله وردی آهور (مهاجر)

----------------------

ما دیروز ایمانمان را در«محمد» برگوشِ نو باوگانمان به سلامتی «رضا» فریادزدیم تا "امیران" ازخود بی خود، زنده شوند و آنگاه "امیران" در پنجاه و هفتمین سالِ تولدِ سلاطین دوهزار و پانصدساله «درفش» را با «بیرق» در شمشیر و دشنه آشتی دادند تا تبار نوزادانشان بر فرقِ سرمحکومانِ فلک زده با نیشخندی فراموش نشدنی فرودآید.

اینجا سرزمین «شاه» با «شیخ» هست. «امیرعلی ها» و «امیرحسین ها» ، «علی محمدها» و «محمدرضا» ها، اینجا سرزمینِ سعید در طوسِ فردوس (ی) ـ توسِ ـ خراسان است . وطن برباد (!) زبان ودینم آباد! جانم دردست (ط)توسیِ خراسانی هاست (!) زبانم آباد! و دینم آزاد!

-------------------------

اعتراضات مردم منجربه «ترک» و «فرار» شاه ازایران شد. ۲۲ بهمن سال ۱۳۵۷ نظام سطلنت پهلوی پایان یافته اعلان شد و به اصطلاح «انقلاب» خود را درمقابل نظام سلطنتی «پیروز» اعلام کرد.

شکوه لحظه هایی که درانتظار، چشم به راه، می‌مانی و می‌مانی، با امید، شور و شوقِ رسیدن، چه زیباست به انتظار «آمدن» ماندن و چه شکوهی دارد دیدن و بوییدن و چشیدن که خواهد ... آمد روزی.

 

ادامه دارد

دیدگاه‌ها

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید